Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

زاغ سیاه (قسمت چهارم)

زاغ سیاه (قسمت چهارم)

زاغ سیاه
از: تئودور درایزد
ترجمه: پرویز داریوش

عیب جیل این بود که طبیعت خیلی ظنینی داشت و باهوش هم نبود. واقعا یک دفتردار بود، با فکر و عقل دفتردار و نظر و نظرگاه یک دفتر دار. و با وجود این بریل می دید نمی تواند بکلی از او بدش بیاید. آخر همیشه آنجور خاطر خواه او بود و لااقل نسبت به بریل آن همه دست و دل باز بود و حداکثر زحمت را می‌کشید تا از عهدۀ مخارج او و تیکلز برآید، که خودش خیلی مهم بود. مقداری از اهمیت مشکل در این بود که جیل زیاده از حد مهربان و از دامن بریل آویخته بود. هر وقت اداره نمی‌رفت توی دست و پا می‌لولید. و اصلا به فکرش نمی‌رسید که بدون بریل جایی برود مگر لژ فراموشخانه یا جایی که ماموریت داشته باشد و نتواند شانه از زیر آن خالی کند. و هر وقت هم جایی می‌رفت عجله عجیبی داشت که هر چه زودتر بازگردد! پیش از آنکه حاضر به ازدواج با جیل شود، وقتی خودش تندنویس آقای باکات، و جیل مامور قبول سفارش‌ها بودند، کاملا متوجه شده بود که جیل مرد جالبی نیست. قدرت یا ظاهر آقای باگات را نداشت. باگات کسی بود که بریل در آن وقت برایش کار می‌کرد و جیل بعد‌ها معاون او شد. حتی آقای باگات یک مرتبه گفته بود: «جیلبرت عیبی ندارد، هم حرارت کافی دارد و هم قادر است اما بر خیلی چیزها احاطه ندارد.» و آن وقت با وجود تمام این‌ها بریل زنش شده بود.

چرا؟

پیدا کردن دلیل برای این کار دشوار بود. جیل زشت نبود بلکه تا حدی هم خوش قیافه بود، و همین نکته در وقت ازدواج خیلی به نظر بریل مهم آمده بود. چشمان درشت و سیاه و قشنگی داشت و پیشانیش رنگ پریده و گونه‌هایش گلی بود. چه دست‌های ظریف و پاکیزه‌ای داشت. و با همه جوانی و بی‌اهمیت بودن شغلش چقدر خوب لباس می‌پوشید. خیلی هم باوفا و پرمحبت بود، درست مثل سگی زیر پای بریل می‌خوابید. با همه این حرف‌ها بریل فکر می‌کرد نبایست زن او شده بود. به کلی کار اشتباهی بود. جیل مردی نبود که بتواند شوهر بریل باشد. حالا این را فهمیده بود. اگر راستش را می‌خواست، همان وقت هم فهمیده بود، اما مهلت نداده بود شعورش دست به کار شود. در آن وقت بریل خیلی اهل احساسات بود، هیچ مثل حالا اهل حساب و کتاب نبود. فقط پس از ازدواج و محاصره شدن در چیزهایی که جزو ازدواج است بریل رفته رفته بیدار شده بود. اما دیگر خیلی دیر شده بود.

بلی، بریل زن جیل شده بود، او پس از یک سال و نیم که شکوه و گیرایی ازدواج فرو خفته بود، تیکلز، یا جیلبرت کوچولو را زاییده و دیگر مشغول نگاهداری او شده بود. و باآمدن تیکلز حال جدیدی که پیش از آن خوابش را هم ندیده بود نسبت به خودش پیدا کرد. درست به همان نسبت که علاقه‌اش به جیل رو به نزول می‌رفت علاقه‌اش به تیکلز شعله می‌کشید. و در این مدت سه سال مرتب قوی‌تر شده بود که ضعیف‌تر نشده بود. می‌شد گفت که پسرش را می پرستید وحاضر نبود کاری کند که به او صدمه‌ای برسد. و با وجود این بریل گاه از زندگی عادی و بدون سرگرمی خودشان سخت کلافه میشد. هنوز هم جیل فقط هفته‌ای چهل و پنج دلار حقوق می‌گرفت. و با آن پول باید کرایه خانه می‌دادند و سه نفری غذا می‌خوردند و لباس می‌پوشیدند. هیچ کار آسانی نبود. بریل ترجیح می‌داد که خودش هم کار کند. و این کار هم با داشتن یک پسر سه سال و نیمه آسان نبود. تازه جیل هم حاضر نبود همچو حرفی بشنود. جیل از آن شوهرهای جوان بود که فکر می‌کرد جای زن در خانه است، ولو ان که خودش نمی‌توانست خانه خوبی فراهم آورد تا زنش در آن آسوده باشد.

