Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

برادران کارامازوف (قسمت بیست و هفتم)

برادران کارامازوف (قسمت بیست و هفتم)

پایسی در حالی که با تعجب آمیخته به غم جانکاهی او را با چشم تعقیب می‌کرد زیر لب گفت: بار دیگر باز خواهی گشت...

پایسی کشیش که گفته بود: «پسر عزیزش» باز خواهد گشت بدون شبهه اشتباه نکرده بود. شاید هم در پرتو پیش بینی خود (البته نه به طور کامل) از روحیۀ آلیوشا تا اندازه‌ای آگاهی داشت. با این همه در نهایت صداقت، تصدیق می‌کنم برای من بسیار دشوار است که اکنون به طور صریح وروشن چگونگی این لحظه مشوش و در هم و بر هم زندگی قهرمان جوان خود را که این همه به او علاقه دارم شرح دهم البته در مقابل سئوال اضطرب آمیز پایسی آیا تو نیز در سلک کسانی که ایمان خود را از کف داده‌اند در آمده‌ای؟ بدون شک می‌توانم به جای آلیوشا با نهایت استحکام چنین پاسخ دهم:

خیر او در سلک کسانی که ایمان خود را از کف داده‌اند در نیامده است. حتی قدمی فراتر نهاده می‌توان تایید کرد بر عکس این تشویش خاطر او ناشی از همان ایمان شدید وی می‌باشد. با این همه قدر مسلم آن است که این تشویش جانش را بلب رسانیده بود. حتی تا مدت مدیدی بعد آلیوشا آن روز غم انگیز را به منزلۀ یکی از دشوارترین و شوم‌ترین روزهای عمر خود تلقی می‌کرد هرگاه از من بپرسند ایا این تشویش و نگرانی براستی ناشی از آن بود که جسد پیرش به جای آن که اعجاز کند به سرعت تجزیه شد؟ با نهایت صراحت پاسخ خواهم داد.

آری همین است. با وجود این از خواننده تقاضا می‌کنم در خندیدن به سادگی قهرمان جوان من ابراز شتاب نکند. گذشته از این من به هیچ روی حاضر نیستم از جانب وی پوزش بخواهم و یا اینکه در مقام دفاع از او برآمده و سادگی وسعت ایمانی او را ناشی از جوانی و مطالعات کم او بدانم. بر عکس فاش می‌گویم و برای شخصیت او احترام زیادی قائل می‌باشم. البته هر جوان دیگری که عادت داشت احساساتش را با احتیاط ابراز دارد و در دوستی راه افراط نپوید و نسبت به سن خودش عقلی بسیار دقیق و منطقی (و بنا بر این کم ارزش) داشته باشد گرفتار وضعی نظیر وضع الیوشا نمیشد لکن در برخی از موارد به راستی پیروی از یک دلدادگی غیرمنطقی ولی ناشی از یک عشق آتشین به مراتب از جلوگیری از ان شایسته‌تر و شرافتمندانه تر است مخصوصا هنگامی پای جوان در میان باشد زیرا جوانی که بیش از حد عاقل و منطقی باشد چندان قابل اعتماد نیست و ارزش زیادی ندارد. این عقیده من است. اما اشخاص عاقل و منطقی ممکن است به من بگویند.

«نمیتوان از هر جوانی متوقع بود که به چنین موهوماتی عقیده داشته باشد و قهرمان شما به هیچ روی سرمشق خوبی برای دیگران نیست» به این اعتراض بار دیگر چنین پاسخ خواهم داد:

«آری قهرمان من به طور کامل و با شور و هیجان هر چه تمامتر به چیزی عقیده می‌ورزد با این همه از جانب او پوزش نخواهم خواست»

اما اگرچه گفتم (شاید هم در گفته خود شتاب کرده باشم) که میل ندارم نه در مقام دفاع از آلیوشا برآیم و نه از جانب او پوزش بخواهم با وجود این می بینم لازم است برای درک این ماجری دربارۀ برخی نکات توضیحاتی بدهم. اینک در این باره می‌گویم:

به طور کلی موضوع اساسی روی دادن معجزه ی نبود. آلیوشا به هیچ وجه با سادگی و ناشکیبایی انتظار وقوع حادثۀ شگفت انگیزی را برای اثبات درستی عقاید و اندیشه‌های پیشین خویش نداشت. (آه! خیر! به هیچ وجه) در تمام این داستان تنها یک شخص یعنی شخص پیر محبوب و درستکار که تا سر حد پرستش مورد علاقه وی بود برای او اهمیت داشت. تمام عشقی که نسبت به همه کس و به همه چیز قلب جوان و پاک او را انباشته بود دست کم در شورانگیزترین تجلیات خود همواره متوجه یک شخص یعنی پیر محبوب وی بود. (شاید از این لحاظ اشتباه میکرد) البته درست است که این شخص از مدت مدیدی قبل به نظر او موجودی بی‌نقص آمده بود و بنابراین تمام قوای جوان او صرف آن میشد که هر ایده آل دیگری را جز ایده آل او از قلب خودش براند و همه چیز و همه کس را در طاق نسیان نهد (چنانچه بعدا باد آورد که در آن روز دشوار کاملا دیمیتری برادرش را که شب پیش راجع به او این همه احساس نگرانی کرده بود فراموش نموده و نیز بر خلاف قول شب پیش خویش بردن دویست روبل را برای پدر ایلیوشا فراموش نموده بود) اما باردیگر یادآور میشوم آنچه برای او ضرورت داشت صورت گرفتن معجزه نبود بلکه «عدالت عالی» بود و حال آنکه اصول این عدالت به عقیده وی اینک پای مال شده بود و همین امر بود که قلب او را سخت جریحه‌دار می ساخت. چه اهمیت داشت این عدالتی که آلیوشا در انتظار آن بود بر اثر فشار مقتیضات به صورت معجزه‌ای درآید و این معجزه بیدرنگ در جسد پیشوای محبوب تحقق پذیرد!

آیا عقیده همه اهل شهر و حتی کسانی که آلیوشا در مقابل آنان سر تعظیم فرود میآورد مانند پایسی کشیش همین نبود! بدین طریق بود که رویاهای آلیوشا به همان صورت اندیشه‌های کشیش‌های دیگر درآمد. گذشته از این یک سال زندگی در صومعه قلب او را معتاد به چنین انتظاری نموده بود اما عطش او بیشتر برای تحقق عدالت بود و چندان به روی دادن معجزه توجه نداشت.

اینک همان کسی که بنا به انتظار و توقع او میبایستی مافوق کلیه مردم این جهان قرار گیرد ناگهان خفیف شده و غرق شرمساری شده بود.

چرا؟ چه کسی این سان قضاوت کرده بود! چه کسی پیر را محکوم نموده بود؟ اینها پرسش‌هایی بود که قلب پاک و بی‌تجربه او را رنج میداد او نمی‌توانست بدون احساس آزردگی و حتی عصیان تحمل کند که پاک‌ترین و مقدس‌ترین مرد شهر ما اینسان دستخوش استهزاء و نیشخند‌های شیطنت‌آمیز جمعی ساده لوح و پست‌تر از خودش قرار گیرد. درست است که معجزه‌ای روی نداده و انتظار عمومی برآورده نشده بود ولی این سقوط و این شرمساری و این تجزیۀ سریع جسد که به قول کشیش‌های بد جنس «حتی بر طبیعت نیز پیش گرفته ود» چه علت داشت؟ چرا باید «نشانه‌ای» پدید آید و کشیش «تراپونت» و سایرین مظفرانه آن را کشف کنند؟

چرا آنان عقیده دارند که مجازند چنین نتایجی را بگیرند؟ پس عدلت الهی و دست خدا کجاست؟ چرا این دست در حساس‌ترین لحظه (طوری که آلیوشا فکر می‌کرد) کنار رفت چنانچه گفتی خدا خودش نیز در مقال قوانین نابینا و لال و بیداد‌گر طبیعت تسلیم شده است؟

به این علل بود که از قلب آلیوشا خون می‌چکید و چنانچه گفتم موضوع مهم قبل از هر چیز برای او مردی بود که بیش از هر شخص دیگر در این جهان دوست می‌داشت و اینک آن مرد ناگهان غرق «خجالت» و بدنامی شده بود.

