Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

گنج چهارم - قسمت پایانی (اثر: ریونوسوکه- آکوتاگاوا، ترجمه: احمد شاملو، دکتر طوسی حائری)

گنج چهارم - قسمت پایانی (اثر: ریونوسوکه- آکوتاگاوا، ترجمه: احمد شاملو، دکتر طوسی حائری)

کاروانسرادار : بدبخت بینوا! الهی پادشاه زنگی‌ها به جوانیش ترحم کند و سرش را نبرد!

باغ بزرگ کاخ. با فواره‌ها در میان گل‌های سرخ.

وقتی که پرده بالا می‌رود، صحنه خالی است.

کمی بعد، شاهزاده در حالیکه جبه را پوشیده است ظاهر می‌شود.

شاهزاده

به نظرم اقلا این جبه غیرتش را داشت که مرا از چشم این و آن قایم کند:

از وقتی که وارد قصر شده‌ام، هیچ کدام از قراول‌ها و یساول‌هایی که بهشان برخورده‌ام مزاحمم نشده‌اند... با این جبه شاید بتوانم مثل نسیمی که به این گلسرخ‌ها می‌وزد، بدون اینکه دیده بشوم خودم را به خوابگاه شاهزاده خانم برسانم...

اوه! این کیست که در باغ قدم می‌زند؟

این شاهزاده خانم نیست؟

بهتر خودم را قایم کنم... اما نه. چه احتیاجی دارم به پنهان شدن؟- همین جا هم که بایستم، شاهزاده خانم نخواهد توانست مرا ببیند.

شاهزاده خانم

            می رسد به کنار استخر.

          غمگین است و آه می‌کشد.

آه! من چقدر تیره روزم! قبل از پایان همین هفته، این زنگی نفرت انگیز می‌آید که مرا با خودش به آفریقا ببرد... همان کشوری که شیرها و تمساح‌ها تویش زندگی می‌کنند...

          روی چمن می‌نشیند...

کاش می‌توانستم همۀ عمر در این کاخ زیبا بمانم و به زمزمۀ فواره‌های میان گل‌های سرخ گوش بدهم...

شاهزاده

به! این شاهزاده خانم چقدر زیباست!

اگر به قیمت جانم هم تمام بشود، نجاتش خواهم داد.

شاهزاده خانم

کی هستید؟

          با نگاه متعجبی شاهزاده را برانداز می‌کند.

شاهزاده

من چه قدر ناشی هستم!...

انگار خیلی بلند حرف زدم.

شاهزاده خانم

بلند حرف زدید؟

نکند این آدم دیوانه باشد... اما چه قیافۀ زیبایی دارد!

شاهزاده

قیافه ... قیافۀ من؟

مگر قیافۀ مرا می‌بینید؟

شاهزاده خانم

چرا نبینم؟

با این هیجان و دلواپسی، به فکر چه هستید؟

شاهزاده

این جبه را هم می‌توانید ببینید؟

شاهزاده خانم

البته که می‌بینم... از کهنگی درست مثل یک تکه جل است!

شاهزاده

مأیوس

آخر می‌بایست من نامرئی باشم

شاهزاده خانم

چرا؟

شاهزاده

این جبه حکمتش همین است که آدم وقتی آن را بپوشد نامرئی می‌شود.

شاهزاده خانم

جبه پادشاه زنگی‌ها را می‌گویید؟

شاهزاده

نه... اما این جبه هم همان طور است.

شاهزاده خانم

ولی حالا که می‌بینید نتوانسته شما را نامرئی کند.

شاهزاده

اما آخر، موقع داخل شدن به قصر، نامرئی بودم که توانست از جلو سربازها و قراول‌ها بگذرم....

دلیلش هم اینکه توقیفم نکرده‌اند.

شاهزاده خانم

            خندان

علتش واضح است:

با این جبۀ پاره پوره، شما را به جای یکی از این عمله‌ها یا سربازها خیال کرده‌اند.

شاهزاده

عمله؟ ای داد و بیداد! پس جبۀ من هم مثل آن صندل‌هاست؟

شاهزاده خانم

صندل‌ها چیست؟

شاهزاده

صندل‌های هزار فرسخ...

شاهزاده خانم

مثل صندل‌های پادشاه زنگی‌ها؟

شاهزاده

بله... اما آن روز خواستم با آن‌ها بپرم، سه گز هم نتوانستم.

ولی، نگاه کنید: این شمشیر هنوز با من است. با آن می‌شود کوه فولاد را از هم شکافت.

شاهزاده خانم

امتحانش کرده‌اید؟

شاهزاده

این، چیزیست که فقط باید روی گردن پادشاه زنگی‌ها امتحان بشود.

شاهزاده خانم

عجب! پس شما برای جنگیدن با پادشاه زنگی‌ها به اینجا آمده‌اید؟

شاهزاده

نه... نیامده‌ام با پادشاه زنگی‌ها بجنگم. آمده‌ام شما را نجات بدهم.

شاهزاده خانم

آه! عجب!

