Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آلن پو

آلن پو

نابغه وحشت

ادگار آلن پو که در سال 1909 به مناسبت صدمین سال تولدش مراسمی در سراسر امریکا برگزار شد، «شاعر وحشت» است. دانته به بازدید جهنم رفت ادگارپور به جهنم‌های فکر یعنی خوف، مستی، هذیان، رویا و همۀ وحشت‌ها راه یافت.

زندگی پو کلیدی برای راه یافتن به آثاری است که از خود به یادگار گذاشته است. پو پدر می‌ خواره‌ای داشت و برای از یاد بردن غم‌های فقری که در آن دست و پا می‌زد، از «جین» (نام یک گونه نوشابۀ الکلی است) مدد می‌خواست، به افراط مشروب می‌خورد

«شاعر وحشت» به تلخی می می‌نوشید و به قول بودلر چون حیوان مشروب می‌خورد و چنان به سوی گیلاس لبالب روی می‌آورد که گفتی می‌خواست به ان وسیله خودکشی کند خودش نوشته است: «دشمن بزرگ خانوادۀ ما همیشه بطری می بوده است»

در سه سالگی یتیم ماند. پو نوۀ ژنرالی بود که همراه لافایت به جنگ پرداخته بود... پسر مرد عجیبی بود که دیوانۀ تآتر بود و با یک هنرپیشۀ انگلیسی ازدواج کرد و به اتفاق او به راه افتاد، گرسنگی را به دنبال کشید، عرق خورد، گرسنه ماند و در روزنامه‌ها یادداشتهایی از این قبیل انتشار داد:

«خطاب به نیکوکاران»

«امشب میسیز پو در بستر درد و غم، در میان اطفال خویش، بیحال افتاده است و از شما نیکوکاران استمداد می‌کند و شاید این تقاضای مساعدت واپسین تقاضای او باشد»

تختخوابی نکبت‌بار، بچه‌های زار و نزار که در اطراف رختخواب گرد آمده‌اند و جز نان چیزی ندارند. و وراثت ستمگر دست از تعقیب وی برنداشت، همچنان که از پدر و مادر «الکلیک» به دنیا آمده بود، قربانی عرق شد، و این شاعر ظلمت در ته گیلاس عرق برای خود پناهگاهی جست.

به حکم تصادف بزرگ شده بود... ابتداء در ریچموند به تحصیل پرداخت تنهایی و گوشه نشینی را دوست می‌داشت و در مصاحبت سگی که یگانه همراهش بود روزهای خود را در کوچه‌ها، در میان اندیشه‌های گوناگون، به سر می‌آورد. سپس وقتی که مردی جوان و شاعر شد، از آنجا که شکم خود را نمی‌توانست با شعر خود سیر کند، به سربازی رفت و بنام ادگار پری perry به خدمت سربازی درآمد و به زودی در یکی از قلاع ویرجینیا درجه‌دار شد. اما انیفورم سربازی بر او سنگینی می‌کرد. روزنامه نگار شد و با سری پر از طرح‌ها و آرزوها، در ایام فراغت شعر سرود. پو می‌گفت: «حاضرم دنیا را بدهم و نیمی از آن اندیشه‌ها را که در وجودم موج می‌زند، شرح بدهم!»

در شهر بالتیمور نخستین مجموعه اشعار خود را انتشار داد.

ناشری که دومین مجلد این اشعار را انتشار داده بود، به «پو» گفت:

  • خرج خودمان را در نیاورده‌ایم:

در مقابل نثری که می‌نوشت، از قرار هر ستون شش دلار به او می‌دادند در ازاء شاهکاری چون «کلاغ» ده دلار و در مقابل «خاموشی» شش دلار به او دادند. جعل طلائی که یکی از شناخته‌ترین داستان‌های کوتاه این نویسنده و در حدود پنجاه صفحه است 52 دلار نصیبش کرد. در ازاء اشعارش چیزی به او نمی دادند. گربۀ سیاه در مجله‌ای انتشار می‌یافت که هنوز چندان شهرتی نداشت. محال بود که بار فقر و تنگدستی را از دوش خود بردارد.

و روزی که یکی از دوستانش به نام جان کندی john kennedy داستان نویس به او گفت مگر نمی‌توانی به جای شعر دو سه نمایشنامه به سبک نمایشنامه‌های سبک و بازاری فرانسه بنویسی؟

خدا می‌داند که شاعر بزرگ، مردی که مغزش پر از رویا‌های وحشت و عظمت بود، به چه خشم و غیظ جنون آمیزی گرفتار شد!...

