Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آنگوس ویلسن

آنگوس ویلسن

نویسنده رئالیست معاصر انگلیسی به سال 1917 ولادت یافت.

دوران طفولیت او در شهرها و صفحات مختلف آفریقای جنوبی گذشت و به قول منتقد هنری هفته نامۀ نیواستیتسمن: «از نزدیک واقعیت زندگی سیاهان، و تلخکامی کسانی را که زیر باران تازیانه نهال عمر خود را می‌نشاندند و با این همه زندگی می‌کردند، به چشم دید» و بعد تحصیلات خود را در مدرسۀ وست مینیستر Westminster و دانشگاه اوکسفرد به پایان رسانید.

در ابتدا (سال 1937) کارمند کتابخانۀ موزۀ بریتانیا شد و در همانجا به مطالعات پر دامنه‌ای پرداخت. و از همان هنگام با سنت‌های باستانی رئالیسم انگلیسی که با طنزی نیرومند و نافذ در آمیخته بود. اشنا شد. مطالعه آثار دیکنز او را به شدت تحت تاثیر قرار داد و آنگاه به صرافت افتاد که مجموعه رومانهای «بالزاک» را مطالعه کند. «داستایوسکی» و «برناردشاو» چنان آنگوس ویلسون را شیفتۀ خود کردند که نویسنده آینده بر آن شد تمام هم خود را وقف مطالعه نماید. او به فلسفه نیز رغبتی نشان داد ولی بیدرنگ از آن رویگردان شد: «چه فایده‌ای داشت که موهومات قلنبه‌ای را به عنوان دانش برگزینم و مغز خود را انبار اندیشه‌های تحقق ناپذیر این و آن کنم»

در آن ایام انگلستان در تب بحران‌های اقتصادی و مالی میسوخت و از اطراف صدای نفرین مستعمرات بلند بود. آنگوس ویلسون بر این حقایق زمان نظاره می‌کرد، گرچه وضع خود او چندان بد نبود و «فقر را از لابلای کتاب‌ها، و پشت ویترین» می‌دید، معهذا بیعدالتی قرن را نمی‌توانست تحمل کند و هیچ یک از تئوری‌ها و فلسفه‌های رنگارنگ در او کارگر نمی‌افتاد. چه دنیا به طرف کمال می‌رفت و ویلسون آشکارا می‌دید که در پس پردۀ سنت‌ها، عرف‌ها و عادت‌ها، زشتی‌های اجتماعی بسیار هولناکی وجود دارد که به غایت نفرت انگیز است. حساسیت او فوق العاده بود، چندان که دوستانش او را تحمل ناپذیر می‌یافتند، با این همه تحت تاثیر او نابودی دستگاه پوسیدۀ فکری گذشته را آرزو می‌کردند.

در همین اوان جنگ بین الملل دوم آغاز شد، هیتلر از آن سوی مرز‌ها، طبل سقوط دموکراسی نیمه جانی را که بر جهان حکومت می‌کرد به صدا درآورد. شهرها، پایتخت‌ها، پی در پی از پای درآمدند و «راست‌های» خشن از داخل به حیثیت و شرف مردم لطمه‌های بسیار زدند. با این حال بریتانیا تنها کشور اروپایی بود که حیله‌های هیتلری را برای حکومت ناپسند می‌شمرد و بدین گونه تبدیل به دژ مقاومت شده بود. «چرچیل» با خونسردی و احتیاط که نشانه‌های شجاعت و لیاقت سیاسی فراوان وی بود، حملات وحشتناک را دفع می‌کرد و درست در همین هنگام آنگوس ویلسون در وزارت امور خارجه به خدمت مشغول شد، دقت و وسواس او در تنظیم روابط خارجی به حدی بود که تقریبا عموم کارکنان این وزارتخانه حساس به کیاست و دوربینی او ایمان آوردند. او مثل همه وطن پرستان «، آرزوی سقوط فوری فاشیسم را در اروپا می‌کرد تا آن که جنگ به پایان رسید و او بار دیگر از طرف مردم و دولت برای ترمیم وضع کتابخانۀ موزۀ بریتانیا که بر اثر بمباران‌های هوایی ویران شده بود برگزیده شد و در این راه همتی به سزا کرد و 200.000 جلد کتاب گرد آورد. و آنگاه نماینده هیات نظارت بر قرائت خانۀ بزرگ لندن شد. در سال 1955 به عضویت وزارت کشور برگزیده شد.

اکنون که دورۀ فراغت فرا رسیده بود آنگوس ویلسون احساس می‌کرد که باید ادعانامۀ خود را درباره اوضاعی که قبل از جنگ و بعد از آن، بر اروپا و جهان مسلط بود بنویسد. بدینجهت نخستین مجلد داستان‌های کوتاه خود را به نام «دوران اشتباه» منتشر کرد. او در آن هنگام 25 ساله بود. این کتاب با انتقاد بر دامنه مطبوعات استبقال شد سال بعد باز مجموعه‌ای از داستان‌های او بنام «این مرغک بی‌پر و بال» هیاهویی در محافل ادبی و هنری لندن برانگیخت. خاصه که رئالیسم بی‌پروا و حاد او به صورت آتشفشان خشمگین درآمده بود و سنن گذشته را با شوخی تند انگلیسی به سخره گرفته بود.

