یکی از شبهای سوزان و تاریک «سویل» است که عطر درختان لیمو و زیتون همه جا را فرا گرفته است. ناگهان در زندان باز میشود و مفتش بزرگ آهسته در حالی که چراغی به دست دارد داخل میشود. او تنهاست و پس از ورود، در بیدرنگ بسته میشود. بازرس لحظهای در آستانه میایستد و در حدود یک یا دو دقیقه با دقت به صورت زندانیش خیره مینگرد. سرانجام با قدمهای کوتاه نزدیک میشود و چراغ را روی میز میگذارد و به او میگوید «این تو هستی؟ خودت هستی؟» و چون پاسخی نمیشنود بیدرنگ اضافه میکند، «پاسخ نده! خاموش شو! گذشته از این تو چه میتوانی بگویی؟ خوب میدانم تو چه خواهی گفت؟ اما تو حق نداری بر آنچه که تاکنون گفتهای چیزی بیفزایی. چرا برای مزاحمت ما آمدهای؟ تو برای اذیت کردن ما آمدهای و خودت خوب میدانی. اما هیچ میدانی فردا چه خواهد شد؟ من نمیدانم تو که هستی و میل ندارم بدانم. نمیدانم آیا خودت هستی یا اینکه شبح تست؟ لیکن فردا تو را محکوم خواهم کرد و مانند منفورترین مرتدی تو را خواهم سوزانید و همین مردمی که امروز پاهای تو را میبوسیدند فردا به یک اشارۀ من خود هیزم به آتش خواهند ریخت! هیچ میدانی؟ آری شاید هم خودت بدانی»
آلیوشا لبخندی زد و گفت:
- ایوان من معنی این سخنان را درک نمیکنم. آیا یک داستان خیالی است یا یک اشتباه پیری؟
ایوان در حالی که میخندید گفت:
- هر طور میخواهی حساب کن. هر گاه حقیقت جوئی امروزی طوری تو را خواب کرده است که نمیتوانی هیچ چیز خیالی را تحمل کنی فرض کن که یک اشتباه است. چنانچه گفتم آن پیرمرد نود سال سن دارد و ممکن است فکر ثابت او حواسش را مغشوش کرده باشد. گذشته از این زندانی ممکن است با قیافه خود او را از حال طبیعی خارج کرده باشد. همچنین بعید نیست سخنان او ناشی از هذیان و افکار شوم یک پیرمرد نود ساله به هنگام نزدیکی مرگ باشد که شکنجۀ اشخاص نیز بر شدت آن افزوده است. اما برای ما چه فرق دارد خیال باشد یا اشتباه؟ در هر صورت پیرمرد نیاز به باز کردن دریچۀ قلب خود دارد و به صدای بلند آنچه را که طی نود سال عمر در دل داشته است می گوید.
- زندانی چطور؟ آیا او خاموش میشود؟ او بازرس را نگاه میکند و هیچ نمیگوید؟
ایوان در حالی که بار دیگر به خنده افتاد سخنان خود را چنین ادامه داد، گفته بود که حق ندارد کلمهای بر آنچه قبلا گفته است بیفزاید و اگر دقت کنی اساس مذهب کاتولیک نیز همین است و بنابراین پیرمرد به مسیح گفته بود، تو همۀ اختیارات خودت را به پاپ تفویض کردهای و اکنون همۀ قدرت در دست پاپ است و هیچ نیازی بدان نبود که تو به اینجا بیایی و باعث ناراحتی ما شوی آنان نه تنها نکاتی شبیه به این را میگویند بلکه پیوسته مینویسند و مخصوصا یسوعیها در این راه افراط میکنند. من خودم در آثار روحانیون آنان این افکار را خواندهام باری پیر مرد از او سئوال میکند آیا تو حق داری یکی از اسرار جهانی را که از آنجا آمدهای فاش کنی؟خودش بیدرنگ به جای حضرت مسیح پاسخ میدهد، خیر! تو چنین حقی را نداری زیرا از طرفی نباید چیزی بر آنچه قبلا گفته شده است بیفزایی و از طرف دیگر نباید بشر را از آن آزادی که تو هنگام به سر بردن در زمین با آن همه شور و حرارت از آن دفاع میکردی محروم سازی. هر آنچه تو اکنون افشاء کنی به بنیان آزادی ایمان لطمه خواهد زد و به صورت معجزهای وانمود خواهد شد مگر نه اینکه هزار و پانصد سال پیش آزادی ایمان را مقدم بر همه چیز میدانستی!
