Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بله برون - قسمت ششم (نویسنده : عزیز نسین، مترجم : دکتر علی اصغر حاج سید جوادی)

بله برون - قسمت ششم (نویسنده : عزیز نسین، مترجم : دکتر علی اصغر حاج سید جوادی)

شب؛ جلسه مشورتی در اطاق رفیق ما برپا شد، رفقایش را از گوشه و کنار پیدا کرده و به اطاقش کشانده بود.

رفیق ما زیاد به حرف‌های دوستانش معتقد نبود، حتی سئوالی را که برای آن ها طرح می‌کرد به جوابش گوش نمی‌داد، او روی نقشه مخصوص خود عمل می‌کرد این جلسه‌ها هم صرفا برای مشورت کردن با رفقایش نبود، بلکه بیشتر برای شرح هنر نمایی‌های خودش بود، او دوست داشت که به عنوان یک آدم ماجراجو و کار کشته و سرد و گرم چشیده سخنرانی کند، او می‌خواست به دوستانش بفهماند که در این ماجرا مسئله عشق و عاشقی به هیچ وجه دخالت ندارد، او به ریش اینجور چیزها می‌خندید، قدرت فکر و تجربه او بالاتر از این بود که یک بار دیگر ملعبه دست این بچه بازی‌ها و هوسبازی‌های کودکانه بشود، او این ماجرا را برای این دنبال می‌کرد که از یکنواختی زندگی خسته می‌شد او همیشه به دنبال حوادث پرسه می‌زد و از ناراحتی و بی‌خوابی و مجادله و مبارزه لذت می‌برد والا مسئله دلباختگی برای او مسخره بود، امشب مسئله دیگری را می‌خواست برای رفقایش مطرح کند، فکر جدیدی در مخیله‌اش گذشته بود، از وقتی که از دکان عطاری خارج شده بود طرح تازه‌ای را در کله‌اش می‌پرورانید، او هیچ کاری‌ را از قدرت خود خارج نمی‌دانست، شاید هم از خیلی پیشترها روی این فکر تازه خود مشغول بود در هر حال یک چیز هنوز برای رفقایش مجهول مانده بود، او با اشتیاق وافری به مذاکرات تلفنی خود ادامه می‌داد مسئله برای او خیلی جدی بود، او اصلا کار را تمام شده تلقی می‌کرد اما مسائل زیادی بود که رفقایش از حل آن عاجز شده بودند. او می‌گفت که من می‌خواهم به هر قیمتی که شده است از این خراب شده بروم، و دیگر بر نگردم رفقا متحیر بودند که چرا او اینقدر در رفتن پافشاری می‌کند همه دلشان می‌خواهد به مسافرت بروند و همه مایلند که از این خراب شده دور شوند اما این فقط به صورت یک آرزو و هوس باقی می‌ماند و هیچوقت صورت عمل به خود نمی‌گیرد؛ اما با وجودی که او وسایل زیادی برای اجرای نیت خود نداشت مرتب پافشاری می‌کرد، دلیل این پافشاری و سماجت برای رفقایش معلوم نبود، چرا او می‌خواهد اولا به خارج برود و ثانیا چرا می‌خواهد بر نگردد؟ مگر چه شده است؟ چه اتفاقی برای او رخ داده است مگر او از سایرین بیشتر رنج می‌برد؟

این معما را هنوز رفقایش حل نکرده بودند.

معمای دوم این بود کسی که اینقدر مجذوب مسافرت است و حاضر است همه چیز خود را در این راه بدهد چرا می‌خواهد زن بگیرد؟ کار آسانی نبود با زن که نمی‌شود مسافرت کرد و از آن گذشته نقشه‌ای که او داشت با زن گرفتن جور در نمی‌آمد، معمای سوم این بود او که خودش را عاشق نمی‌دانست و اصلا از این نسبتی که به او می‌دادند به شدت بدش می‌آمد و صراحتا می‌گفت که من هیچ احساسی که بشود اسمش را عاشقی گذاشت نسبت به دختر ندارم و از طرف دیگر آشنایی او با دختر آنقدر عمیق و طولانی نبود که بتوان گفت او را زن زندگی و همسر عاقل و پخته‌ای یافته است و بنابراین بالاخره معلوم نبود که او دور و ور این دختره چرا می‌گردد؟ در هر حال امشب هم صحبت این موضوع همه مسائل را تحت الشعاع قرار داده بود، رفیق ما سخن رانی را شروع کرد.

