حتی در آن وقت هم بریل نتوانست در دل دست از او بردارد، چون خیلی نسبت به هر چه نوشته بود علاقه پیدا کرده بود به علاوه، آقای بارکلی بالاخره به شهری آمده بود که تا شهر ایشان فقط یک صد و پنجاه میل فاصله داشت، و از آنجا نامهای نوشته اظهار علاقه کرده بود که بیاید بریل را ببیند. بریل کاری جز دعوت او نمیتوانست بکند، هر چند در همان وقت هم میدانست کار خطرناکی میکند. هیچ راه حلی نبود و فقط اسباب زحمت شده بود- آن هم چه اسباب زحمتی! و با وجود این در مقابل حالی که بریل در ان هنگام داشت هر چیز به عنوان مرهم مورد قبول بود. بریل چنین احساس کرده بود که جز در صورتی که چیزی روی دهد و ان یکنواختی را در هم کوبد خودش دست به کار نومیدانهای خواهد زد. و آن وقت چیزی روی داد. آقای بارکلی آمد، و با آمدن او هیچ چیزجز دردسر پدید نیامد، آن هم دردسر فراوان، تا بالاخره رفت.
میشد گفت که یک نیرو ینهانی نادیده در آن موقع مواظب بریل و جیل بود و جیل را به هر کجا بریل بود، میبرد، درست در وقتی که بریل نمیخواست جیل در آنجا باشد. مثلا در آن مورد که جیل. نامههای آقای بارکلی رادر آتش پیدا کرده بود. آن هم بعد از این که بریل آنقدر توجه کرده بود که آنها را روی آتش مشتعل بیندازد. پیدا بود که جیل توانسته بود قسمتی از نشانی پشت پاکت را بخواند چون میگفت ان نامهها خطاب به بریل نوشته شده منتهی توسط کسی که او نتواسته بود نامش را بخواند. و تازه درباره نویسنده نامهها البته اشتباه میکرد. براساس پیدا کردن آن عکس راسکوفسکی که به نام آلیس فرستاده بود، آن هم چند ماه پیش، جیل این توهم احمقانه را داشت که ایننامهها هم از او رسیده است. به این دلیل که فکر میکرد بریل. آلیس را واداشته بود تا به نام خود برای بریل از راسکوفسکی عکس بخواهد- و البته، بریل همین کار را هم کرده بود. اما آن مربوط به قبل از وقتی بود که کتابهای آقای بارکلی را بخواند. با وجود این اگر جیل احمقانه نپنداشته بود که آن نامهها را راسکوفسکی فرستاده است کجا او میتوانست آن طور در مقابل شوهرش قیام کند و محکم بایستد و خطر از دست دادن تیکلز را رد کند که وقتی جیل آنطور شکاک و بدگمان شده بود آن طور او را ترسانده بود. وای از آن سه روز وحشتناک! فکرش را بکن که جیل آن قطعات کاغذ سوخته را در خاکستر پیدا کند و چیزی هم از آنها بفهمد! چقدر همه چیز اسرار امیز شده بود.