البته تصدیق می‌کنم که غرولند قهرمان جوان من بی اساس و غیرمنطقی بود ولی برای سومین بار تکرار می‌کنم (شاید این امر دلیل بر سادگی من نیز باشد و بدان اعتراف هم می‌کنم) خرسندم که قهرمان جوان من در این لحظه زیاد پایبند قضاوت دقیق نبوده است زیرا قضاوت همیشه به موقع خود و به هنگامی که آدمی از مرحله ابلهی خارج شده است صورت می‌گیرد لکن هر گاه عشق در قلبی جوان و در لحظه‌ای خارق العاده مانند این لحظه پدید نیاید پس در کجا و چه وقت پدید خواهد آمد؟ با این همه میل ندارم کیفیت عجیبی را که در این لحظه حساس در ذهن آلیوشا روی داد مکتوم دارم گواینکه این کیفیت بیش ازلحظه‌ای دوام نیافت این کیفیت همان احساس دردناکی بود که خاطرۀ گفتگوی شب پیش او با ایوان که اینک ناگهان تجدید شده بود در قلبش ایجاد نموده بود البته نه برای آن که اساس ایمان او متزلزل شده باشد زیرا او خدای خویش را دوست می‌داشت و با آنکه دقیقه‌ای پیش بر او خرده گرفته بود نسبت به او همچنان ایمان کامل داشت لکن خاطره گفتگوی او با ایوان حس مبهم و دردناک و نامطبوعی در وی ایجاد کرد که بیش از پیش تصریح می‌شد و بر قلبش چیره می‌گردید.

هوا تقریبا تاریک شده بود. ناگهان راکیتین که از بیشه درختهای صنوبر به طرف دیر میرفت آلیوشا را مشاهده کرد که زیر درختی دراز کشیده و صورت خود را به زمین چسبانیده و چنان بی‌حرکت است که گویی به خواب رفته است. به او نزدیک شد و پرسید:

- آلیوشا! تو هستی؟ چگونه ممکن است که تو نیز...

اما راکیتین که سخت مبهوث شده بود نتوانست جمله خود را به پایان برساند. میخواست بگوید:

«آیا ممکن است که کارت به اینجا کشیده باشد؟» آلیوشا چشمان خود را بلند نکرد اما از حرکت راکیتین حدس زد که سخنان او را می‌شنود و منظور او را درک می‌کند.

راکیتین که همچنان مبهوت بود به سخنان خود ادامه داد:

- تو را چه می‌شود؟

اما بر چهره‌اش تعجب جای خود را بیش از پیش به لبخند تمسخر آمیزی میداد.

راکیتین چنین گفت:

- گوش کن! دو ساعت است عقب تو می‌گردم. تو ناگهان ناپدید شدی. اینجا چه می‌کنی؟ منظور از این حماقتها چیست؟ دست کم به من نگاه کن...

آلیوشا سر خود را بلند کرد ونشست و به درختی تکیه داد او نمی‌گریست لکن در چهره‌اش آثار رنج نمایان بود ودیدگانش که خشم شدیدی را منعکس می‌ساخت از راکیتین دوری میجست. راکتین چنین گفت:

- هیچ میدانی قیافه‌ات به کلی تغییر کرده است؟ دیگر اثری از لطف و مهربانی همیشگی تو در آن نیست. آیا علیه کسی برآشفته‌ای؟ آیا نسبت به تو توهینی روا داشته‌اند؟

آلیوشا در حالی که دست خود ا برای نشان دادن ناراحتی خود تکان داد و چشمان خویش را همچنان از راکیتین برگردانید چنین گفت:

- مرا آرام بگذار.