شاهزاده

بله. راستش این است.

شاهزاده خانم

چه قدر خوشحالم!

            پادشاه زنگی‌ها، ناگهان ظاهر می‌شود.

          شاهزاده و شاهزاده خانم متوحش می‌شوند.

پادشاه

صبح به خیر!

من در یک چشم بر هم زدن، از آفریقا- قلمرو پادشاهی خودم= به اینجا رسیده‌ام.

در باب این صندل‌ها چه می‌گویید؟

شاهزاده خانم

          به سردی:

خیلی خوب است!

کاش دوباره برمی‌گشتید به همانجا!

پادشاه

خیر! امروز را می‌خواهم در هم صحبتی شما بگذارنم.

این سرباز بدبخت کیست؟

شاهزاده

با خشم و غضب یک قدم جلو می‌رود.

سرباز؟!

من شاهزاده‌ای هستم که برای نجات شاهزاده خانم آمده‌ام. و تا هنگامی که زنده‌ام، محال است بگذارم به یک موی او دست بزنید!

پادشاه

          با احترام و ادب فوق‌العاده.

ولکن من صاحب سه گنج فوق‌العاده گرانبها هستم... این را می‌دانستید؟

شاهزاده

منظورتان صندل‌ها و جبه و شمشیر است؟

بسیار خوب!

گرچه من با صندل‌هایم سه گز هم نمی‌توانم بپرم، اما وقتی که شاهزاده خانم با من است، به پیمودن هزار فرسنگ و دو هزار فرسنگ راه چه نیازی دارم؟

به جبه هم بیش از این نیازی ندارم... این که توانسته‌ام خودم را به خاک پای شاهزاده خانم برسانم، به همت این جبه بی‌مقدار است که مرا سرباز حقیری جلوه داده ... مگر جز این است که توانسته شخصیت شاهزادگی مرا پنهان کند؟

پادشاه

          همچنان با ادب و احترام

ولی بد نیست خاصیت جبه مرا ببینید.

          جبه را به دوش می‌اندازد و از نظر پنهان می‌شود.

شاهزاده خانم

آه! هر یک لحظه‌ئی که او را نبینم، سعادت بازیافته‌ئی است!

شاهزاده

            متحیر

جبۀ عجیبی است! انگار به خصوص برای ما ساخته شده.

پادشاه

          خشم آلود و غضبناک آشکار می‌شود.

بلی. انگار این جبه به خصوص برای شما ساخته شده است، زیرا چنانکه می‌بینم، برای من چیز بی‌ثمری است.

          جبه را به کناری می‌اندازد.

اما این شمشیر جادئوی هنوز با من است.

          با نگاه کینه‌آلودی به شاهزاده نگاه می‌کند.

شما چشم طمع به خوشبختی من دوخته‌اید... شما آمده‌اید خوشبختی مرا از چنگم بیرون بکشید. پس به من حق بدهید...

این شمشیر که می‌تواند کوه فولادی را به یک اشاره از میان به دو نیم کند، برای قطع کردن گردن شما قدرت بیشتری دارد.

          شمشیر را از نیام بیرون می‌کشد.

شاهزاده خانم

سینۀ خود را در برابر شاهزاده سپر می‌کند.

شمشیر شما که می‌تواند کوه پولاد را دو نیم کند، شک نیست که سینۀ مرا بهتر سوراخ خواهد کرد.

معطل چه هستید؟

سینۀ مرا از هم بدرید!

پادشاه

          محبت آمیز:

نه، این شمشیر در برابر شما ناتوان است.

شاهزاده خانم

          ریشخندآمیز:

چطور؟ حتی از سوراخ کردن سینۀ من عاجز است؟

مگر نه اینکه لاف می‌زدید حتی فولاد را در هم می‌شکند؟

شاهزاده

تأمل کنید!

پادشاه حق دارد. دشمن او منم و باید به او حق داد.

          به پادشاه:

یاالله! همینجا با هم مقابله میکنیم.

          شمشیر را بیرون می‌کشد.

پادشاه

چه مرد باگوهری!

آماده‌اید؟

بدانید که کوچکترین تماس شما با این شمشیر معنی‌اش مرگ است.

پادشاه و شاهزاده به نبرد آغاز می‌کنند، ولی در همان نخستین حمله شمشیر شاهزاده چون قطعه چوبی به دو نیم می‌شود.

شاهزاده

بسیار خوب.

شمشیر من شکست. اما به طوری که می‌بینید، خودم جلو رویتان ایستاده‌ام و به چشم تحقیر و تنفر نگاهتان می‌کنم.

پادشاه

منظورتان این است که باز هم سرجنگ دارید؟

شاهزاده

سوال بیهوده‌ئی می‌کنید....

پادشاه

مبارزۀ بی‌نتیجه‌ئی است!

          شمشیرش را کنار جبه می‌اندازد.

پیروزی با شماست. این شمشیر هم برای من کاری انجام نمی‌دهد.

