Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

برادران کارامازوف (قسمت بیست و ششم)

برادران کارامازوف (قسمت بیست و ششم)

درست در همین لحظه تراپونت کشیش نمایان شد و صد چندان بر اختلال و جار و جنجال افزود.

به طوری که قبلا یادآور شدم «تراپونت» از حجرۀ خود که در بیشۀ کندو‌های عسل قرار داشت خارج نمیشد و حتی مدت مدیدی به کلیسا نمی‌آمد و این اختیار را از آنجا بدست آورده بود که وی را ملزم به رعایت اصول عادی نمی‌دانستند زیرا همه او را به منزلۀ یک معصوم تلقی می‌کردند.

در حقیقت هر کسی خویشتن را موظف میدانست نسبت به او گذشت‌هایی قائل گردد زیرا تقریبا شرم آور بود یک چنین زاهد بزرگی را تابع اصول عمومی دانست. کشیش تراپونت در واقع تمام روزها و شبها را صرف نماز می‌کرد (برای او بسیار اتفاق میافتاد در حال سجده به خواب رود) اهل مذهب راجع به او می‌گفتند: «او از همه ما مقدس‌تر است و ریاضتی که بر خودش تحمیل می‌کند از هر قانون و اصلی تجاوز می‌کند و خودش بهتر می‌داند چه موقع باید به کلیسا رود. او برای خود اصول و قانونی خاص دارد.» به علت این شایعات و احتمال وقوع افتضاحی بود که کشیش تراپونت را به حال خود گذاشته بودند باید دانست کشیش تراپونت چنانچه همه می‌دانستند از پیر زوسیما متنفر بود. اینک ناگهان این خبر به حجرۀ او رسید که قضاوت الهی با قضاوت اشخاص فرق بسیار دارد و جنازه پیر حتی از طبیعت هم پیشی گرفته است.

ظاهرا نخستین کسی که این خبر را برای «تراپونت» برد کشیش کوچک ابدرسک بود که شب پیش با اضطراب هر چه تمامتر او را ترک گفته بود. همچنین خاطر نشان ساختم پایسی کشیش با متانت عقب تابوت قرار گرفته و با صدا محکمی انجیل میخواند. با آنکه نمی‌توانست حوادثی که در بیرون روی داده بود مشاهده کند وسخنانی را که گفته می‌شد بشنود بحران را حدس زده و به علاوه به خوبی به محیط صومعه آشنا بود. او خونسردی و آرامش خود را حفظ کرده و در انتظار حوادثی بود که وقوع ان‌ها مسلم به نظر می‌رسید و عواقب آن در مقابل نگاه نافذ او مجسم بود. در این اثنا ناگهان از راهرو صدای زننده و نامطبوعی به گوش او رسید و بلافاصله هر دو لنگه در باز شد و تراپونت کشیش در آستانه آن نمایان گردید. از حجره با صراحت هر چه تمامتر صدای کشیشان بیشمار و حتی افراد غیرمذهبی که همراه تراپونت و در پیرامون پله‌ها دور او ازدحام کرده بودند شنیده می‌شد.

آنان نه داخل حجره می‌شدند و نه حتی از پله‌ها بالا میآمدند بلکه تنها در انتظار آن بودند که ببینند تراپونت کشیش چه می‌کند و چه می‌گوید زیرا با وجود دلیری خود با یک نوع اضطراب احساس می‌کردند که وی بیهوده به انجا نیامده است.

تراپونت در آستانه در هر دو دست خود را به طرف آسمان بلند کرد و در زیر بازو او چشمان نافذ کشیش کوچک ابدرسک که تنها کسی بود که در مقابل کنجکاوی شدید خود تاب مقاومت نیاورده و با کشیش تراپونت از پله‌ها بالا آمده بود می‌درخشید و حال آنکه دیگران برعکس به محض اینکه در با سر و صدای زیاد باز شد وحشت زده عقب رفتند. باری کشیش تراپونت در اثنایی که دستهایش همچنان به طرف آسمان بود ناگهان چنین فریاد برآورد.