آنگوس لسون بی‌اعتنا به این انتقادات که به قول او «در مطبوعات رواج و رونقی خاص» یافته بود، و می‌گوید با مطبوعات «طراز اول» همکاری خود را آغاز کردم منتهی نه مستمر و دائم، بلکه هر وقت نیازی احساس می‌کردم که آشغال و کثافات «ضمیر نابخودم» را توی زباله‌دان بریزم، مقاله‌ای مینوشتم و به آن‌ها می‌دادم، کارم این بود که حتی به انتقادات «مردسه‌ای»نخندم.

یک روز بر آن شدم که انتقاد کردن را به آن‌ها بیاموزم ولی خیلی زود از این کار بی‌نتیجه روگردان شدم. هیچ موعظه‌ای به درد نوشتن نمی‌خورد، نویسنده باید به آنچه می‌نویسد ایمان داشته باشد و من به اینها اعتقاد درستی نداشتم، از من سئوال کرده بودند که چرا قهرمانانم رقص‌های «مدوز را نمی‌دانند و سنگین و متین هستند. »

حالا در این جزیره پر مه و باران این حقیقت فاش شده است که من اهل «مد» نیستم، به همین دلیل هنوز مثل این آقایان بلد نیستم که سرفه کنم. بله هنوز هم چشم‌هایی هست که به عینک احتیاج نداشته باشد.

من بی عصا می‌توانم راه بروم و دلیلی ندارد که «زمانه» عصا بدست بگیرد و من از آن پیروی کنم. بی‌ملاحظه و پوست کنده باید بگویم که زمان اطوارهای زیادی را یاد دارد که هرگز به خاطر نسپرده است نه آن که کند ذهن باشد، نه، ولی بیزاری خاصی از این زرق و برقها دارد. چیزی که هرگز کهنه نمی‌شود (حقیقت) زمان و یا (واقعیت) آن است. برای من لحظه‌ای که در آن گمان کنم که بیهوده می‌نویسم و نباید این طور بنویسم به وجود نیامده است. بنابراین خواهم نوشت گرچه مجلات و روزنامه‌ها ورقی را برای من سیاه نکنند. بدم نمی‌آید که باز در محفلی به من دشنام بدهند زیرا معلوم است که هنوز زنده‌ام. آخر هیچ وقت به مرده دشنام نمی‌دهند بلکه از او تجلیل میکنند.

بزرگترین حقیقت قرن ما رقص نیست. نه آن که من از موسیقی بیزار شده باشم، نه ولی رقص را «حقیقت قرن» نمی‌دانم.

اصرار ورزیده بودید که من «طنین صدای دیکنس و یا مرد لیچارگوی دیگری» هستم. من کتمان نمی‌کنم که دیکنس صدای حقیقت بود و من نیز به نوبه انعکاس آن هستم. هیچکس را به جرم آن که در افشای بی‌بند و باریها لق زبانی می‌کند نباید کشت. زبان او را باید قطع کرد. ولی به من بگویید که آیا آن وقت این حقایق از میان خواهند رفت؟ و دیگر شما را رنج نخواهند داد؟ گرچه اشعاری در مناقب اخلاقیات عصر بشنوید، باز هم زیر چراغ‌های مه گرفته «میدان ترافالگار»، زیر «ساعت بیگ بن» باز جیب شما را خواهند زد. و ستاره‌ها نیز از بالا روی زمین را نخواهند دید.

به کلیسا هم نرفتم که از گناهان کرده عذر بخواهم. یعنی آن قدر گناهانم سنگین نبود. گرچه نوول «روز یکشنبه» من بهانۀ جدیدی به دست منتقدان داده است ولی یک شنبه همین هفته تصمیم دارم سری به کلیسا بزنم و انچه را که در داستانم نگفته‌ام، بر آن بیفزایم.

حالا تا آن روزی که دست گلی تازه به آب نداده‌ام شما را به خدا می‌سپارم امیدوارم دست شما آن قدر بلند باشد که به دامن آن دختر خانم برسد و الا توی این مه غلیط بسیار تماشاییست که از آسمان‌های خیال به زمین معلق شوید و باز متاسفانه توی دامن اجتماع بیفتید! اصلا میدانید آقا، من از این طرز تفکر که چون دست انسان برای کشف واقعیاتی که او را احاطه کرده است، چندان نیرومند نیست، پس باید «بدرون» رود در این سیاحت با مشت پر بیرون بیاید خنده‌ام می‌گیرد. الزاما خنده‌ام می‌گیرد.

