اما بعد از آن به واسطه آن فکر جیل چقدر رنج کشیده بود. همه چیز پیش چشمش سیاه شده بود. بریل و بیوفائی؟ بریل و این طرف آن طرف رفتن با همچو مردی، ولو آنکه ویولونیست بزرگی باشد؟ همه میدانستند که راسکوفسکی چگونه مردی است- یا، تمام اینگونه افراد چگونه هستند. روزنامهها همواره از علاقه شدید زنها نسبت به او حکایت میکردند، اما با وجود این چگونه ممکن بود راسکوفسکی تمام آن راه را تا شهر آنها بیاید تا بین او و بریل آشوب کند! (اگر جیل میتوانست این را ثابت کند!) اما بریل چگونه ممکن بود با وجود جیل و تیکلز که باید به آنها توجه میکرد، و با وجود داشتن خانه و زندگی خوبی که هیچ عیبی نداشت، باز هم بخواهد با همچو مردی، این در و آن در بزند که فقط چند صباحی با او خوش میگذراند و بعد هم رهایش میکرد. آن هم وقتی که بریل از خودش خانه و زندگی داشت؟ و بچه هم داشت؟ و مادر و خواهرش هم در همین شهر بودند؟ و جیل را هم داشت؟ جیل که این طور جان میکند تا زندگی را برای همگی مرفه سازد؟ از همه بدتر همین بود. بدبختی در همین بود. و تمام اینها به خاطر اندک توجهی از مردی که خیلی از ریل بالاتر بود یا خودش را بالاتر میپنداشت که نمیتوانست به بریل یا امثال او مدت زیادی وقعی بنهد. در آن موقع روزنامهها همین طور میگفتند. اما تمامی راز در همین بود. بریل چنان شیفته کسانی بود که در موسیقی یا نقاشی یا اینگونه چیزها، کاری انجام داده بودند که نمیتوانست درباره ایشان منطقی فکر کند، و ممکن بود به همین جهت همچو کاری کرده باشد. خود جیل درباره تمام این اشخاص ککش هم نمیگزید. در هر حال این گونه اشخاص معمولی و نجیب نبودند. اما ممکن بود که بریل خودش را این قدر پست کرده باشد؟ آن هم در این شهر که مردم هر دو را خوب میشناختند. آه، کاش میتوانست این موضوع را ثابت کند! کاش توانسته بود در آن وقت مطلب را ثابت کند!
آن روز صبح که اثار نامهها را در خاکستر یافته بود، پس از آنکه قدری حالش به جا آمده بود، خواسته بود به اطاق خواب برود و موی بریل را که هنوز خواب بود بگیرد و او را از بستر بیرون بکشد و خوب بزند تا همه چیز را اعتراف کند. بله، این طور میخواست. آن روز صبح به جز قتل، همه کار حاضر بود نسبت به بریل بکند. نشانش میداد نمیتوانست با این کارها سالم بجهد ولو آنکه مادر وخواهرش به اوکمک میکردند. (آن آلیس آب زیرکاه که همیشه خواهرش را به کاری وا میداشت و از اول هم از جیل بدش آمده بود.) اما بعد، این فکر به ذهنش خطور کرده بود که شاید به کلی در اشتباه باشد. فرض کنیم نامهها از راسکوفسکی نباشند؟ و فرض کنیم وقتی بریل گفته بود که سوار اتومبیل نبوده حقیقت گفته باشد؟ دیگر اتهامات جیل هیچ اساسی به جز تصور نداشت و تا آن موقع هم رابطه بین او و بریل هر چه بخواهی خوب بود. با وجود این ...
بعد فکر دیگری به سرش زده بود: اگر نامهها از راسکوفسکی نبودند، از که بودند؟ جیل هیچ کس را نمیشناخت که روی همچو کاغذی برای بریل نامه بنویسد. و بریل اگر از راسکوفسکی بگذریم دیگر چه کسی را میشناخت؟ و چرا باید بریل آن نامهها را در آتش افکنده باشد، آن هم وقتی که جیل در خانه نبود؟ این امر عجیبی بود، به خصوص که فردای قضیه اتومبیل سواری روی داده بود. اما وقتی جیل، بریل را در باب این نامهها و قضیه اتومبیل سواری در میدان برگلی با هم مواخذه کرده بود بریل همه چیز را منکر شده و گفته بود که این نامهها از کلرها گرتی رسیده بود که همکلاس قدیم او بوده و وقتی او با جیل عروسی کرده به نیویورک رفته و نامهها را به نشانی مادرش میفرستاده چون در آن موقع او و جیل خانهای از خود نداشتهاند و این تنها نشانی بوده که بریل میتوانسته است به دوست خود بدهد. بریل گفته بود از مدتها پیش میخواسته آن نامهها را از میان ببرد اما مدام به تعویق میانداخته است. اما شب پیش تصادفی آنها را در یک کشو جسته و میان آتش افکنده است، همین و بس.