من آنان را اخراج میکنم سپس به ترتیب در مقابل چهار گوشۀ حجره قرار گرفته و در هوا علایم صلیبی را رسم کرد کسانی که همراه او بودند بیدرنگ جریان را دریافتند زیرا به خوبی می‌دانستند او به هر جا که وارد شود همین رفتار را معمول می‌دارد و قبل از انکه اجنه را از آن محل نراند کلمه‌ای به زبان نمی‌راند و بر صندلی یا نیمکت نمی‌نشیند. او هر بار که علامت صلیبی میکشید می‌گفت:

شیطان! از اینجا خارج شو من انان را اخراج میکنم. وی لباس کشیشی ساده و کم ارزش خود را بر تن کرده ریسمانی دور کمر خود پیچیده و سینه‌اش که مستور از موی سفید بود از خلال پیراهن شاهدانه‌اش هویدا بود. در پا نیز کفش نداشت به محض این که شروع به تکان دادن دست‌های خود نمود زنجیر‌های سنگینی که در زیر لباس داشت به هم خورد و صدا کرد.

پایسی کشیش خواندن انجیل را قطع کرد و جلو رفت و در مقابل او قرار گرفت و در حالی که نگاه تندی به او افکند گفت:

- پدر روحانی! چرا تو به اینجا آمده‌ای؟ چرا نظم را بر هم میزنی؟ چرا این گلۀ متواضع را متفرق میسازی؟

تراپونت کشیش با نگاه مبهوت مانند همۀ معصومان چنین گفت:

- چرا آمده‌ای؟ چه میخواهی؟ ایمانت چیست؟ آمده‌ام میهمانان شما یعنی اجنۀ متعفن را از اینجا برانم. میخواهم ببینم آیا در غیبت من خیلی از آنان را در اینجا پذیرفته‌اید؟ می‌خواهم همه آن‌ها را جاروب کنم.

پایسی کشیش بدون ان که خونسردی و ارامش خود را از دست دهد به وی گفت:

- تو ادعا میکنی که برای راندن شیطان آمده‌ای ولی شاید بدینسان به شیطان خدمت کنی. چه کسی می‌تواند دربارۀ خودش ادعا کند که:

من مقدس هستم؟ آیا چنین کسی تو هستی؟ پدر روحانی؟

تراپونت کشیش چنین نهیب داد:

- من مقدس نیستم بلکه آلوده‌ام. لیکن هرگز بر یک صندلی قرار نمی‌گیریم و اصرار ندارم که همچون بتی مورد پرستش قرار گیرم. امروز اشخاص اساس ایمان مقدس را متزلزل می‌کنند.

سپس به جمعیت روی آورده و در حالی که با انگشت تابوت مرده را به مردم نشان میداد خطاب به پایسی چنین گفت:

- پیشوای مقدس شما وجود اجنه را انکار می‌کرد و برای رهایی از آن‌ها مسهل تجویز می‌نمود و اینک اجنه مانند مور و ملخ همه جای این حجره را فرا گرفته اند و از جسد خودش بوی تعفن برمی‌خیزد. این خود نشانه اهلی است.

در حقیقت یک چنین پیشامدی رویداده بود بدین معنی که یکی از کشیشان خواب‌هایی می‌دید. او نخست شیطان را در خواب و سپس به خیال خودش در بیداری مشاهده می‌کرد. یک روز که با وحشت هر چه تمام تر درد خود را به زوسیما افتاده نمود وی به او توصیه کرد که بیشتر نماز بخواند و اصول روزه را جدا رعایت کند و چون همچنان خواب می‌دید به او توصیه نمود که بدون خودداری از نماز و روزه مسهلی هم بخورد. این امر بسیاری از اهل مذهب و مخصوصا تراپوت کشیش را که بیدرنگ از این تجویز عجیب زوسیما آگاه ساخته بودند- آشفته خاطر کرد.

