راکیتین به او گفت:
- هرگاه برادرت ایوان تو را میدید سخت متعجب میشد. آیا میدانی او امروز بامداد به طرف مسکو حرکت کرده است؟
آلیوشا با بیقیدی کامل گفت:
- آری میدانم.
ناگهان تصویر دیمیتری برادرش در مقابل دیدگانش نمایان شد ولی بیدرنگ محو گردید. گفتی دیمیتری به طور مبهم به وی یادآور شد که کاری فوری و وظیفهای جدی دارد لکن این خاطره در او اثر عمیق نبخشید و تا قلبش کارگر نشد و بیدرنگ ناپدید گردید با این همه بعدا این لحظه را به یاد آورد.
راکیتین گفت:
- برادر عزیز تو ایوان یک بار دربارۀ من گفته است که من یک لیبرال احمق و عامی بیش نیستم و حتی خودت روزی تقریبا به من چنین گوشزد کردی که من مردی نادرست هستم بسیار خوب حالا لیاقتها و درستکاریهای شما را ببینیم و تعریف کنیم (راکیتین این جمله را زیر لب گفت) سپس به صدای بلند سخنان خود را چنین ادامه داد:
- گوش کن! از صومعه دور شویم و راهی را که مستقیما به شهر میرود پیش گیریم. عجب! هنگام عبور باید سری به خانم کوخلاکوف بزنم. قیاس کن من دربارۀ جزئیات ماجری کتبا به او گزارش دادهام و او بیدرنگ به وسیله نامهای که بامداد به من نوشته پاسخ داده است (آه! این خانم چه علاقهای به نامه نوشتن دارد) که هرگز از پیر محترمی مانند زوسیما انتظار چنین اقدامی را نداشته است. عینا چنین نوشته است:
یک چنین اقدامی. او نیز بسیار از این داستان خشمگین است. همه آنها یکسان هستند.
ناگهان سخنان خود را قطع کرد و دست خود را بر شانۀ آلیوشا نهاد و در حالی که فکری به مخیلهاش خطور یافت که با وجود چهرۀ تمسخر آمیزش از ابراز آن تردید داشت گفت:
- آلیوشا! هیچ میدانی ما به کجا میرویم؟
- به هر کجا که میخواهی برویم. برای من یکسان است.
راکیتین در حالیکه از فرط ناشکیبایی اضطراب آمیزی به خود میلرزید پس از اندک تردید چنین گفت:
- به خانۀ گروچنکا برویم. چطور است؟ آیا خواهی آمد؟
آلیوشا با لحن آرامی بیدرنگ چنین پاسخ داد:
- بسیار خوب به خانۀ گروچنکا برویم
لحن آرام این پاسخ برای راکیتین چنان غیرمترقبه بود که یک قدم به عقب برداشت و نزدیک بود خود را ببازد لکن بر شدت تعجب خود فائق آمد. بازوی آلیوشا را گرفت و او را به طرف جاده هدایت کرد چنانچه گفتی بیم آن دارد که مبادا تصمیم آلیوشا سست شود. آنان بدون انکه سخنی بر زبان رانند پیش میرفتند. راکیتین بیم داشت شروع به صحبت کند. بالاخره پس از لحظهای چنین گفت:
- آه! او چقدر خوشحال خواهد شد.
لکن بیدرنگ خاموش شد. علاوه بر این به هیچ روی برای تامین رضایت گروچنکا نبود که آلیوشا را به خانۀ او میبرد زیرا این مرد جدی هرگز به کاری که از آن نفعی عایدش نمیشد مبادرت نمیکرد. اینک به یک تیر دو نشان میزد نخست این که انتقامی میگرفت و میخواست شرمساری درستکار و سقوط احتمالی آلیوشا و گناهکاری مرد مقدس را به چشم ببیند و از تصور این مشاهده قلبا لذت میبرد دوم این که به این وسیله عقب یک نفع مادی میگشت که بعدا دربارۀ آن توضیحاتی داده خواهد شد وی با خشنودی شیطنت آمیزی می گفت:
- خوب به تور من افتاده است. از این لحظه خارقالعاده باید استفاده کرد گردن او را به بچسبم زیرا فرصتی از هر حیث مناسب است.