و آن وقت. آن دفعه که جیل او را دیده بود به سرعت از در باغ ملی بریسکو وارد میشود. شاید اتومبیلشان بیشتر از یک ثانیه در دروازه باغ معطل نشده بود و با وجود این جیل تواسته بود او را بشناسد! از این هم بدتر، چون آقای بارکلی نخواسته بود از آن راه برگردد بلکه تصادفا راه را عوضی آمده بودند. منتهی البته جیل باید همان وقت آنجا میرسید، در حالی که معمولا هیچوقت از اداره خارج نمیشد. خوشبختانه بریل بختش موافق بود و داشت منزل میرفت، و از این جهت جیل هیچ نمیتوانست پیش از او به خانه برسد. باز هم اگر به خاطر وجود مادرش نبود که همه کس حرفش را باور میکرد و واقعا خود مادرش هم معتقد بود که او و آلیس به کنسرت رفته بودند، خودش هیچوقت جرات نمیکرد با شوهرش در افتد. در وهلۀ اول اصلا منتظر خانه آمدن شوهرش نبود، اما وقتی شوهرش خانه آمده بود و او متوجه شد که جز در صورتی که همانجا در حضور مادرش که به حرف او اعتماد داشت رو در روی شوهرش بایستد راهی ندارد خوشبختانه مادرش او را در آن نیم تنۀ راه راه سبز وسفید و آن کلاه انگوردار ندیده بود و جیل اصرار داشت که بریل همان نیم تنه و کلاه را با خود داشته است. چون پیش از رفتن خودش با آلیس. تیکلز را منزل مادرش برده بودند و بعد او برگشته بود و لباس خود را عوض کرده بود و قبل از آمدن جیل، آلیس به خانه رفته و به مادرش گفته بود که بچه را بیاورد، و همین بود که جیل را چنان گیج کرده بود چون نه جیل چیزی درباره عوض کردن لباس میدانست نه مادرش و مادرش باور هم نمیکرد که تغییر لباسی در کار بوده و همین باعث شده بود که خیال کند. چون جیل آنطور حرف میزند خل شده است و مادرش تا حالا هم چیزی نمیدانست- آنقدر خوش خیال بود.
و آن وقت آن شب هولناک که جیل پنداشته بود او را در میدان برگلی دیده است و به عجله به خانه آمده بود تا مشتش را باز کند. مگه بریل میتوانست آن شب را فراموش کند؟ یا آن روز غروب دو روز پیش از آن شب که جیل به خانه آمده و گفته بود نیگلی او را دیده است که از هتل دمینگ بیرون میآید. هر کسی به علتی از زیر طاقی هتل دمینگ رد میشد و همین هم باعث میشد که بیرون آمدن از آنجا عاری از معنی و مفهوم شود. و در آن جمعیت انبوه که همیشه آنجا جمع بود. خیلی طبیعی بود که هر کس آشنایی پیدا کند و یکی دو دقیقه با او حرف بزند. منظور بریل هم آن روز از رفتن به آنجا همین بود خواسته بود آقای بارکلی را موقع رسیدنش ببیند و وعدۀ فردا را به او بدهد. بریل این کار را به این دلیل کرده بود که میدانست نمیتواند زیاد آنجا بماند و اگر کسی او را میدید میتوانست بگوید کسی که با او حرف میزده یکی از آشنایان مشترکشان بوده است. جیل همچو آدمی بود. بعضی وقتها همه چیز را آسوده باور میکرد. اما فکرش را بکن که نیگلی بایست درست وقتی از آنجا رد شود که او از در هتل بیرون میآمده است- منتها خوشبختانه تنها – و آن وقت برود و به جیل بگوید. نیگلی همین جور بود. بدخواهی محض از وقتی بریل او را رد کرده و زن جیل شده بود. نیگلی دیگر از او بدش میآمد. و دلش میخواست اگر بتواند اسباب زحمت او شود، همین و بس همۀ مردهایی که از عشقشان نومید میشدند همین کار را میکردند.
اما بدتر وعجیبتر از همه آن شب آخر در میدان برگلی بود. یعنی دفعۀ آخری که بریل درعمرش آقای بارکلی را دیده بود. این دیگر عجیب بود. البته تا آن موقع بریل فهمیده بود که جیل بویی برده او را میپاید و بریل دیگر نمیخواست بهانه به دست او بدهد. اما آن شب شبی بود که جیل معمولا به لژ فراموشخانه میرفت و از وقتی ازدواج کرده بودند یک دفعه نشده بود که جیل به جلسه نرود. به علاوه بریل فقط میخواست یک ساعت بیرون بماند و در تمام مدت در حوالی خانه باشد تا اگر جیل از تراموای پیاده شود یاکس دیگری بیاید، او خبر شود. حتی چراغ اطاق ناهارخوری را خاموش نکرده بود تا اگر جیل به طور غیرمترقبه آمد یا کسی دیگر آمد، بگوید همین چند قدمی به دیدن خانم استوفت رفته بود است. و برای اینکه این حرفش راست در آید پیش از وقتی که قرار بود آقای بارکلی با اتومبیلش برسد چند دقیقهای پیش خانم استوفت رفته بود حتی از آقای بارکلی خواهش کرده بود در تاریکی خانه قدیمی، زیر درختها، در میدان برگلی توقف کند تا اتومبیل او دیده نشود. در هر حال از آن نقطه عبور و مرور زیادی نمیشد. و همیشه هم خیلی تاریک بود. از همه بهتر این که هوا بارانی هم بود. و با وجود تمام اینها جیل او را دیده بود. و درست همان وقت که او میخواست از بارکلی خداحافظی کند. آن هم وقتی که به این نتیجه رسیده بود که همه چیز درست شده است.