کشیش پایسی با لحنی جدی به وی چنین اخطار کرد:

- پدر من! از اینجا خارج شو! قضاوت در بارۀ بندگان با خداست و نه با بندگان. شاید در اینجا نشانه‌ای وجود داشته باشد که نه تو نه من و نه هیچ یک از ما قادر به درک ان نباشیم. خارج شو پدر روحانی و نظم گاه را بر هم مزن!

تراپونت کشیش گفت:

- این علامت ناشی از آن است که او اصول روزه را بر طبق مقام خود رعایت نمی‌کرد. این امر از هر حیث واضح است و پنهان داشتن آن گناهی بزرگ می‌باشد. او در مقابل نقل هایی که خانمها در جیب خود برای او می‌آوردند اغوا می‌شد و با پر کردن شکم خود از شیرینی ذهنش را غرق افکار تفرعن آمیز می‌کرد. به همین جهت بود که گرفتار این شرمساری گردید...

کشیش پایسی که به نوبۀ خود صدای خویش را بلندتر کرد چنین گفت:

- سخنان تو غیرمنطقی است. من زهد تو را میستایم لیکن سخنانت بی‌اساس است و در خور جوانی گیج ومتلون می‌باشد. پدر از اینجا خارج شو! من به تو اخطار می‌کنم؟

کشیش تراپونت که اندکی خود را باخت ولی همچنان خشمگین بود چنین گفت:

- خواهم رفت، شما اهل علم و دانش هستید و در مقابل من ناچیز به فضل خود می‌بالید! من تقریبا نفهم به اینجا آمدم و در اینجا آن مقدار ناچیز دانش خود را نیز فراموش کردم. خدا خودش من عاجز را از شر دانش و حکمت شما مصون داشته است.

پایسی کشیش همچنان در مقابل او ایستاده و منتظر واکنش او بود. تراپونت لحظه‌ای خاموش ماند سپس ناگهان دست راست خود را بر گونۀ خویش نهاد و با تاثر در حالی که تابوت را مینگریست با صدای غم انگیزی چنین گفت:

- فردا برای او سرود پرافتخار «کمک و نگهبان» را خواهند خواند و حال آنکه هنگامی من از جهان چشم پوشیدم برای من تنها به ذکر آیۀ کوچک چه زندگی سعادت آمیزی اکتفا خواهند کرد. آنان به خود می‌بالند و سرخود را بلند نگاه می‌دارند. خدای متعال این محل را ترک گفته است.

این بگفت و در حالی که مانند دیوانه‌ای دستهای خود را تکان می‌داد ناگهان به عقب برگشت و از پله‌ها پایین رفت.

جمعیت که در پایان منتظر او بود لحظه‌ای مردد ماند. سپس عده‌ای عقب او روان شدند و عده‌ای دیگر اندکی تامل کردن زیرا در حجره باز بود و پایسی کشیش روی پله ایستاده و بیحرکت به مردم خیره می‌نگریست. اما پیرمرد عصبانی کار خود را هنوز به پایان نرسانیده بود. هنوز بیست قدم بیش برنداشته بود که ناگهان به طرف آفتاب که در حال غروب بود برگشت و دست خود را به طرف اسمان بلند کرد و نقش زمین شد در حالی که فریاد برمی‌آورد.

- مولای من پیش برد. مسیح بر افتابی که در حال غروب است فائق آمد. آنگاه در حالی که صورتش به زمین چسبیده و دستهایش به طرفین باز بود همچون کودکی زار زار گریستن گرفت در حالی که بدنش به شدت می‌لرزید جمعیت سپس به طرف او روی آورد در حالی که عده‌ای فریاد می‌کردند و عده‌ای دیگر می‌گریستند. یک نوع جنونی بر جمعیت چیره شده بود و عده‌ای بدون ابراز نگرانی و با نهایت صراحت می‌گفتند:

- او را می‌توان مردی مقدس و درستکار دانست.

دسته‌ای دیگر تایید می‌کردند:

- این مردیست که به راستی شایستگی آن را دارد مقام پیر را احراز کند.