- بچه‌ها مسئله به کلی حل شده است دختر بدون هیچ شک و تردید تسلیم شد اما یک مسئله باقی می‌ماند که من هنوز ان را حل نکرده‌ام و ان این است که بالاخره من مجبورم به روابط خودم با دختر صورت دیگری بدهم و از طرف دیگر مسئله مسافرتم در پیش است بنابراین در مرحله اول اگر کار مانع مسافرتم بشود مسلم این است که از آن چشم می‌پوشم و به مسافرت می روم، اما راه‌های دیگری هم هست ممکن است که هم ازدواج ما صورت بگیرد و هم من بتوانم به مسافرت خودم بروم بدون این که مانعی پیش بیاید.

دکتر ریزبین خنده بلندی کرد:

- داداش خودتو مسخره کردی یا مارو الان یک هفته است که تو خواب و خیال ما را بریده‌ای و آخر معلوم نشد که چه می‌خواهی بکنی، نه واقعا یک خرده درباره این خل خلی‌هایی که می‌کنی فکر کن از یک طرف می‌گویی می‌خواهم به مسافرت بروم از یک طرف می‌گویی می‌خواهم زن بگیرم از طرفی می‌گویی این زن گرفتن روی هوس و عاشقی نیست اولا ما کدوم از این‌ها رو باور کنیم و ثانیا کدومشون راسته؟ من که به نوبه خودم علت هیچکدام از کارهای تو را نمی‌فهمم؛ بنابراین از من نظر صریح نخواه.

سایر رفقا لبخند مسخره ای زدند و اول به دکتر ریزبین و بعد به رفیق بما نگاهی کردند، دکتر ریزبین رویش را به طرف رفیق ما کرد و به صدای بلند گفت:

- به سلامتی خل خلی تو

به دنبال ان قهقهه بلندی زد و سایر رفقا هم خندیدند رفیق ما از کوره در رفت چشم‌هایش قرمز شد اول سرفه پر سر و صدایی کرد و سپس از جا برخاست نگاه مسخره‌ای به دکتر ریزبین انداخت و گفت:

دکتر تو چه می‌فهمی اصلا هیچ سرت نمیشه من اگر تمام قضایا را مو به مو برای تو شرح بدهم باز هم دست آخر گوش می‌جنبانی و مثل گوسفند به من نگاه می‌کنی آخه جان عزیز من تو چی در زندگی دیدی نه؟ می‌خواهم بفهمم بیست و چند سال از مدرسه به منزل و از منزل به مدرسه همین و همین تو هیچ نمی‌فهمی من الان مسئله را طرح می‌کنم تا ببینی که چیزی نمی‌فهمی این که گفتی از علت مسافرت من خبر نداری این درسته خودم هم تصدیق می‌کنم که از این بابت چیزی به تو نگفته‌ام اما آنچه مسلم است این که من باید به این مسافرت بروم و همه چیز را هم برای عملی کردن آن زیر پا می‌گذارم، این هم درسته که من پولی ندارم که دختره را هم همراه خودم ببرم این هم صحیح است که نمی‌شود دختره را هم اینجا کاشت و رفت پی نخود سیاه یا باید او را همراه برد و یا باید اصلا از این قضیه صرفنظر کرد تمام این‌ها درست اما یک چیز مسئله را نفهمیدید آیا اگه من پولی ندارم که او را همراه ببرم خود او هم پول نداره؟ حالا فهمیدید چه می‌خواهم بگویم؟

دکتر ریزبین سر را بلند کرد:

- نه هنوز من نفهمیدم که چه می‌خواهی بگویی.

- آن را میدانستم تو هیچوقت نمی‌فهمی احمق جان دختره به کلی دیوانه شده است نبودی که ببینی پشت تلفن چه چیزها می‌گفت. خلاصه این که صریحا اقرار کرد که مرا بینهایت دوست دارد و این تنها نقطه‌ای است که همه جریانات را به نفع من می‌گرداند.

دکتر ریزبین.

- باز نفهمیدم، جریاناتی وجود ندارد نهایت قضیه آن است که دختره رضایت می‌دهد که با تو ازدواج کند اما همه مسائل تو را حل نمی‌کند.