- آه! آه! اینک ما به چه حالی افتاده‌ایم؟ درست مانند افراد ساده شروع به فریاد زدن کرده‌ایم آه! فرشته‌ای مانند تو! به راستی آلیوشا صادقانه بگویم که تو مرا سخت به حیرت افکنده‌ای و حال آنکه مدت مدیدی بود هیچ چیز مرا متعجب نمی‌ساخت. من تو را به منزلۀ مرد تحصیل کرده‌ای تلقی می‌کردم.

سرانجام آلیوشا نگاهی مبهوت به او افکند چنانچه گفتی سخنان او را درک نمی‌کند. راکیتین که هویدا بود جدا متعجب شده است چنین فریاد برآورد.

- همه این بازی‌ها را تنها برای آن در آورده‌ای که جنازۀ پیرت بو می‌دهد؟

چطور؟ تو جدا تصور می‌کردی او معجزه خواهد کرد!

- آری من چنین باور میکردم اکنون هم باور می‌کنم و میل دارم باور کنم. بیش از این از من چه میخواهی؟

- هیچ عزیزم، به راستی عجیب است؟ حتی نوآموزان سیزده ساله چنین چیزی را باور نمی‌کنند. علاوه بر این چنین می‌نماید که علیه خدای خودت برآشفته‌ای تو علم طغیان برافراشته‌ای که پیرت تجلیل نشده است و نشان نگرفته است آه! چه مردمانی هستند؟

آلیوشا با چشمان نیمه باز نگاهی طولانی به او افکند و ناگهان چیزی در دیدگانش درخشیدن گرفت لکن این چیز خشم علیه راکیتین نبود.

آلیوشا با لبخند تصنعی چنین گفت:

- من علیه خدا علم طغیان بر نیفراشته‌ام ولی جهان او را قبول ندارم.

راکیتین پس از لحظه‌ای تفکر پرسید:

- جهان او را قبول نداری؟ منظورت از این ترهات چیست؟

آلیوشا همچنان ساکت بود. راکیتین گفت:

- این حماقت‌ها را کنار بگذار. بگو بدانم آیا امروز چیزی خورده‌ای؟

- یادم نیست... تصور می‌کنم خورده باشم.

- چنانچه از چهرۀ تو برمی‌آید قبل از هر چیز باید به فکر استراحت باشی.

قیافه‌ات ترحم آور است بدون شبهه تمام شب نخفته‌‌ای و به طوری که شنیده‌ام شما جلسه‌ای داشته اید و پس از آن این همه جوش و خروش و این همه تلاطم به پا شده است؟ قطعا جز یک قطعه کوچک نان مقدس چیزی تناول نکرده‌ای. آیا چنین نیست؟ من در جیبم سوسیسون دارم که بر حسب تصادف هنگام آمدن از شهر مقداری همراه خود آورده‌ام آیا میخواهی؟

- اندکی بده.

- بگیر! بگیر! حالت چطور است. پس بنابراین دستخوش یک طغیان حقیقی شده‌ای؟ بسیار خوب؟ این فرصت را نباید از دست داد. به خانۀ من برویم. من خودم با کمال میل قدری ودکا خواهم نوشید زیرا بیش از حد خسته شده‌ام. اما تصور نمی‌کنم تو جرات لب زدن به مشروب را داشته باشی آیا چنین نیست؟

- ودکا هم بده.

راکیتین که سخت به حیرت افتاده بود چنین فریاد برآورد:

- عجب! براستی که تعجب آور است. در هر صورت ودکا یا سوسیسون. بسیار خوب فرصت را از دست ندهیم.

آلیوشا به آرامی از جای برخاست و عقب راکیتین روان شد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در برادران کارامازوف (قسمت بیست و هشتم) مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: برادران کارامازوف، نوشته فیودور داستایوسکی، مترجم : مشفق همدانی
  • تاریخ: یکشنبه 29 بهمن 1396 - 09:40
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2199

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3304
  • بازدید دیروز: 4142
  • بازدید کل: 23009832