اما دسته‌ای دیگر سخنان انان را قطع می‌کردند و چنین تایید می‌نمودند،

- خیر! او هرگز علاقه به این مقام‌ها ندارد... او قبول نخواهد کرد. او با این بازی‌های نوظهور و اهریمنی مخالف است و هرگز از ابلهی آنان پیروی نخواهی کرد.

معلوم نیست هرگاه ناقوس کلیسا بصدا در نمی‌آمد و مومنین را به نماز دعوت نمیکرد این صحنه به کجا منتهی میشد.

باری همۀ حضار شروع به کشیدن علامت صلیب کردند. «تراپونت» کشیش نیز از جای برخاست و علامت صلیب کشید. سپس به طرف حجرۀ خود روی آورد و بدون انکه به عقب نگاه کند همچنان به طور مقطع سخن می‌گفت. عده‌ای عقب او روان شدند ولی اکثر مردم متفرق گردیدند و با شتاب به طرف کلیسا متوجه شدند. پایسی کشیش نیز جای خود را بر بالین مرده به ژزف کشیش سپرد و خارج شد. جار و جنجال متعصبان آرامش روح او را مختل نکرده بود لیکن ناگهان در قلب خویش احساس غم عجیبی کرد و توقف نمود و از خود پرسید: «این غم جانکاه از کجا پدید آمده است!» بیدرنگ حدس زد که ناشی از علتی ناچیز است در میان جمعیتی که در پیرامون پله‌ها ازدحام نموده بودند ناگهان آلیوشا را تشخیص داد و به یاد آورد که بر اثر دیدن او دردی در قلب خود احساس کرد. آنگاه با تعجب به خودش گفت:

آیا این جوان چنین مقام مهمی را در روح من بدست آورده است؟ درست در همین لحظه آلیوشا از جلوی او عبور کرد. وی با شتاب پیش می رفت لیکن به طرف کلیسا روان نبود. نگاههای آنان متقاطع شد آلیوشا به سرعت نگاه از او برگرفت ومتوجه زمین شد و پایسی کشیش تنها به یک نگاه دریافت که تغییر عظیمی در روح جوان حاصل شده است و با لحن تاثرانگیزی به وی چنین گفت:

- چطور؟ تو نیز اغواء شده‌ای؟ آیا تو هم در سلک کسانی که ایمان خود را از کف داده‌اند درآمده ای؟

آلیوشا توقف کرد ولی به مخاطب خوددرست نگاه نکرد بلکه تنها نظر مبهوتی به او افکند و چشمان خود را بار دیگر به زمین متوجه ساخت. پایسی با دقت هر چه تمامتر به او خیره شده بود.

پس از لحظه‌ای پرسید:

- با این شتاب کجا می‌روید؟ زنگ نماز به صدا درآمده است.

آلیوشا همچنان ساکت ایستاده بود پایسی به سخنان خویش چنین ادامه داد:

- آیا صومعه را اینسان بدون اجازه بدون تبرک ترک می‌گویی؟

آلیوشا ناگهان آهی طولانی کشید و نگاهی عجیب، بی‌اندازه عجیب به پایسی کشیش یعنی همان کسی که پیشوای پیشین و پیر محبوب و حاکم قلب و عقلش به هنگام مرگ وی را به او سپرده بود افکند و سپس ناگهان به بیقیدی دست خود را تکان داد و همچنان آرام بدون آن که احترام کشیش را رعایت کند با قدم‌های تند به طرف در صومعه روان گردید.

پایسی در حالی که با تعجب آمیخته به غم جانکاهی او را با چشم تعقیب می‌کرد زیر لب گفت:

- بار دیگر باز خواهی گشت...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در برادران کارامازوف (قسمت بیست و هفتم) مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: برادران کارامازوف، نوشته فیودور داستایوسکی، مترجم : مشفق همدانی
  • تاریخ: دوشنبه 23 بهمن 1396 - 10:37
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2245

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 800
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23003186