پو در پاسخ کندی گفت:

«من اطمینان دارم که تو از عهدۀ این کار برمیایی و می‌توانی به قیمت خوبی به گردانندگان تئاترهای نیویورک بفروشی»

اما ادگار پو کجا و نمایشنامه سبک و بازاری نوشتن کجا! شاعر «کلاغ» و نویسندۀ «دو قتل در خیابان غسالخانه» کجا و مسخره‌هایی به سبک نمایشنامه‌های خنده آور «پاله روایال» و «فوی دراماتیک» نوشتن کجا؟... کندی نویسنده «دیوانه» بود و و پو این مصلحت اندیشی را دشنام و اهانتی شمرد.

در آن وقت غرور. شاعر بیدار شد، آزرده شد ... غرور که خصیصه اقویاست در پو به منتهای درجه و به حدود بیماری رسیده بود. روزی فریاد زد:

«اگر بدانم که در سراسر روی زمین مردی بالاتر از من وجود دارد، سراپای وجودم سر بطفیان برمی‌دارد!»

متاسف بود که در کشور خود شهرتی ندارد و آوازه‌اش به ممالک بیگانه رفته است... پو جز منزل محقری که یکی از بستگان نزدیکش به نام عمه «کلم» clemm برای او ترتیب داده بود هیچگونه پناگاهی نداشت... اما این زن مهربان همیشه در کنار «پو» بود... غمهای او را تسکین می‌داد، نوازشش می‌کرد و «کانون زندگی» این جویندۀ رویاها را سروسامان می‌داد... زیرا ادگار پو «میخواره» با دختر عمۀ مسلول خود ویرجینی ازدواج کرده بود... پو کار می‌کرد، ویرجینی را گرم می‌کرد و جوشاندۀ دیگری را آماده می‌ساخت و، خستگی ناپذیر و نیرومند، به پرستاری ان دو بیمار می‌پرداخت. و عمه «کلم» لیاقت و استحقاق داشت که روزی از روزها در قبر خانوادۀ پو آرام بگیرد... زنی که در دورۀ حیات ادگارپو، هرگز آرام نگرفت .. به قول «پو»: «هرگز، آه، هرگز» استراحت نداشت... باید تمام این سرگذشت جانگداز را در کتابی خواند که به نام ادگارپو، زندگی و آثارش به قلم مردی به نام امیل لوریر نوشته شده است.

هر یک از آثار ادگار پو شایستۀ تحقیق و تتبع بود... همۀ این آثار اکنون خوانندگان بیشماری یافته است... دنیای «عجایب» پو مکتبی برای خود گشوده است... نویسنده‌ای که در زمینۀ این دو نشان دادن «خوف و وحشت» بالاتر از هوفمان بود، کسی است که باید او را مبشر «هورلا»ی موپاسان، آشفتگی‌ها و بیماری‌های روانی رولینا Rollinat، رویاهای کیپلینگ kipling ولز wells و الهام بخش قضیۀ والدمر Valdemar دانست... همان کسی که زنده بود و فریاد می‌زد: «من به شما می‌گویم که مرده‌ام!»...

داستان‌های پو به نام «جاه و ساعت دیواری» که وحشت در آن به منتها درجه خود می‌رسد... تدفین پیش از وقت، مرگ سرخ، قلب رازگو که در آن ندایی از سینه خود قاتل بیرون آمده است راز را افشاء می‌کند، قتل در خیابان غسالخانه، این جنایت اسرار آمیز و جانگاه که همه آباء و اجداد شرلوک هلمس و آرسن لوپن را سرگردان می‌سازد و به توسط میمونی مسلح به تیغ صورت گرفته است... همه از آن نبوغ مخوف ادگار پو که به وی جنون و راز می‌دهد درآمده است...

خودش نیز- چنانکه در یکی از داستان‌های کوتاهش گفته است- مرد مرموزی بود که سایۀ سرنوشت شومی بر سرش افتاده بود.. ادگار پو را می‌توان به عنوان «مردی که هرگز نخندید» نام برد. در قیافۀ اندیشناکش حتی هرگز لبخندی هم دیده نشد.

زنی که ادگار پو دوستش داشت، شعر و نویسندۀ خوف و وحشت را چنین وصف کرده است:

«آرام و متین و گردنفراز بود... چشم‌های سیاهی داشت که برق و صاعقه احساس و عشق... و معجون مقاومت ناپذیری از ملایمت و تکبر در آن دیده می‌شد.» لباسش سیاه بود... از سر تا پا سیاه بود... حتی یک دانه یقه سفید هم نداشت «سیاهی» که بر روحش غلبه داشت، تمام وجودش را نیز به تصرف در آورده بود.