آیا خودت غالبا به آنان نمیگفتی، «من میل دارم شما را آزاد کنم»؟ اما اکنون تو این مردان «آزاد» را به چشم دیدی. سپس پیرمرد نگاهی پرمعنی به او افکند و چنین ادامه داد، «آری این کار برای ما گران تمام شد ولی سرانجام به نام تو کار را تمام کردیم. در این مدت پانزده قرن برای خاطر این آزادی رنج و ناراحتی زیاد کشیدیم ولی سرانجام این کار فیصله یافت و خوب هم فیصله یافت. آیا تصور نمیکنی که خوب پایان یافته باشد. تو مرا با آرامش مینگری و حتی اظهار عصبانیت نیز نمیکنی! اما بدان که بشر اینک اطمینان کامل یافته است که کاملا آزاد است.
با این همه افراد بشر آزادی خود را به دست خویش در طبق اخلاص نهاده با نهایت خضوع و خشوع تقدیم ما کردهاند. ما این بار را به مقصد رسانیدهایم. آیا تو این آزادی را میخواستی از دست ما بگیری!»
آلیوشا سخنان او ا قطع کرد و گفت:
- من از اظهارات پیرمرد چیزی نمیفهمم آیا او شوخی میکرده است!
- به هیچ وجه او به خودش و همکارانش که سرانجام بر آزادی فائق آمده و بدین طریق نیکبختی بشر را تامین کرده بودند مباهات میورزید. پیرمرد در این خصوص اضافه کرده بود، زیرا اکنون (منظورش دوران انگیزنسیون است) میتوان برای نخستین بار دربارۀ نیکبختی افراد صحبت کرد. انسان اساسا عاصی بدنیا آمده است.آیا میتوان گفت این افراد عاصی ممکن است نیکبخت شوند؟ این حقیقت را بارها به تو گوشزد کردند و در این خصوصا به تو اشاره بسیار نمودند لیکن به سخنان آنان توجه ننمودی و تنها وسیلۀ تامین نیکبختی افراد را از دست دادی لیکن خوشبختانه تو هنگام رفتن ماموریت را به ما سپردی تو در این خصوص به ما اختیار تام داده و گفتهات را امضاء کردهای تو حق هرگونه رتق و فتقی را به ما محول ساختهای بنابراین چرا حالا برای ناراحت کردن ما آمدهای؟
آلیوشا سئوال کرد،
- منظور از در ان خصوص به تو اشارۀ بسیار نمودند چیست؟
- اتفاقا نکتۀ اساسی سخنان پیرمرد همین است. گوش کن! پیرمرد اظهارات خود را چنین ادامه داد، روح پلید و دهشتناک روح بزرگ روح نیستی در بیابان با تو صحبت کرد و به طوری که در کتب مسطور است تو را «اغواء» نمود. اما آیا میتوان چیزی درست تر از سه سئوال که در کتابها به نام آزمایش آمده است و تو آنها را رد کردی یافت؟ اگر در جهان یک معجزه حقیقی، یک معجزۀ بزرگ روی داده باشد در همان روز یعنی روز طرح سه سئوال صورت گرفته است و به طور کلی طرح این سه سئوال اساس اعجاز است. هرگاه فرض کنیم سه سئوال روح بزرگ در کتب ضبط نشده بود و ناگزیر بودیم آنها را بار دیگر اختراع کنیم و برای این منظور همۀ حکما، سران دولتها، کشیشان بزرگ، فیلسوفان ودانشمندان را گرد میآوردیم و به آنان میگفتیم.