اما آخر او، از کجا میتوانست پیش بینی کند که آن اتومبیل بزرگ با آن چراغهای پرنور درست در همان موقع، آنجا دور بزند؟ یا اینکه جیل همان وقت از تراموای پیاده شود و به آن طرف نگاه کند؟ یا اینکه یک ساعت زودتر از همیشه به خانه برگردد در حالی که هرگز همچو کاری نمیکرد. و اضافه بر این، آن شب بریل هیچ نمیخواست از خانه بیرون رود، تا وقتی که آقای بارکلی تلفن کرده و گفته بود که میخواهد روز بعد برود.، یعنی در هر حال چند روزی از آنجا میرفت. و خواسته بود قبل از رفتن او را ببیند. بریل اینطور به فکرش رسیده بود که اگر در همان حوالی در اتومبیل در بستهای میماندند دیگر اتفاقی نمیافتاد. اما اینطور نبود. آن اتومبیل بزرگ باید درست در همان موقع آنجا دور بزند و جیل باید در همان وقت از تراموای پیاده شود به طرف میدان برگلی نگاه کند. و بریل بایست در همان وقت بیرون اتومبیل ایستاده باشد تا خداحافظی کند. و در همین وقت نور تند اتومبیل روی او بیفتد. برخی مردم ممکن است خوش اقبال باشند. اما قطعا او از آنها نبود تنها چیزی که موجب نجات یافتن او شده بود آن بود که بریل توانسته بود پیش از جیل به خانه برسد و شنل خود را بیاویزد و به اطاق خودش برود و لباسش را درآورد و سری به تیکلز بزند. و با وجود این آمادگی وقتی جیل با آن شدت وارد شده بود بریل احساس کرده بود که نمیتواند با او روبرو شود چون جیل زیاده بر حد نومید و خشمگین بود. و با وجود این از حسن تصادف بالاخره هم جیل شک برده که ایا واقعا ان زنی را که دیده بود بریل بوده یا نه، هر چند، هنوز هم پس از یک سال و نیم حاضرنبود اعتراف کند که شکی دارد.
اما دلیل واقعی این که بریل نخواسته بود آقای بارکلی را ببیند (و ان هم با وجود این که از آن موقع تاکنون یک بار دیگر آقای بارکلی به ان شهر آمده و آن طور که نوشته بود چنان به او علاقه پیدا کرده بود که حاضر بود هر طور که او بخواهد کمکش کند) این نبود که از جیل ترسیده باشد یا او را بیش از اقای بارکلی دوست داشته باشد (از حیث فکر و رفتار دو نفری نقطه مقابل یکدیگر بودند) یا آنکه در صورت بو بردن جیل مجبور میشد زندگیش را رها کند و کار دیگری پیش بگیرد (اصلا بریل به این امر اهمیتی نمیداد) بلکه تنها دلیل آن این بود که درست روز پیش از رسیدن آخرین نامه آقای بارکلی، بریل فهمیده بود که طبق قانون اگر جیل او را در وقت ارتکاب گیر میانداخت حق داشت تیکلز را از او بگیرد و نگذارد دیگر بریل او را ببیند. این چیزی بود که بیش از هر چیز دیگر او را ترسانده و وادارش کرده بود که همانجا در همان وقت تصمیم خود را بگیرد که هر چیز و هر کار که خیال میکرد دلش میخواهد انجام دهد، هیچوقت دردجانکاه و مشقت دوری ابدی از تیکلز را تلافی نمیکرد. در گذشته واقعا به فکر این موضوع نیفتاده بود. به اضافه آن شب که با جیل مرافعه کرده بود، آن شب که جیل پنداشته بود او را در میدان برگلی دیده است و قسم خورده بود که اگر