Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بی‌دلیل - قسمت چهارم (اثر: دفنه دوموریه، ترجمه: هوشنگ مستوفی)

بی‌دلیل - قسمت چهارم (اثر: دفنه دوموریه، ترجمه: هوشنگ مستوفی)

- و گویا وقتی شما نگهداری مری را به عهده گرفتید او فقط پنج سال داشت. یعنی سرجان اینطور می‌گفت.

- بله، گویا همینطور‌ها بود.

دو مرتبه همان مکث مصلحتی برقرار شد و صدای میس مارش به لرزه افتاد.

- راستی آیا هیچ عکسی از پدر و مادر مری فان دارید؟

- نه.

- گمان می‌کنم او تنها برادر شما بوده، این طور نیست؟

- بله، تنها برادرم بود.

- چه چیز شما را وادار کرده که نگهداری مری فارن را در دوران کودکی به عهده بگیرید؟

- مادرش مرده بود، و برادرم بلد نبود چطور از بچه نگهداری کند. به خصوص که مری بچۀ بسیار ظریفی بود. هر دو نفر ما نشستیم و مشورت کردیم و بهترین راه حلی که به نظرمان رسید همین بود که مری را من نزد خودم بیاورم.

- البته برادر شما مخارج تربیت و تحصیل بچه را به شما می‌پرداخت؟

- طبیعی است که این کار را می‌کرد. در غیر این صورت نگهداری او برای من ممکن نبود.

در اینجا میس مارش اشتباهی کرد، و با همین یک اشتباه بلاک توانست مچ او را بگیرد و مقصودش را دنبال کند.

میس مارش با خندۀ زورکی و کوتاهی گفت:

- آقای بلاک، چه سئوالات عجیب و غریب و نامربوطی می‌کنید. گمان نمی‌کنم موضوع پرداخت مخارج تحصیل مری به من کوچکترین فایده‌ای برای شما داشته باشد. تنها چیزی که شما می‌خواهید بدانید این است که چرا مری خودش را کشته است، و این رازی است که شوهر او و من هم می‌خواهیم از آن سر دربیاوریم.

بلاک گفت:

- هر موضوعی که با زندگی گذشتۀ خانم فارن ارتباط داشته باشد هر قدر هم نامربوط باشد باز برای من جالب توجه است.

راستش را بخواهید سرجان مرا برای همین مقصود خاص استخدام کرده است. من یک کارآگاه خصوصی هستم.

ناگهان رنگ میس مارش تیره شد. آرامش خود را به کلی از دست داد و بلافاصله به صورت یک پیرزن وحشتزده و بیچاره درآمد و گفت:

- آمده‌اید اینجا چه چیز را کشف کنید؟

بلاک گفت:

- همه چیز را.

و بعد به یاد تئوری معروفی اسکاتلند یارد افتاد که غالبا آن را به رئیس موسسه‌ای که در آنجا مشغول کار بود گوشزد می‌کرد، تئوری مزبور چنین بود: «در این دنیا کمتر کسی را می‌توان پیدا کرد که رازی نداشته باشد و چیزی را پنهان نکند.» او بارها این تئوری را عملا آزمایش کرده و به درستی آن پی برده بود چه بارها که او شهود زن یا مردی را در جایگاه مخصوص شهادت دهندگان دادگاه‌ها دیده بود که به صلیب سوگند خورده بودند، اما همۀ آن‌ها می‌ترسیدند، نه اینکه از سئوالاتی که شده بود و باید جواب می‌دادند تا به روشن شدن موضوع دادرسی کمک کند، می‌ترسیدند، بلکه از جوابی که بایستی به این سئوال‌ها می‌دادند وحشت داشتند. ترس آن‌ها از این جهت بود که مبادا هنگام جواب دادن به این سئوالات در نتیجۀ یک اشتباه جزئی یا لغزش کوچک زبان، رازی که مربوط به زندگی خصوصی خود آن‌هاست و ممکن است فاش شدن آن به اعتبارشان لطمه‌ای بزند از پرده بیرون افتد.

بلاک مطمئن بود که میس مارش الان خود را در چنین موقعیتی حس می‌کند. البته امکان دارد که او هیچ چیز دربارۀ خودکشی مری فارن یا علت اصلی آن نداند، ولی خود او در موردی گناهکار است و تلاش می‌کند که این گناه را پنهان کند.

میس مارش گفت:

- اگر سرجان اعتمادش از من سلب شده و تصور می‌کند که من در تمام این مدت مری را فریب می‌داده‌ام و پول‌های او را برای خودم برمی‌داشته‌ام می‌توانست خودش این مطلب را به من بگوید نه آن که برای پی بردن به این موضوع کارآگاه استخدام کند.

بلاک با خود گفت: «آفرین بلاک، کارها درست شد، حالا به پیرزن طناب کافی بده تا او خودش را دار بزند.» آن وقت با لحن ملایمتری جواب داد:

- سرجان در این مورد حتی یک کلمه هم به من نگفته بود. فقط پیش خودش فکر می‌کرد که این اوضاع روی هم رفته عجیب بوده است.

بلاک یک دستی می‌زد اما مطمئن بود که این کار به نتیجه‌اش می‌ارزد.