«سه سئوال طرح کنید که نه تنها مطابق با اهمیت حادثه باشد بلکه در عین حال در سه کلمه یا در سه جمله تمام تاریخ آیندۀ انسانیت را منعکس نماید» آیا فکر میکنی همۀ حکمت و دانش جهان قادر بود عمیقتر و پرمغزتر و نیرومندتر از سه سئوالی که روح خبیث در بیابان از تو کرد مطرح نمایند؟ توجه به این سئوالات آدمی را مطمئن میکند که با یک عقل ابدی و مطلق سر و کار دارد و نه یک عقل متغیر و انسانی زیرا این سه سئوال همۀ پیشرفت انسانیت را منعکس میکند و کلیۀ تضادهای حل نشدنی خوی آدمی را با یکدیگر از در سازش در میآورد. در آنزمان کسی نمیتوانست به اهمیت این سئوالات پی ببرد زیرا اینده نامعلوم بود ولی اکنون که پانزده قرن سپری شده است ما میبینیم که در این سئوالات همه چیز چنان خوب پیش بینی شده بود و این پیش بینیها چنان درست تحقق یافته است که نه میتوان بر آنها ذرهای افزود و نه از آنها ذرهای کاست. خودت ببین چه کسی حق داشت، تو یا کسی که از تو سئوال میکرد؟ سئوال اول و اهمیت عمیق آن را به یاد آور آیا تو میل داری با دست خالی به سوی افراد بشر بروی و اعطای یک آزادی را به آنان پیشنهاد کنی که بر اثر ابلهی و فساد طبیعی خودشان حتی آن را درک نکنند و بر عکس از آن بهرساند زیرا هیچ چیز در این جهان تحمل ناپذیرتر از آزادی برای انسان و جوامع انسانی نیست. اما این سنگها را در این بیابان سوزان و لم یزرع میبینی؟ آنها را تبدیل به نان کن و خواهی دید که افراد بشر همچون گلۀ سپاسگزار و مطیعی به پای تو خواهد افتاد و در عین حال پیوسته بیمناک و لرزان خواهد بود. مبادا دستت را بکشی و دیگر به آنان نان ندهی اما تو حاضر نشدی انسان را از آزادی محروم کنی و پاسخ دادی که آدمی تنها به نان زنده نیست. اما هیچ میدانی که به نام همین نان زمین است که روح زمین علیه تو قیام خواهد کرد و تو را مغلوب خواهد ساخت و همۀ افراد بشر نیز از او پیروی خواهند کرد و فریاد برخواهند آورد:چه کسی شبیه به حیوان است؟ او آتش آسمان را بر سرما فرود آورد آیا میدانی که قرون متمادی سپری خواهد شد و انسانیت از دهان دانشمندان و حکیمان خود اعلام خواهد داشت که جنایت و گناه وجود خارجی ندارد بلکه همۀ این جنایات ناشی از گرسنگی است. «شکم آنان را سیر کن و سپس از آنان فضیلت بخواه!» این شعاری است که بر روی پرچم مخالفین تو ثبت خواهد شد و کلیسای تو را زیر و زبر خواهد ساخت. به جای کلیسای تو ساختمان نوینی، برج بابل جدیدی به وجود خواهد آمد و اگرچه مانند برج اولی ناتمام خواهد ماند با این همه تو میتوانستی انسانیت را از ساختن این برج جدید معاف داری و بدین طریق رنجها و مصائب بشر را هزار سال کوتاهتر کنی زیرا پس از هزار سال جان کندن در پیرامون برج خود سرانجام نزد ما خواهند آمد. آری آنها حتی در زیرزمین، در زیر معبرها (زیرا بار دیگر ما را اذیت و شکنجه خواهند کرد) تجسس خواهند نمود و هنگامی که ما را یافتند باتضرع خواهند گفت: «به ما غذا بدهید زیرا کسانی که به ما آتش آسمان وعده داده بودند، آن را به ما ندادند» آنگاه ما برج را به پایان خواهیم رسانید زیرا کسی این برج را تمام خواهد کرد که به آنان غذا بدهد و تنها ما هستیم که به آنان غذا خواهیم داد.البته میگوییم تو دادهای ولی دروغ گفتهایم.