اما واقعا همین و بس؟
چون حتی همان موقع که جیل مقابل اجاق ایستاده متحیر بود که چه کند، این فکر به ذهنش خطور کرده بود که راه درستی در این باره پیش نگرفته است. به فکرش رسیده بود که فورا یک کارآگاه اجیر کند تا زاغ سیاه بریل را چوب بزند تا اگر بریل کار بدی میکند کشف شود این کار خیلی بهتر بود. راه صحیح همان بود. اما به جای آن که این کار را بکند مدام با بریل، بگو مگو کرده بود و در مورد هر چیز که بدان ظن میبرد یا میدید یا خیال میکرد دیده است با بریل مرافعه میکرد یا بیخبر براو نازل می شد، و همین بود که هر بار بریل را از پیش با خبر کرده بود و باعث شده بود که نسبت به جیل دست بالا را بگیرد، یعنی اگر دست بالا را گرفته بود، همین بود. با وجود این آن روز هم با بریل مرافعه کرده بود، منتهی بعد که خوب فکرش را کرده بود مصمم شده بود با بنگاه کارآگاهی سول کهن مشاوره کند و دستور بدهد زاغ سیاه زنش را چوب بزنند. اما همان شب وقتی از مذاکره با اقای هاریس کهن، باز می گشت، چون وقت دیگری نداشت که وقف این کار کند، شبی بود که اتومبیل را در میدان برگلی دیده بود و بریل هم کنار اتومبیل ایستاده بود.
منزل خودشان در خیابان وینتون بود، و میدان برگلی چهار راهی بود که ده قدم از منزلشان فاصله داشت درست در گوشۀ برگلی منزل خالی کهن بود با مقدار زیادی بوتههای خاردار و چند درخت پر شاخه که جلو خانه بود و شبها آن جا را خیلی تاریک میکرد. آن شب وقتی از نزد آقای هاریس کهن به خانه باز میگشت به بریل گفته بود به لژ فراموشخانه میرود، تا او را بفریبد و زودتر به خانه بازگشته بود تا ببیند چه خواهد دید و درست همان لحظه که داشت از تراموای خیابان ناتلی که به خیابان مارکو میپیچید پیاده شود و در حدود پنجاه متر بالاتر از منزلشان که را دیده بود...؟ اما نه، مطلب را باید این طور بیان کرد درست در همان لحظه یا یک لحظه بعد که جیل رو به منزل خود می رفت، اتومبیلی که از همان مسیر او و جهت او حرکت میکرد ناگهان به طرف میدان برگلی پیچید و نور شدید چراغهایش را روی اتومبیل بزرگ دربستهای انداخت که روبروی خانۀ قدیمی که از آن ذکری رفت، توقف کرده بود. مقابل خانۀ قدیمی در تقاطع خیابانهای برگلی و وینتون دو قطعه زمین نساخته موجود بود و از همین جهت جیل توانست جریان را خوب ببیند. نزدیک در عقب اتومبیل متوقف، بریل، درست مثل این که همان وقت از آن پیاده شده باشد و بخواهد راه بیفتد، ایستاده بود، یا در هر حال به طور قطع جیل آن زن را به جای بریل گرفت- و با یک نفر در اتومبیل صحبت میکرد، به همان ترتیب که هر کس بخواهد از دیگری در اتومبیل خداحافظی کند و به خانه برود. شنل کلاه داری به بر کرده بود درست مثل همان که بریل گاه گاه میپوشید. آنگونه شنلها از رسم خارج شده بودند و بریل ازآنها خوشش نمیآمد. در هر صورت جیل چنان از «بریل بودن» آن زن مطمئن بود و چنان قطع داشت که عاقبت او را به دام انداخته است که به شتاب به طرف منزل، یا در حقیقت به طرف اتومبیل دوید. اما درست وقتی که جیل به آن گوشه نزدیک میشد چراغهای آن اتومبیل که متوقف بود روشن شد و بعد باز خاموش شد و اتومبیل به سرعت گریخت.
جیل آنقدر یقین داشت که بریل از آن طرف رفته است که خودش نیز از آن طرف رفت با وجود ان وقتی به در عقبی خانه رسید در مطبخ را بسته و چراغ آن را خاموش یافت. و پیش از آن که بریل بیاید و در را باز کند و او را به داخل راه دهد جیل مجبور شد مقداری به در بکوبد و مشت بزند. و وقتی بریل در را باز کرد هیچ به نظر نمیرسید که اصلا از خانه بیرون رفته باشد، بدون لباس، با پیراهن خواب، و با تعجب از جیل میپرسید که چرا از آن در آمده است! و از جیل خواهش میکرد که آنقدر سر و صدا نکند که تیکلز از خواب بجهد....! فکرش را بکنید. هیچ اثری از هیجان در او نبود. از شنل کلاهدار هم خبری نبود. در اطاق ناهار خوری، چراغ روشن بود و کتابی هم گشوده، زیر آن قرار داشت. گویی بریل مشغول خواندن کتاب بوده است.