بتوند چیزی را ثابت کند تیکلز را از او خواهد گرفت، یا تیکلز را و او را و خودش و راسکوفسکی را خواهد کشت (راسکوفسکی را!) همان وقت بود که او، فهمیده بود که بدون تیکلز زندگی برای او محال است- حتی به طور موقت هم نمیتوانست بدون او زندگی کند. رویایی که از زندگی خوشتر داشت بدون تیکلز ارزشی نداشت- این را فهمیده بود. و همین باعث شده بود که انطور رو در روی جیل بایستد و او را وادارد در این که زنش را در میدان دیده است شک کند. همان خطر از دست دادن تیکلز بود که جرات و شوخ طبعی و خونسردی به او بخشیده بود. همان فکر این که از دست دادن تیکلز چه مفهومی برای او داشت، و احساس این که زندگی بیرنگ و بی بو و بیخاصیت میشد، مگر آن که بریل میتوانست هر کجا که میرفت و هر وقت که میرفت تیکلز را با خود ببرد.
و این بود که وقتی جیل آن طور با شدت وارد شد. بعد از آن که صدای فریاد جیل کودک را بیدار کرد او، تیکلز را در بغل گرفته با جیل مواجه شده بود. و تیکلز دست در گردن مادرش انداخته فریاد زده بود «مامان. مامان!» و در همان وقت بریل در حیرت بود که چگونه از آن مخمصه برهد. و آن وقت چون تیکلز باز به خواب رفته بود و سرش را به گردن مادرش چسبانده بود. و صدای داد و فریاد جیل در او اثری نمیکرد، بریل به خودش عهد کرده بود که اگر از شر آن مرافعه به سلامت جست هر اتفاقی هم که بیفتد دیگر کاری نخواهد کرد که به ادعای حقه او نسبت به تیکلز لطمهای بخورد. و با آن تصمیم توانسته بود آن چنان با لحن اعتقاد بخش و سرسخت صحبت کند که بالاخره جیل در شعور و حواس خود شک کرده بود. و بدین نحو بود که بریل توانسته بود با او درافتد و در پایان کاملا پیروز شود.
و آن وقت فردای همان روز به آقای بارکلی تلفن کرده و گفته بود که دیگر نمیتواند به ان روابط ادامه دهد و دلیلش را هم ذکر کرده بود که تیکلز بیش از هر چیز برایش گرامی بود و حالا دیگر باید صبر کند و صبر میکرد تا زندگی راهی پیش پایش بگذارد. و آقای بارکلی در این مورد خیلی خوشرفتاری کرده و همدردی نشان داده و به او گفته بود که با توجه به همه چیز به عقیده او بریل خردمندانه و در راه سعادت خود قدم برداشته بود و بریل هم همین طور معتقد بود. منتها پس از آن باز هم آقای بارکلی نامه نوشته اظهار علاقه کرده بود و بریل به او جواب منفی داده بود. و حالا دیگر همیشگی رفته بود. و بریل هنوز او را دوست میداشت و بعد از آن دیگر نامهای هم از او نرسیده بود چون بریل خواهش کرده بود نامهای ننویسد مگر آن که او «بریل» شروع کند.
اما با چه حسرتی این کار را کرده بود! و این جهان از آن پس با وجود نزدیکی تیکلز چقدر مبتذل و بیمعنی شده بود. آن چند روز خوش و شگفت انگیز! .... و آن رویا که به آسمانها پیوسته بود. در هر حال حالا تیکلز را داشت. و در آن داستان که اقای بارکلی نوشته بود، شوهر ناپدید و معمار پدیدار شده بود.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.