- چرا. چرا احمق جان دختری که آدم را دوست داشته باشد همه کار می‌کند خودش را به آب و آتش می‌زند؟ تو چه میفهمی بچه‌جان من باید قبلا با او حرف بزنم باید این مسائل را قبل از همه با او حل کنم دختره می‌تواند بدون این که سربار من شود همراه من بیاید، چه مانعی دارد من که نمی‌خواهم کلاه او را بردارم، من رک و صریح به او می‌گویم که من باید بروم و آنقدر هم پول ندارم که مخارج او را بدهم اگر مرا دوست دارد اگر راست می‌گوید خرج خود را بدهد و همراه من بیاید من می‌دانم آن‌ها پول دارند و پدر و مادرش ثروتمندند.

رفیق دیگرش مبهوت به او نگاه می‌کرد، دکتر ریزبین به آن طرف میز رفته و بدون اینکه حرف‌های او را گوش بدهد شروع به خوردن کرده بود. سومی به زبان آمد:

- این‌ها همه درست ممکن است دختره پولدار باشد و البته بین زن و شوهر هم این حرف‌ها وجود ندارد و مال من و مال تو از بین می‌رود، اما حالا تو چطور می‌خواهی هنوز هیچ کاری نکرده به دختره بگویی که مخارج خودت را بده و بیا، ممکن است به دختره پولی ندهند که با تو مسافرت کند آن وقت چه می‌شود؟

- جانم چرا مزخرف می‌گویی این حرف‌ها مال عهد پادشاه وزوزک بود، چرا نمی‌شود گفت؛ من عقیده دارم که همه چیز را باید گفت هیچ چیز را نباید از او پنهان کرد، من صاف و صریح می‌گویم هم تو را می‌خواهم و هم مسافرت را ان هم نقشه‌ام هست اگه حاضری چه بهتر والا تو سی خودت و من سی خودم، چرا نباید گفت؟ این حرف‌ها مال مردمان کوتاه فکر معمولی است مگر هر راهی که دیگران می‌روند ما هم باید دنبال آن‌ها برویم. اگر این طوره اصلا چرا مثل پسر حاجی‌ها زن نگیرم. مثلا که چه بنده اینجا بمانم و زن بگیرم و هر شب دست خانم را بگیرم ببرم اسلامبول و تاتر و سینما روز هم بروم پشت دستگاه تا شب و سالی یک مرتبه یک کره هم پس بیندازم، این هم شد زندگی. پس فرق ما با دیگران چیه؟...

سکوت طولانی برقرار شد دیگر کسی حرفی نزد رفیق ما پشت سر هم سیگار می‌کشید، همه فکر می‌کردند که حرف دیگری نمی‌شود زد، یا باید همین برنامه را ادامه داد و یکی بدو کرد و یا باید ساکت بود، کم کم سرها گرم شد رفیق ما روی صندلی نشسته و سر را میان دست‌ها گرفت، دیگر با کسی حرفی نمی‌زد، همه ساکت بودند.

صدای رفیق ما بلند شد:

امشب؛ شب مهتابه عزیزم را می‌خوام – عزیزم اگر خوابه حبیبم را می‌خوام. بگو فلانی آمده- ان یار جانی آمده خوابه اگه؛ بیدارش کنید، مسته اگه؛ هشیارش کنید ...

***

- الو- الو شما هستید؟

- بله خودمم- سلامی آقای دکتر

- سلام خانم حال شما چطوره؟

- مرسی آقای دکتر شما چطورید؟

- بد نیستم به لطف شما خوب خانم بالاخره فکرهاتونه کردید؟ من با رفیقم صحبت کردم و او می‌گوید باید حتما با شما ملاقات کند، او از حرف‌های شما ناراحت شد و گفت توقع نداشت که شما نسبت به این مسئله اینقدر خشک فکر کنید نمی‌دانم من در هر حال از دخالت در این موضوع تا اینجا خوشحال بودم اما دیگر نمی‌دانم چه باید کرد؟ دیگر مسئله سلیقه و نظر‌های خصوصی به میان آمده است و تصدیق می فرمایید که حل آن‌ها از عهده من خارج است و اصولا این حرف‌ها با دخالت شخص سوم عملی نمی‌شود.