با وجود این، در این چند سال بریل فرصتی یافته بود تا بخواند و بیندیشد، و این دو کاری بود که تا آن موقع گویا هیچ فرصت نکرده بود انجام دهد. پیش از آن سرگرمی او فقط پسرانی بودند که با هم می‌گشتند و سر و سری داشتند یا دخترانی که همکلاس و دوست بودند. اما اکنون غالب دخترها شوهر کرده بودند و دیگر خبری از ایشان نبود. اما خواندن و اندیشیدن رفته رفته تمامی اوقات فراغت او را گرفته و تغییر شگرفی در او پدید آورده بود.

اکنون دیگر همان دختری نبود که زن جیل شده بود.

عاقلتر شده بود. و اکنون خیلی بیشتر از جیل درباره زندگی اطلاعات داشت. و خیلی بیشتر فکر می‌کرد، و مسیر فکرش با مسیر فکر شوهرش اختلاف زیادی پیدا کرده بود. جیل از لحاظ فکری، هنوز در همان جایی بود که هنگام ازدواج با بریل بدان رسیده بود؛ علاقه‌اش در همین بود که در شرکت سه ایالت موقع و مقام بالاتری پیدا کند و هر وقت فرصت سرخاراندن داشت برای بازی گلف یا تنیس به کلوب خارج شهر برود. و از زنش هم انتظار داشت که با چرب زبانی و خوش مشربی لطف دکتر ریلک و خانمش و همچنین عنایت آقای استوفت و خانمش را جلب کند چون آنها اتومبیل داشتند و چون آقای استوفت و جیل علاقه داشتند با هم ورق بازی کنند. از این که بگذریم جیل به فکر هیچ چیز دیگری نبود، هیچ چیز.

اما در تمام این مدت بریل بیش از پیش متوجه شده بود که جیل هیچوقت کاره‌ای نخواهد شد. آلیس پیش از آنکه خواهرش ازدواج کند او را بر حذر داشته بود. جیل اصلا اهل داد و ستد نبود. هیچ چیزی یا کاری نبود که جیل بتواند با اشتغال بدان پولی در بیاورد مگر همان کار کاغذ، و آن هم بیش از حد تصور، جیل احتیاج به سرمایه داشت. هر کس را که میشناختند در حال ترقی بود. و شاید همین توجه به مطلب بود که بریل را به دامان مطالعه و اندیشه و آنگونه چیز‌ها افکنده بود. افرادی که در آن ایام اینگونه کارها می‌کردند در هر حال از کسانی که پول ساز بودند مردم جالبتری بودند.

با این وصف در حدود وقتی که تیکلز دو ساله شده بود و جیل سخت نگران بود که آیا او را در شرکت نگاه می‌دارند یا نه بریل اگر دچار آن کلافگی و ناراحتی روحی نبود هرگز با آقای بارکلی رابطه پیدا نمی‌کرد. جیل تمام پولی را که توانسته بودند تا آن موقع پس انداز کنند در طرح ساختمان و وام به کار انداخته بود و وقتی آن طرح ورشکست شد تا مدتی دستشان در حنا بود. هیچ کاری نمی‌شد کرد. و هیچ امید بهبودی هم در کار نبود. تا همین حالا هم بریل نتوانسته بود یک دست لباس حسابی تن کند! و امیدی هم نبود که بعدا بتواند تهیه کند. رو به جوانی هم که نمی‌رفت. با وجود این آینده و خود تیکلز در کار بود و بریل مشغول تمرین تندنویسی شده بود. اگر وضع از این هم بدتر می‌شد...