آه! هرگز! هرگز آنان بدون ما قادر به تامین معاش خود نخواهند شد و مادام که آزادند هیچ علمی به آنان نان نخواهد داد و سرانجام آزادی خود را به پای ما نثار خواهند کرد و به ما خواهند گفت:
«ما را به بردگی قبول کنید ولی به ما غذا بدهید!» و بدین طریق درک خواهند کرد که آزادی با تامین نان برای همه افراد بشر سازگار نیست زیرا افرادبشر هرگز موفق نخواهند شد نان را به طور عادلانه بین خود تقسیم کنند. علاوه بر این سرانجام اطمینان خواهند یافت هرگز قادر به بدست آوردن آزادی نخواهند گردید زیرا بیش از حد ناتوان و منحط و بدبخت و عاصی هستند. تو به آنان نان آسمانی را وعده کردهای اما بار دیگر میگویم آیادر مقابل دیدگان نژاد ناتوان و حق ناشناس و فاسد انسانی این نان آسمانی با نان زمینی قابل مقایسه تواند بود؟ و هرگاه هزاران و دهها هزار تن به عنوان به دست آوردن نان آسمانی از تو پیروی کنند، بر میلیونها و دهها میلیون موجود دیگری که نمیتوانند نان آسمانی را بر نان زمینی برتری دهند چه خواهد رفت؟ تنها چندین ده هزار افراد برتر و نیرومند جزء عزیزان تو درخواهند آمد و سایرین که به اندازۀ شنهای بیابان فراوانند یعنی ضعیفانی که با این همه تو را دوست دارند آیا جز آن است که برای بزرگان و نیرومندان حکم مواد خامی راخواهند یافت؟ و حال آن که برای ما ناتوانان نیز عزیز هستند. البته آنان افراد عاصی و فاسد میباشند لیکن سرانجام از در اطاعت درخواهند آمد و ما را به دیدۀ ستایش خواهند نگریست و به عنوان خدایان تلقی خواهند کرد زیرا ما آن آزادی را که آنان از آن میترسیدند به عهده گرفته و با وجود وحشت آنان از آزادی حکومت بر آنان را پذیرفتهایم منتهی ما میگوییم که از تو پیروی میکنیم و به نام تو فرمان میرانیم. ما بار دیگر آنان را گول خواهیم زد زیرا اجازه نخواهیم داد بار دیگر به آنان نزدیک شوی. تنها رنج ما نیز ناشی از این دروغگویی است زیرا ما ناگزیریم آنان را بفریبیم. این بود مفهوم نخستین سئوالی که از تو در بیابان شد و تو به نام آزادی که آن را مقدم بر هرچیز میدانی رد کردی و حال آن که این سئوال واجد یکی ازبزرگترین اسرار این جهان بود. هرگاه حاضر به قبول تامین نان آنان میشدی تو این آتش اضطراب بین المللی را اعم از فردی و اجتماعی مرتفع میساختی، «در مقابل چه کسی سجده کنم!» برای انسان به محض این که خویشتن را آزاد یافت اضطرابی مداومتر و کشندهتر از این نیست که چه کسی را برای ستایش بیابد. اما او میل دارد در مقابل چیزی انکارناپذیر، آنقدر انکارناپذیر که همۀ افراد بشر به اتفاق حاضر به تعظیم در برابر او باشند سجده کند زیرا آنچه این تیره بختان را رنج میدهد آن نیست چیزی بیابند که من یا کسی دیگر در مقابل آن سجده کنیم بلکه کشف چیزی است که همه به ان بتوانند عقیده پیدا کنند و همه در آن واحد آن را ستایش نمایند. این احتیاج به یک معبود همگانیست که همواره مهمترین مایۀ ناراحتی فکر کلیۀ افراد و شاید تمام انسانیت را تشکیل داده است. به نام این پرستش پیوسته با شمشیر به جان هم افتاده و یکدیگر را نابود ساختهاند. هر دستهای خدایی اختراع میکرد و به دستۀ دیگر میگفت:
خدایت را ترک کن و خدای مرا پرستش نما! در غیر این صورت خودت و خدایت نابود خواهید شد این وضع تا پایان جهان به همین منوال باقی خواهد ماند اساس خوی انسانی را میدانستی و نمیتوانستی آن را ندیده بگیری اما تو تنها وسیلۀ برانگیختن تمام بشریت را به پرستش یکسان و انکار ناپذیر یعنی برافراشتن پرچم نان زمینی را رد کردی و از همه بدتر آنکه برای بکرسی نشانیدن سخن خود آزادی و نان آسمانی را علم کردی. پس میبینی که به نام آزادی چه کردهای؟ اینک بار دیگر میگویم برای بشر تشویشی دردناکتر از آن نیست که کسی را بیابد تا هر چه زودتر نعمت آزادی را که با ان به دنیا امده است به او تحویل دهد. اما تنها کسی میتواند بر آزادی افراد دست یابد که بتواند وجدان آنان را آرام کند. چون تو نان را در اختیار داشتی بنابراین دارای وسیله تزلزل ناپذیری بودی به این معنی که به انان نان میدادی و آنان تو را ستایش میکردند زیرا هیچ چیز قاطعتر از نان نیست. اما هرگاه کسی به جز تو بر وجدان انان دست یابد آنگاه انان از تو چشم خواهند پوشید تا به دنبال کسی که وجدان انان را مجذوب ساخته است روان شوند. از این لحاظ حق با تو بود زیرا جوهر حیات انسانی تنها زنده ماندن نیست بلکه زنده ماندن برای چیزی است. هرگاه انسان نداند برای چه زنده است هرگز مایل به ادامۀ زندگی نخواهد بود و مرگ را بر زنده ماندن ترجیح خواهد داد حتی اگر غرق در نان باشد. این کاملا صحیح است ولی چه نتیجهای از آن عاید خواهد شد؟ به جای آن که تو آزادی افراد بشر را تصاحب کنی آن را بیش از پیش توسعه دادی. ایا فراموش کرده بودی که برای انسان مرگ و نابودی به مراتب از ازادی تشخیص نیک و بد بهتر است؟ در مقابل دیدگان بشر هیچ چیز جذابتر از آزادی وجدان نیست لیکن درعین حال هیچ چیز از آن وحشت انگیزتر نیز نمیباشد و تو به جای آن که وجدان بشر را به وسیلۀ اصول استوار و محکم آرام کنی عجیبترین و بغرنجترین و مشکوکترین و مبهمترین اصل جهان را که مافوق قوای انسانی بود به آنان ارزانی داشتی. تو گفتی به افراد بشر مهر و علاقهای نداری و حال آن که ادعا میکنی برای فدا کردن زندگی خود برای آنان آمدهای. به جای آنکه آزادی بشر را تصاحب کنی بیش از پیش بر دامنۀ آن افزودی و بدین طریق زندگی آنان را برای همیشه مسموم ساختی.
تو تشنۀ یک عشق آزاد بودی و میل داشتی انسان مجذوب تو شده و آزادانه از تو پیروی کند. در نتیجه انسان به جای آن که متکی بر قانون استوار کهن باشد میبایستی خودش به آزادی بین خوب و بد را از این پس تشخیص دهد و برای این تشخیص نیز هیچ راهنمایی جز تصویر تو نداشت. اما آیا فکر نمیکنی که سرانجام زیر این بار وحشتناک یعنی آزادی انتخاب خرد خواهد شد و تصویر تو را و حقیقت تو را طرد و انکار خواهد کرد؟ افراد بشر سرانجام فریاد برخواهند آورد که حقیقت در تو نیست. زیرا ممکن نبود بتوان انان را گرفتار تشویشها و رنجهای شدیدتر از آنچه تو به انان ارزانی داشتی ساخت. بدین طریق تو خودت تیشه به پایۀ ساختمانی که پی نهاده بودی زدی. هیچ کس را متهم مکن. اما به تو چه پیشنهاد شده بود؟ بر روی زمین سه نیرو وجود دارد که تنها قادر به مغلوب کردن وجدان این عامیهای تیره بخت و تامین نیکبختی آنهاست. این سه نیرو عبارتند از: معجزه، اسرار الهی و قدرت. اما تو هر سه نیرو را رد کردی و بدین طریق سرمشق بدی دادی.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در برادران کارامازوف (قسمت بیست و یکم) مطالعه نمایید.