- آقای دکتر چه شده است؛ من که حرفی نزدم؛ من گفتم هر طور میل شماست انجام بدهید آقا آخر چرا رفیق شما نمی‌خواهد فکر مرا هم بکند؛ او همه چیزها را می‌خواهد به میل و سلیقه خودش حل کند؛ من چطور نمی‌توانم با او ملاقات کنم، می‌خواهید من یک روز به بهانه معاینه دندان به محکمه او بروم؛ چطوره به نظر شما؟

- نه نه خانم دندانسازی که جای صحبت کردن نیست آنجا هیچ امکان ندارد.

- پس چه کنم می‌خواهید بیام منزل او؛ من حاضرم این کار را بکنم؛ اما اگر شما جای من بودید چه می کردید؟ آن وقت پیش خودتان نمی‌گویید چه دختر سبکی است که با پای خودش می‌رود اطاق مرد غریبه؛در هر حال نمی‌دانم باز هر چه که شما بگویید من حاضرم انجام دهم.

- نه خانم البته نظر شما صحیح است به اطاق او که معنی ندارد بروید ولی در هر حال باید برای انجام نظر او هم اقدامی کرد.

- آقای دکتر تعجب می‌کنم من که به شما گفتم من به هیچ وجه مانع انجام مقاصد او نخواهم شد. او هر کاری که در صلاح خودش می‌داند بکند.

- پس حالا می‌گویید چه بکنیم خانم؟

- آقای دکتر گوش کنید من و او وقت زیادی برای حرف زدن داریم من هم مثل او عقیده دارم که باید قبلا با هم حرف بزنیم ولی در هر حال هر چه زودتر باید به این وضعیت خاتمه داد. شما نظر مرا فهمیدید و نظر او را هم می‌دانید بنابراین هر کاری می‌خواهید بکنید.

- چه بکنم خانم؟ من عقیده دارم که باید رفیق من با خانواده شما تماس بگیرد. اینطور نیست؟

لبخند رضایتی لب های دختر را باز کرد:

- همینطوره آقای دکتر.

چند لحظه سکوت برقرار شد؛ در آن طرف سیم دختر خوشحال و راحت به نظر می‌رسید؛ در این طرف سیلی از افکار مختلف رفیق ما را احاطه کرده بود. در عین این که خوشحال بود؛ اما غباری از تردید و شک او را مبهوت و گیج کرده بود.

- خوب خانم؛ پدر شما را کجا باید پیدا کرد؟

- او صبح و عصر در تجارت خانه‌اش هست؟ می‌توانید به او تلفن کنید.

- اما یک چیز رو فراموش نکنید، شما باید از داخل منزل زمینه را فراهم کنید.

- چطور آقای دکتر؟

- بالاخره شما می‌دانید که خانواده‌های ما خیلی به تشریفات اعتقاد دارند و مرتب چوب لای چرخ می‌گذارند و دلشان می‌خواهد چندین ماه همه را سرگردان کرده و به بهانه‌های مختلف موضوع را عقب بیاندازند، شما باید به کلی از این جریانات جلوگیری کنید؛ رفیق ما دلش می‌خواهد هر چه زودتر تکلیف معین شود و واقعا هم حوصله این کار ها را ندارد؛ شما باید خیلی فعالیت کنید و حتی الامکان نگذارید وقت هر دو طرف بیهوده تلف شود.

- بسیار خوب اقای دکتر من سعی خودم را می‌کنم؛ شما کی با پدرم ملاقات می‌کنید؟

- خانم امروز بعد از ظهر تلفن می‌کنم؛ فردا صبح یا فردا بعد از ظهر با ایشان ملاقات میکنیم. فراموش نکنید که ما روی شما حساب می‌کنیم.

- خاطر جمع باشید آقای دکتر؛ ولی خواهش می‌کنم که حتما رفیقتان را تنها نگذارید.

- چرا خانم؟

- برای این که شما خوب صحبت می‌کنید و زود‌تر می‌توانید پدر مرا قانع کنید.

رفیق ما خنده بلندی حاکی از غرور و رضایت کرد.

- نه خانم اینطور‌ها هم نیست که شما تصور می‌فرمایید؛ اینقدرها هم من قدرت کلام ندارم.

- چرا چرا آقای دکتر شکسته نفسی نکنید؟ از شما خواهش می‌کنم جریان کار را به من بگویید؛حتما فراموش نکنید.

- بسیار خوب خانم من پس فردا همین ساعت برای شما تلفن می کنم.

- تا پس فردا خداحافظ آقای دکتر

- خداحافظ خانم.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بله برون - قسمت هفتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 473
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23021095