شاهزاده

          با هیجان به پادشاه نگاه می‌کند.

منظورتان چیست؟

پادشاه

گیرم شما به دست من کشته شدید... کشتن شما نظر محبت شاهزاده خانم را متوجه من نخواهد کرد. شما به این مسئله توجهی ندارید.

شاهزاده خانم

من کاملا به این نکته اعتماد دارم. ولی هرگز نمی‌توانستم تصور کنم که شما می‌توانید این نکته را بفهمید.

پادشاه

            به فکر فرو می‌رود

تصور می‌کردم که با این سه گنج می‌توانم گنج چهارم را که قلب شاهزاده خانم است، تسخیر کنم...

          افسوس که ... اشتباه کرده بودم!

شاهزاده

من هم که تصور کرده بودم با این جبه و این شمشیر و این صندل‌ها می‌توانم شاهزاده خانم را نجات بدهم، اشتباه کرده بودم.

پادشاه

بله. ما هر دو اشتباه کرده بودیم...

اما از شما تمنا می‌کنم که مرا عفو کنید و این دست دوستی را که به طرفتان دراز می‌کنم بفشارید.

شاهزاده

خواهش می‌کنم جسارتی را که به قبله عالم کرده ام عفو بفرمایید...

ولی...

من هنوز نمی‌توانم بفهمم که کدام یک از ما دو نفر، شاهزاده خانم را از دست دیگری درآورده است؟

پادشاه

شما...

شما پیروز شده‌اید و شاهزاده خانم از آن شماست.

اکنون من به قلمرو پادشاهی خود باز می‌گردم و چشم به راه ساعت شما هستم...

شمشیر شما، به جای در هم شکستن کوه پولاد، قلم مرا در هم شکست که از پولاد بسی سخت‌تر بود!

سعادتمند باشید! و این شمشیر و این جبه و این صندل‌ها را به عنوان هدیۀ عروسی خود از من بپذیرید.

امیدوارم با در دست داشتن این سه گنج گرانبها، سعادت شما که گنج اعظم است از دستبرد اهریمن محفوظ بماند... با این وجود اگر روزی دشمن قوی‌تر از این سه حربۀ بینظیر سعادت شما را به خطر افکند، بدانید که من و هزاران هزار زنگیان کشور من برای مرگ در راه سعادت و زندگی شما آماده‌ایم.

          به شاهزاده خانم، با تأثر:

من برای پذیرایی شما، در میان جنگل‌های سرسبز کشورم قصر عظیمی از مرمر سپید بنا کرده بودم...

          به شاهزاده:

اکنون این قصر متعلق به هر دوتای شماست... گاهی به یاری صندل‌ها به قلمرو پادشاهی من بیایید و مرا از دیدار خود و فرزندانتان شاد کنید.

شاهزاده

به یقین است که این بزرگواری را فراموش نمی‌کنیم.

شاهزاده خانم

            پیش رفته گلسرخی به سینۀ پادشاه می‌زند.

من در پیشگاه شما گناهکارم.

هرگز از شما انتظار این همه نیکی را نداشتم. مرا عفو کنید!

من فوق‌العاده گناهکارم...

          سر خود را به سینۀ پادشاه می‌گذارد و چون طفلی می‌گرید.

پادشاه

          به موهای شاهزاده خانم دست می‌کشد.

همین محبت‌ها برای من و قلب تنهای من کافی است.

مرا دیو کینه جوئی تصور نکنید. پادشاهان زنگی، تنها در افسانه‌ها به صورت دیوان کینه‌جو جلوه داده می‌شوند.

شاهزاده

این، یک واقعیت غیرقابل انکار است.

          به تماشاچیان:

خانم‌ها و آقایان!

ما، سرانجام چشم باز کردیم و حقیقت را دریافتیم.

این که شاهزاده‌ئی سه گنج گرانبها، و پادشاه زنگیان خوی دیوان داشته باشد، نکته‌هایی است که فقط در افسانه‌ها یافت می‌شود.

اکنون که هشیار شده‌ایم، دیگر ماندن ما در قلمرو افسانه‌ها مقدور نیست. می‌بینم که در برابر ما، از میان مه، دنیایی عظیم آشکار می‌شود... دنیای فواره‌ها و گل‌های سرخ را ترک می‌گوییم و زندگی را در این دنیای نو آغاز می‌کنیم: در این دنیایی که از دنیای افسانه‌ها عظیم‌تر است، اما ای بسا که از آن زیباتر یا زشت‌تر باشد! این دنیا نیز، دنیای قصه‌های زودگذر است، اما بسی وسیع‌تر از آن است.

آنجا چه چیز در انتظار ماست؟

- نمی‌دانیم!

آنچه می‌دانیم، این است که ما به سوی این جهان گام بر می‌داریم و در این حال، به گروهی سرباز شجاع و رزمنده ماننده‌ایم!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته، شماره 9، سال 1340
  • تاریخ: پنجشنبه 24 اسفند 1396 - 21:32
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2050

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1464
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22929430