جناب سروان گفت: «- از موضوع خارج نشین. شما چی میخواین آقا؟ واسه تماشا اومدین؟
«- نه خیر سرکار، بنده شاکیم.
«- از کی؟
«- از همین آقا که به اون خوبی حق این بابارو کف دستش گذاشته... کیف کردم به خدا!
«- گفتم از موضوع خارج نشین. شکایتتون چیه؟
«- به بنده بد و بیراه گفته.
و پیرمرد که این را شنید، همان طور که از حرص و جوش پا تا سر میلرزید گفت:
«- معلومه که فحشت میدم. پدرتم بود فحشش میدادم. آخه جناب سروان! تو رو به اون خدا تماشا کنین: این آقا از ایستگاه سرتپه سوار شد و هنوز درست رو دو شک ماشین ننشسته بود که: ایشج- چه! ... سر عطسه دونش واشد و شروع کرد به پف نم زدن: هی عطسه، هی عطسه، هی عطسه، یکی، دو تا، سه تا، سی تا، صدتا، خلاصه حالا عطسه نکن و کی عطسه کن! – موقع عطسه کردن هم پوزه شو صاف، یا تو صورت من که این دستش نشسته بودم میگرفت، یا تو صورت مادر مردۀ بدبختی که اون دستش نشسته بود و: ایشچ – چه! یه خروار اخ و تف تو سر و صورت و چشم و حلق ما میپاشید. اون وقت جخ هر دفه هم با همین قیافۀ مضحک مسخرهش ه میبینین، یه پز حق به جانب میگرفت و همچی میکرد:
«- با نزله است!
آخر سر دیگه من طاقتم تموم شد و سرش فریاد کشیدم
«ای باد نزله سرتو بخوره، کثافت دبوری! ای باد نزله زیر گل فروت ببره، یابو علفی!... تو که باد نزله بهت زده، اقل کم میخواستی خبر مرگت یه دسمال تو جیبت بذاری... حال دسمال که نداری، هیچ، اونقدر ها عقل هم ته و توی اون کدو حلواییت به هم نمیرسه که اقلا دست افلیج شده تو بگیری جلو اون چاه فاضلاب، تا هی کثافت تو گوش و حلق مردم کمپرس نکنه... حالا دست کم اون سر خرتو موقع عطسه کردن پایین بگیر، پدرسوختۀ کثافت: مرد ناحسابی!
***
از میان جمع شاکیها، یکی گفت:
«- واللا اگه از من میشنفین جناب سروان، اون جور آدمای بیتربیت، همین جور آدمای رک و راستم لازم دارن که یک کمی ادبشون بکنه.
افسر نگهبان گفت: «سرکار فرمایشی دارین که اینجا وایساده این؟
«- شاکی ام جناب سروان... این اقا به بنده حرفای خارج از نزاکت زده.
پیرمرد، همان جور که حرص و جوش میخورد و توضیحات به عرض میرساند، گفت:
«- تو یکی رو که واقعا خوب کردم! ... خدایا! خدایا! پس تو این همه فحشی را که تو دنیا هست واسه دادن به کی افریدهای؟... جناب سروان! شما رو به خدا گوش بدین ببینین چه جونورهایی تو دنیا پیدا میشه: - این اقا جلو شیشه گر خونه که شلوغترین جاهای این شهره به تاکسی گفت نیگردار... تاکسی هم نیگر داشت و آقا پیاده شد... حالا میخواد خیرات پدرش کرایه شو بده، پولشو نمیدونه کجا گذاشته. شروع کرد به گشتن جیباش: این جیب، اون جیب، دبگرد، دبگرد، دبگرد، جیبای کت، جیبای جلیتقه، جیبای شلوار، جیبای بارونی، ... دوباره از نو جیبای کت، دوباره از نو جیبای جلیتقه، دوباره از سر. دوباره جیبای شلوار، دوباره جیبای بارونی... مسافرها داره دیرشون میشه و سر و صداشون در اومده. شوفوره قر میزنه. اتوبوسها، ماشینا، تاکسیا، شخصیها، همه پشت سر ما ریسه شدن منتظرن ما راه بیفتیم که اونام بتونن رد بشن... هی بوق، هی بوق، هی بوق... یه هنگامهئی به پا شده که بیا و ببین! – شوفورها مث ریگ فحش میدن، داد میکشن، عربده میزنن... نه خیر، از نو جیبای شلوار، از نو جیبای کت، از نو جیبای بارونی، از نو جیبای جلیتقه... آقا اصلا عین خیالشم نیس. اصلا ککشم نمیگزه: در کمال بیخیالی، مثل این که هیچ خبری نیس، بیهیچ عجله ای، یواش و یواش جیباشو «تفحص» می کنه. درست مث این که غیر از خودش دیگه تو این خیابون، تو این شهر، تو این دنیا، احدالناسی وجود نداره. فقط یه «آقا» روی دنیا هس که باید به کارش برسه و بس... و حالام رسیده و، با خیال راحت داره جیباشو میگرده که صنار سه شی در اره به تاکسی چیه انعام بده... هیچ عجلهای هم تو کارش نیست. تو این جیب نبود، تو اون جیب تو کت نبود، تو شلوار، تو جلیتقه نبود، تو بارونی... بالاخره یه جایی هس دیگه؛ چه عجلهای داری!... دست آخر، یکهو نیش آقا تا بناگوش واز شد و، فرمودن: «- عجله نکن پسر، پیداش کردم!»