گروچنکا در یکی از پرجمعیتترین کویهای شهر نزدیک میدان کلیسا در خانۀ بیوۀ «موروزوف» تاجر سکونت داشت. ساختمان چوبین کوچکی در حیاط آن خانه در اختیار وی بود. خانۀ بیوۀ «موروزوف» ساختمان سنگی بزرگی بود که دو اشکوب داشت و بسیار کهنه و غمگین مینمود.
مالک این ساختمان که زن کهن سالی بود به اتفاق دو پیر دختر یعنی دختران برادرش به تنهایی زندگی میکرد. او هیچ نیازی بدان نداشت که ساختمان چوبین حیاط را اجاره دهد اما همه میدانستند که گروچنکا را (که از چهار سال پیش در آنجا سکونت داشت) تنها برای خاطر یکی از خویشاوندان خود یعنی «سامسونوف» بازرگان و حامی دلباختۀ زن جوان و زیبا به خانۀ خود راه داده بود شهرت داشت منظور پیرمرد حسود از استقرار معشوقهاش در خانۀ پیرزن ان بود که دیدگان دقیق صاحبخانه که از خویشاوندان او به شمار میرفت رفتار گروچنکا را جدا تحت مراقبت قرار دهد. اما به زودی معلوم شد این دیدگان دقیق به کاری نمیخورد زیرا بیوه «موزوروف» به ندرت مستاجر خویش را ملاقات میکرد و به هیچ روی در صدد مزاحمت وی نبود.
بدیهی است از آن روز که پیرمرد از مرکز ایالت دختر هیجده ساله محجوب، نگران و غمگین را همراه خویش آورده بود چهار سال سپری شده و حوادث زیادی روی داده بود.
گذشته از این در شهر ما از شرح حال این دختر چندان آگاهی نداشتند و بعدا نیز که بساری از اشخاص شروع به ابراز توجه به زیبایی کم نظیر گروچنکا نمودند اطلاع زیادی بر اخباری که قبلا در دست بود اضافه نشد. شهرت داشت که در سن هفده سالگی دل به افسری باخته بود که بیدرنگ وی را ترک گفته و با دختری دیگر ازدواج نموده و گروچنکا را در بحبوحۀ شرمساری و بینوایی ترک گفته بود.
همچنین شایع بود که اگرچه پیرمرد گروچنکا را از فقر و بدبختی رهایی بخشیده است با این همه زن زیبا از خانواده شرافتمندی به وجود آمده و دختر یک مرد روحانی یا کسی شبیه به او بوده است. در ظرف چهار سال دختر بیمار و آزرده و قابل ترحم و احساساتی تبدیل به یک زن زیبای حقیقی روسی با نشاط و صاحب گونههای سرخ گردیده بود. گذشته از این گروچنکا خویی استوار و گستاخ، متکبر و بیآزرم، حریص و بیاحتیاط داشت و در داد و ستد نیز به انداه کافی ابراز لیاقت نموده بود به طوری که به وسایل کم و بیش شرافتمندانهای توانسته بود مختصر سرمایهای گرد آورد اما نکتهای درباره گروچنکا مسلم بود بدین معنی که عموم میدانستند وی زنی تسلیم شدنی نیست و در تمام مدت این چهار سال هیچ مردی به جز حامی پیر وی نتوانسته است از او کام گیرد. این حقیقت از هر حیث روشن بود زیرا دلباختگان گروچنکا مخصوصا در دو سال اخیر از اندازه خارج بودند اما کلیه تلاشها و مساعی انان بینتیجه مانده و حتی بعضی از عاشقان وی در مقابل مقاومت جدی و استهزاء آمیز این زن زیبای نیرومند با وضع خندهآور و رسوا آمیزی ناگزیر به عقب نشینی شده بودند.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در برادران کارامازوف (قسمت بیست و نهم) مطالعه نمایید.