مجله ادینبورگ چندین سال پیش پو را «راهزن برجسته» نام داده بود... در تاریخ 7 اکتبر 1849 درگذشت و کشیشی به نام گریسوالد greswald فردای روز مرگ او گفت: «فصاحت و غول دنیای ادب بود،» و دیگری گفت:

«خوک بچه نبوغ بود»

خلاصه باید گفت که بینوا «نجس» شمرده می‌شد!

شوهر مهربانی بود... وزنی را که دخترش همسر او شده بود، مثل مادر خودش دوست می‌داشت و روزی نیز که مرد، مثل دوره زندگیش، دلش پر از غم و اندوه بود.

پو در یکی از واپسین شبهای زندگی خود به آسمان نگریست. زنی در کنارش بود که او هم ستارگان آسمان را تماشا می‌کرد. و ناگهان در مغرب، قطره زرینی بتندی فرو افتاد.

  • شهاب!

و ادگار پو سرش را تکان داد. و به حالتی اندیشناک، سیگار به لب، بر لب پنجره ماند.

فردای آن روز که افتان و خیزان و حیرت زده و مبهوت در خیابان‌های بالتیمور سرگردان بود، چند دلال انتخابات که آن روز سرگرم کار انتخاب بودند، او را صدا کردند...

دلال‌ها پو را از این صندوق رای به پای صندوق ای دیگری بردند و مثل ماشین در هر حوزه‌ای وادار به رای دادن کردند. عاقبت او را در میخانه‌ای، پشت میزی که روی آن یک بطری ویسکی قرار داشت، گذاشتند و رفتند.

طبیبی او را که سرش روی میز افتاده بود به بیمارستانی انتقال داد. به خویشانش خبر دادند... اما جز مردی که از عموزادگان دور نویسنده بود، کسی پیدا نشد. فریاد می‌زد ... هذیان می‌گفت همان هذیان مخوفی که مولود جنون و مقدمۀ مرگ است... اشباح وهم انگیزی بر دیوار‌ها می‌دید. تمام بدنش خیس عرق بود. تپانچه می‌خواست... می‌خواست خودکشی کند... می‌خواست بمیرد... «یکی از دوستان باید مغز مرا پریشان کند»... و آن وقت بیگانه‌ای را داد می‌زد: «رینولدز... رینولدز» دو پرستار از عهدۀ نگهداریش بر نمی‌آمدند... عاقبت آرام گرفت. سپس وقتی که جان می‌داد، زیر لب گفت:

«ای کاش خدا به داد روح بینوای من می‌رسید!»

و اکنون، کسی که هرگز راحت و آرام ندیده بود، در آغوش مرگ غنوده بود...

و «شهرت» بر این پیشانی افسرده بوسه زد... اما نه به ان زودی که گمان می‌رفت... همچنان که انگلستان پس از سال‌ها به یاد شاعر خود به ایرون افتاد، آمریکا نیز پس از سالها به تجلیل شاعر خود پرداخت. در کشور فرانسه افتخار نصیب بودلر شاعر «گلهای درد» شد... زیرا که ترجمۀ آثار نویسندۀ «سرگذشت آرتور پیم» به دست وی صورت گرفت.

شارل بودلر خودش در پایان زندگی چنین می‌گفت:

«سوگند می‌خورم که هر روز عبادت خدا و عبادت پدر و عبادت «ماریت» و عبادت پو را به جا بیاورم»

ادگار پو اکنون گذشته از خوانندگان بیشمار، هواداران دو آتشه‌ای دارد. تحسین و اعجاب در برابر وی بس نیست... باید به حال وی دلسوزی نمود اکنون میان «کلاغی» که قارقار می‌کند و «گربۀ سیاهی» که میومیو می‌کند، قیافه سودا زدۀ اسرار آمیز، ولی شورانگیز و دلفریب وی پدیدار می‌شود... در سال 1909 جشن صد سالۀ تولد وی در آمریکا جشن اضطراب و پیروزی درد و غم بود.

نیروی جاودانی پو در میان رنج و درد پایان یافت، اما رویاهای این شاعر بزرگ و این پیغمبر بزرگ «وحشت انسانی» زندۀ جاوید شد.

باربی دوره ویلی نویسنده «زنان شیطان صفت» درباره‌اش چنین می‌گفت: «از زمان پاسکال هرگز هیچ نابغه‌ای به دنیا نیامده‌است که نبوغش وحشت زده‌تر از نبوغ ادگار پو باشد و بیشتر از از ادگار پو دستخوش اضطراب‌های خوف و تشنجات کشنده آن شده باشد.»

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته، شماره 27، سال 1341
  • تاریخ: شنبه 28 بهمن 1396 - 06:51
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2273

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2628
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22930594