میس مارش گفت:

- البته منهم تصدیق می‌کنم که کلیۀ این پیامد‌ها عجیب بوده است، اما من هم منتهای کوشش خودم را می‌کردم تا زندگی مری به بهترین وجهی اداره شود و فکر می‌کنم که در این راه موفق هم شده بودم. آقای بلاک من می‌توانم در برابر شما قسم بخورم که از این پولی که پدر مری برای تحصیل و تربیت دخترش می‌پرداخت فقط مقدار بسیار ناچیزی برمی‌داشتم و قسمت اعظم آن را با موافقت پدر بچه خرج خود او می‌کردم. وقتی مری شوهر کرد چون شوهر خوبی مثل سرجان نصیبش شده بود من هم فکر کردم هیچ مانعی ندارد که سرمایۀ او را برای خودم بردارم. چون سرجان خیلی متمول بود و با از دست دادن این پول چیزی گم نمی‌کرد.

بلاک گفت:

- من گمان می‌کنم خانم فارن هیچ اطلاعی از امور مالی نداشت

این طور نیست؟

میس مارش گفت:

- کاملا درست است، او هیچ وقت توجهی به مسائل پولی و امور مالی نداشت و از طرفی تمام وجودش را وابسته به من می‌دانست راستی آقای بلاک آیا فکر نمی‌کنید سرجان بخواهد مرا مورد تعقیب قرار دهد؟ اگر او چنین کاری بکند و موفق شود، «که بدون تردید موفق هم خواهد شد» من از بین خواهم رفت و به کلی فقیر و درمانده خواهم شد.

بلاک چانه‌اش را در دست گرفت و تظاهر کرد به این که موضوع قابل توجه است و بعد از لحظه‌ای گفت:

- میس مارش، گمان نمی‌کنم سرجان چنین قصدی داشته باشد، اما مطمئنم که میل دارد حقیقت آنچه را اتفاق افتاده است بداند.

میس مارش در صندلی چرخدار خود فرو رفت و به پشتی آن تکیه داد، دیگر نمی‌توانست راست بنشیند، یک مرتبه تبدیل به پیرزن خسته و در هم شکسته‌ای شده بود. آن وقت شروع به حرف زدن کرد و گفت:

- حالا که مری مرده است، دیگر فاش کردن این حقایق او را رنج نخواهد داد. آقای بلاک، حقیقت این است که او خواهرزادۀ من نبود. بلکه به من پول سرسام آوری داده بودند تا او را نگهداری کنم قسمت اعظم این پول بایستی بعد از رسیدن به سن بلوغ به دست خود او می رسید، اما من تمام این پول را برای خودم برداشتم. پدر مری که این قرارداد را با من بسته بود در همان ایام فوت کرد و چون من و مری اینجا در سویس زندگی می‌کردیم هیچ کس دربارۀ این مطلب چیزی نمی‌دانست. پنهان نگهداشت این راز بی‌اندازه ساده بود و من هم هیچ قصد سوئی از این کار نداشتم.

پس از این اعتراف میس مارش نگاه تندی به صورت بلاک انداخت.

بلاک فکر کرد: همیشه همینطور است، وقتی وسوسۀ نفس به سراغ زن یا مرد می‌آید بلافاصله در برابر آن تسلیم می‌شود، هیچ یک هم از این کار «قصد سوئی» ندارند.

بعد گفت:

- آها، پس جریان از این قرار بوده است، به هر حال میس مارش من نمی‌خواهم وارد جزئیات کارهایی که شما کرده‌اید بشوم یا اینکه بدانم پول‌هایی را که متعلق به خانم فارن بوده چگونه خرج کرده‌اید. آنچه برای من مهم است این است که اگر او خواهرزادۀ شما نبود پس که بود؟

- او یگانه دختر مردی بود به نام آقای «هنری وارنر- Henry Warner» و این تنها چیزیست که دربارۀ او می‌دانم. این مرد هرگز آدرسش را به من نداد و حتی از محل زندگیش هم خبر نداشتم. تنها چیزی که می‌دانستم آدرس بانکی او بود و آدرس شعبه همین بانک در لندن؛ از همین آدرس چهار چک برای من رسید. وقتی من تربیت مری را به عهده گرفتم آقای وارنر به کانادا رفت و پنج سال بعد در آنجا درگذشت.

بانک مرا از این حادثه آگاه کرد و چون بعد از آن هرگز خبری از آن‌ها به دست نیاوردم به خودم حق دادم که دربارۀ پول او این تصمیم را بگیرم و ان را برای خودم بردارم.

بلاک نام هنری وارنر را یادداشت کرد و میس مارش آدرس بانک را هم به او داد، و بعد پرسید:

- آیا این آقای وارنر از دوستان صمیمی شما نبود؟

- آه نه، من فقط دوبار او را ملاقات کردم، نخستین بار موقعی بود که به آگهی او که یک نفر را خواسته بود تا تربیت دختر علیلی را به عهده بگیرد جواب دادم. در آن هنگام من زن فقیری بودم که به تازگی شغل «معلم سرخانۀ» یک خانوادۀ انگلیسی را که می‌خواستند به انگلستان مراجعت کنند از دست داده بودم. به هیچ وجه میل نداشتم در مدرسه شغلی قبول کنم، به این علت آن آگهی را نعمتی تلقی کردم که از جانب خدا رسیده بود، به خصوص که مقدار پول پیشنهاد شده برای قبول تربیت دختر خیلی زیاد و قابل توجه بود، و صریحاً اعتراف می‌کنم که من با این پول می‌توانستم طوری زندگی کنم که هرگز نظیر آن را به خاطر نداشتم و برایم میسر نبود، حالا شما می‌توانید هر قدر دلتان می‌خواهد مرا سرزنش کنید.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بی‌دلیل - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2548
  • بازدید دیروز: 2174
  • بازدید کل: 23017560