اما اگر اتفاقا بریل با کتاب «روزگار خوش» تالیف آقای بارکلی مصادف نمی‌شد، آن هم درست در موقعی که از جیل و از زندگی و از همه چیز سیر شده بود هرگز پا به آن ماجری نمی‌گذاشت که نزدیک بود برای خود بریل و تیکلز عاقبتی چنان ناهنجار به وجود آورد- چون یقینا اگر جیل بو برده بود حتما تیکلز را از او می‌گرفت. آن کتاب چنان زندگی بریل را به دقت تصویر کرده بود، واقعا مثل آن بود که زندگی خود او را جلو چشمش می‌گشود، یا کسی قصۀ زندگیش را برای خودش نقل می‌کرد. کتاب داستان دختری بود تا حدی مانند بریل که در دوره دختری، زندگی مرفهی نداشت و تمام را در خواب و خیال گذرانده بود چون از چهارده سالگی مجبور شده بود کار کند و درست در وقتی که می‌توانست گلیم خود را از آب بیرون بکشد، ازدواج دور از تناسب احمقانه‌ای کرده بود. شوهر این دختر هم مانند جیل دفتردار بود. و این شوهر چندین سال دیگر دختر را دچار زندگی فقر کرده بود تا بالاخره وقتی دختر از آن زندگی سخت خسته و فرسوده شده بود نزدیک بود خود را به مرد دیگری تسلیم کند که چندان علاقه‌ای به دختر نداشت، اما پول زیادی داشت و آنچه را شوهرش نمی‌توانست برای او بکند به راحتی انجام می‌داد. آن وقت ناگهان در این داستان شوهر دختر ناپدید شد و دختر را واگذاشت تا هر گونه می‌خواهد زندگی کند. تنها اختلاف بین آن داستان و زندگی خود بریل در این بود که تیکلزی در آن داستان موجود نبود تا دختر مجبور به نگاهداری او باشد. و البته جیل هم به هیچ وجه ناپدید نمی‌شد. اما قهرمان آن داستان بدون آن که خود را بدنام سازد به سر کارش بازگشته بود. و ضمن مرور ایام با معماری برخورد کرد که به قدر کافی شعور و احساسات داشت که عاشق دختر شود و با او ازدواج کند. و بدین نحو آن داستان که جز در مورد تیکلز و پدید آمدن آن معمار شبیه زندگی خود بریل بود، با خوشی و کامیابی پایان پذیرفته بود.

اما زندگی خودش ... خوب ...

اما در آن موقع چه خطراتی به او روی آور شده بود! آن حال بی‌آرام، و با وجود این رویا آمیز که دچارش شده بود و بالمال هم باعث شده بود که نامه‌ای به آقای بارکلی، نویسندۀ کتاب، بنویسد، در حالی که مشکوک بود که ایا آقای بارکلی نسبت به او علاقه خواهد یافت یا نه و با این وصف به واسطه آن زندگی آقای بارکلی در کتابش تصویر کرده بود نسبت به او جذب شده بود. فکر بریل این بود که اگر آقای بارکلی بتواند به دختری از آنگونه که در کتاب وصف کرده بود علاقه پیدا کند که چنان نزدیک به حقیقت شرح زندگی او را بدهد، ممکن بود نسبت به زندگی حقیقی او نیز علاقه‌مند شود. منتهی در ابتدا فکرش این نبود که آقای بارکلی را به خود جلب کند؛ معتقد نبود که همچو کاری از او ساخته باشد. بلکه بیشترفکر او از این احساس ناشی می شد که شاید آقای بارکلی اگر بخواهد بتواند کمکی به او بکند چون لحن نوشته او نسبت به لیلا قهرمان داستان خیلی مهرآمیز بود. بریل می‌دید خود با این این مساله مواجه شده است که با زندگی چه کند، همانطور که لیلا مواجه شده بود منتها از آقای بارکلی توقع نداشت آن مساله را برای او حل کند، بلکه امیدوار بود به او راهنمایی کند.

اما بعد‌ها، وقتی که آقای بارکلی نامه‌ای نوشت تا از او تشکر کند، بریل نرسیده بود که دیگر خبری از او نشنود و به یاد عکس خودش افتاد که دکتر ریلک برداشته بود در حالی که از صمیم قلب می‌خندید و همه کس از آن تعریف می‌کرد. به فکرش رسیده بود که ان عکس ممکن است آقای بارکلی را جلب کند تا لااقل باز هم با او مکاتبه کند، و عکس را فرستاده بود و از او پرسیده بود که آیا قهرمان کتابش شباهتی به این عکس دارد یا نه؟ و البته این بهانه‌ای بود برای آن که عکس را بفرستد. آنگاه ان نامه مهرآمیز رسیده بود که در آن آقای بارکلی کوشیده بود نحوۀ دید خود را برای او توضیح دهد و به او پند داده بود که جز در صورتی که خیلی بدبخت باشد، دست به هیچ کاری نزند، تا وقتی که بتواند در این جهان بزرگ خود را بیابد. زندگی یک مساله اقتصادی است. نوشته بود. که در مورد خودش باید بگوید که بیش از آن سرگردان و در حرکت است که بتواند بیش از یک رهگذر در زندگی کسی اثر کند. برای او اول نوشتن مهم بود. نوشته بود که صرف نظر از نوشتن در دنیا بالا و پایین می‌شد تا حداکثر استفاده را از این زندگی که به هر حال او را می‌فرسود بکند. با این همه اگر گذارش به این شهر میافتاد از دیدن بریل و پند دادن به او خیلی خوشحال میشد اما تقاضا کرده بود که بریل نباید بگذارد او بدنامش کند. در آن وضع بسیار بدی که داشت همچو عملی هیچ مطلوب نبود.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در زاغ سیاه (قسمت آخر) مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته، شماره 27، سال 1341
  • تاریخ: جمعه 6 بهمن 1396 - 16:04
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2330

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 739
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23027391