آخر در دنیای درون ما چه چیز تازه‌ای هست، روده؟ امعا و احشای گندیده؟ قلب؟ یا منظورتان آن روح بلند پرواز خیال پردازیست که عرضه ندارد شلوارش را بالا بکشد و دائما فسادش زیادتر می‌شود؟ نه عزیز من، من تصمیم گرفته‌ام که دنیا را طور دیگری ببینم یعنی آنچه را که می‌بینم قبول داشته باشم و زیبا تصور کنم.

زیبایی خیره کنندۀ جهان خارج، اصیل و مطلق است.

 

در سال 1953 نوشته تحلیلی و انتقادی ویلسون درباره آثار «امیل زولا» منتشر شد و تقریبا اکثر نویسندگان عصر را شیفتۀ خود ساخت. گرچه آنگوس ویلسون پیروان پر و پا قرصی ندارد معهذا این سر سلسله مکتب رئالیسم نو در ادبیات کنونی انگلستان اهمیت بسزایی دارد و نفوذ احتراز ناپذیرش قابل انکار نیست.

آنگوس ویلسون در مقدمۀ کتاب خود به نام «تحقیق انتقادی از آثار زولا» می‌نویسد. «شرح و بسط‌های مفصل و بغایت پیچیده او، اولین گام‌های شتابزده ایست که در راه تخریب بنیان رئالیسم برداشته شده است. در آثار زولا، «روانشناسی» به گنده گویی‌های مطمئن و عجیبی بدل شده است معهذا هنر او را در بازار گفتن حقایق نمی‌توان انکار کرد، گرچه همۀ حقایق را کاملا بازگو نمی‌کند. اینجا مکتب لطیف فرانسوی مطرح است که بعد‌ها تحت عنوان «ناتورالیسم» در پهنۀ ادبیات جهان جلوه گر شد»

به هر حال، تحقیق انتقادی ویلسون از جهان بینی «امیل زولا» ضربه اساسی را بر عقاید نادرستی که تحت لوای «ایسم های» بزک کردۀ اروپایی و آمریکایی قد علم کرده بودند وارد آورد.

بعضی از خبرگان مسائل هنر و ادبیات طنز ویلسون را قوی‌تر از طنز «شاو» دانسته‌اند و هنر او را در منعکس کردن پدیده‌های کلی طبیعت، بلیغ‌تر از هنر بالزاک شمرده‌اند. ولی نقص اصلی کارهای آنگوس ویلسون اعتقاد خشک او به واقعیات مطلق بود و یا اینکه او قهرمانان خود را چنان انتخاب می کند که مبارزۀ بین خوب و بد آن به نحوی یکسان و یکنواخت در نظر خواننده مجسم می‌کند. جوهر «تراژدیک» آثار دراماتیک او نیز که حاوی سنن باستانی رئالیسم کهن انگلیسی است، اصالتی محلی و بومی دارد. سرشار از غم تاریکی و دیر باوری‌های هموطنان اوست.

رمان معروف آنگوس ویلسون که نام او را بر سر زبان‌ها انداخت و او را در اعداد نویسندگان سرشناس معاصر جهان قرار داد «شوکران و بعد» نام دارد، که به قول منتقد هنری هفته نامۀ اکسپرس پاریس: «چنان قوی است که ناچار خواننده را به یاد بالزاک و دیکنس می‌اندازد».

سبک نوشته‌های ویلسون را سبک شناسان ورزیده «نئوکلاسیک» تشخیص داده‌اند.

بلاغت نثر، و کوتاهی جمله‌های پرمعنی او اینک ضرب المثل محافل هنری انگلستان و اروپاست.

رمان دیگری از او به نام «ناقوس برای که می‌زدند» و همچنین «مجموعه بیست‌ها» و نیز نمایشنامه «بوتۀ توت» را می‌توان شاهکار آنگوس ویلسون خواند. این کتاب‌ها هر یک به ترتیب طی سال‌های 1952 تا 1955 منتشر شده است.

آخرین اثر ویلسون رمان «عقاید آنگلوساکسونها» حاوی عمیقترین طنز و شوخی‌های ادبی نویسنده به شمار می‌رود کسانی که «نامۀ به او را خوانده‌اند بر چیرگی نویسنده در توصیف مسائل و گرفتاری‌های اجتماعی، سخت اعتقاد دارند و می‌دانند که به قول منتقد هفته نامۀ «نیواستیتسمن» «او به حق وارث شایسته سنن رئالیسم انگلیسی است. کنایات و استعارات نویسنده که در گذرگاه الهامات شاعرانه به چنگ او آمده است چنان واقع بینانه و قاطع است که خواننده در خود احساس شگفتی می‌کند»

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته، شماره 27، سال 1341
  • تاریخ: یکشنبه 29 بهمن 1396 - 07:17
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2205

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1624
  • بازدید دیروز: 2174
  • بازدید کل: 23016636