اون وخت، دو تا انگشتاشو نو سیخ کردن و مثل انببر فرستادن ته اون جیب کوچولویی که واسه ساعت و پول خورده و این چیزا زیر کمربند شلوار درست میکنن و، پس از چند دقیقهای، یه دونه اسکناس هشت لا از اون تو درآوردن و دادن دست شوفره: اونم تازه جخ، یه اسکناس صدلیرهای!...
اقا منو میگین؟ فقط خود خدا میتونه بدونه که چه بلایی ممکنه تو زندگی به سر من درآد، تا یه بار دیگه اون اندازه از کوره در برم!- حالا دیگه هف هش نفر و بفرستین بیان جلو دهن منو بگیرن!... اخ که اگه فحش تو دنیا اختراع نشده بود، بیگفت و گو من اون دقیقه از حرص ترکیده بودم!
گفتم: «آخه، خود بین عزیز بیحمیت پدرسوخته! تو واقعا خجالت نمیکشی؟ از ریخت خودت و از این اداهای خودت شرمت نمیاد، پدر سگ! راس راسی یعنی تو عقلت نمیرسه که به شوفور بیچاره، این وقت صبح اول بسمللا که هیچ، تا پنج و شیش از شب رفته همصد لیره کار نمیکنه که بتونه اسکناس تورو خورد کنه، ندید بدید بیپدر و مادر بیقباحت! مرد ناحسابی!...
***
شوفور تاکسی، که او هم قاتی جماعت شاکیها بود و تا آن دقیقه ساکت یک گوشه ایستاده جریان را تماشا میکرد، گفت:
«- الاهی قربون دهنش برم که با اون فحشهای سینما اسکوپش، همچین جیگر منو خنک کرد؛ همچین جیگر منو حال آورد!
افسر نگهبان گفت: «شما دیگه کی هستین؟
«- بنده؟ قربان بنده شوفور همون تاکسیم و از آقا شکایت دارم... ما شوفور جماعت، صب تا شوم واسه این جون نمیکنیم که از مردم لیچار بشنفیم... جناب سروان، این آقا واسه ما آبرو و حیثیت باقی نیذاشت.
پیر مرد که از عصبانیت داشت مثل بید میلرزید، پرید تو حرف شوفره و، گفت:
«- تا جشمت در اد، مرتیکۀ نره غول!
بعد رو کرد به افسر نگهبان و، گفت:
«- سرکار قضاوت بفرمایین، جناب سروان... ما که توی تاکسی نشسته بودیم،- خوب معلومه دیگه: همین طور قدم به قدم یا آدم سوار میشد یا آدم پیاده میشد... منظور عرضم اینه که، هر کی پیاده میشد، این بابا، محضن لل لاه یه چیزی بهش میگفت:
یه زنو پیاده کرد، بهش گفت: «به سلامت، باجی!
یه زن دیگه رو پیاده کرد، بهش گفت: «خداحافظ، نن جون!
به یکی از مسافرا گفت: «یاهو، داداش!
به یه آقای دیگه گفت: «دس علی همرات، پهلوان!
به یکی دیگه گفت: «یا حق عمو!
به یکی دیگه گفت: «خوش اومدی پدر!
تا بالاخره، نوبت پیاده شدن من شد... گفتم ببینم با این هم داد و مرافعهها، به من چی میگه. دیدم، ئه!- تا کرایه شو دادم و اومدم که پیاده شم، گفت: «- ناز نطقت، پدر زن!»
گفتم: «- اگه خیلی تربیت داری اگه سر سفره بابات نون خوردی، اگه از زیر بته عمل نیومدی، چرا به مردم «آقا» نمیگی؟ چرا به مردم «خانم» نمیگویی؟... اگه ریگی تو کفشت نیست این لقبها رو چرا به مردم میدی؟ اگه فندی تو کارت نیست، این غلطا چیه که میکنی؟ این گها چیه که میخوری؟ من اصلا خواهر مادر تو رو دیدهام که بهم میگی «پدرزن»؟ ... مگه همه مردم قوم و خویش تو بیکسی و کار بیفک و فامیلن، نانجیب نره غول بیبته بیپدر و مادر ناکس! مرد ناحسابی!
افسر نگهبان، رو کرد به پیرمرد که همین طور خون خونش را میخورد و از زور عصبانیت مثل بید میلرزید؛ و بهش گفت:
«- خب دیگر، زندگی توی شهر، این چیزارم داره... تو هم که، ماشاللا ماشاللا، دورۀ جوونی و جاهلیت خیلی وقته که گذشته؛ گرم و سرد روزگارم که خیلی چشیدی... حالا که میبینی طاقت نداری با این مردم پر روی بیتربیت سازگاری بکنی، اصلا کارت چیه که با این سن و سال از خونهات بیای بیرون، ها؟ ... تازه گیرم کار داشته باشی و مجبور باشی بیرون بیای، اصلا با مردم چیکار داری که سر به سرشون بذاری، مرد ناحـ... حوصله!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.