یکی از رمانهای بار کلی بود. و هیچ نشانهای در هیچ کجای منزل دیده نمیشد که معلوم کند بریل از خانه بیرون بوده است- و این معمایی شده بود. و به کلی منکر بود که از خانه بیرون رفته یا اصلا اتومبیلی دیده باشد. آخر چگونه از این معما میشد سر درآورد!
هر چند، در همان موقع بود که جیل در نهایت خشم و سوء ظن و غضب داد و فریادش درآمد و نه فقط به مساله اتومبیل متوقف در میدان برگلی پرداخته بود، بلکه موضوع اتومبیل سواری در باغ ملی بریسکو نامههای نیمه سوخته در آتش و این که نیگلی او را دیده بود که از هتل دمینگ بیرون میآید همه را مطرح کرده بود و بالاخره باز به نامه نوشتن او به راسکوفسکی پرداخته بود. چون البته اگر مردی در کار بود همان راسکوفسکی بود. در این باره چنان یقین داشت که حاضربه تغییر عقیده خود نبود. دیگر چه کسی میتوانست باشد؟ حتی تردید هم به خود راه نداده بود و به اصرار میگفت که این شخص البته راسکوفسکی بوده و او وی را دیده و از روی عکسهایش شناخته است. با وجود این بریل با شدت هر چه تمامتر آن را تکذیب کرده بود- حتی خندیده بود- و اضافه بر آن منکر شده بود که کسی را دیده باشد یا آنکه اتومبیلی منتظر او بوده است. و یک هفته بعد هم پارهای از یک روزنامه به او نشان داد حاکی از آن که راسکوفسکی در آن موقع در ایتالیا بود. اما اگر آن مرد راسکوفسکی نبود که می توانست باشد؟ تنها حرفی که بریل در آن موقع یا در هر موقع دیگر میزد این بود که: «جیل تو را به خدا چه میگویی، من نه راسکوفسکی به جایی رفتهام نه با هیچ مرد دیگری و به نظر من تو هیچ حق نداری بیایی خانه و این حرکات را بکنی. مثل این است که دیوانه شدهای. من هیچ چیزی درباره یک اتومبیل کهنه نشنیدهام به چشم هم ندیدهام. خیال میکنی من میتوانم اینجا بایستم و منکر بشوم در حالی که حقیقتش جز این باشد؟ این را هم به تو بگویم که از این عادتی که تازگیها پیدا کردهای و وقت و بیوقت میدوی اینجا و به من بهتان بیجا میزنی خیلی بدم میآید. اصلا تو چه دلیلی داری که این جور به من سوء ظن پیدا کردهای. همین یک عکس مزخرف راسکوفسکی که آلیس دلش خواسته بود. بعد هم این که خیال برت داشته که مرا در یک اتومبیل دیدهای. همین و بس. اگر دست از این کارها بر نداری و مرا راحت نگذاری میگذارم میروم و به کلی ولت میکنم. حاضر نیستم اینجور اهانت تحمل کنم، مخصوصا که بدون هیچ دلیلی این کار را میکنی» بریل با یک همچو حملۀ متقابلی جواب او را داده بود.
اضافه بر آن، در آن مورد، شبی که خیال کرده بود بریل را در میدان برگلی دیده است، گویی به منظور تایید سخنان بریل، ناگهان تیکلز از خواب جسته بود و فریاد «مامان، مامان» ره انداخته بود. و بریل سراغ پسرش رفته و همچنان که با او داد و فریاد میکرد پسرش را بغل زده با خود آورده بود و در آن موقع بریل خیلی سرسخت و عجیب به نظر آمده بود- خیلی زیاد شبیه بریل هر روزی، و در ضمن مثل کسی که واقعا به او ظلم شده و بیچاره شده باشد. این بود که جیل از نو بلافاصله دچار شک شده بود و به اطاق ناهار خوری بازگشته بود. و در آنجا چراغ روشن بود و کتابی که بریل قبلا میخوانده زیر آن قرار داشت. در گنجۀ جا لباسی نیز وقتی نیم تنۀ خود را میآویخت شنل کلاهدار بریل را دیده بود که در جای همیشگی خود آویخته بود.
و با تمام این تفصیلات چگونه ممکن بود در تمام آن جزئیات اشتباه کرده باشد. حتی در آن موقع، بعد از کوتاه آمدن خود، نمی توانست شک کند که مقداری از آنچه دیده بود حقیقت داشت.
با وجود این، خارج از آن دورۀ کوتاه که تمام این چیزها روی داده بود، دیگر هیچوقت هیچ اتفاقی نیافتاده بود که جیل بتواند انگشت رویش بگذارد یا بتواند ادعا کند که مشکوک به نظر میرسد. و ان بنگاه کارآگاهی نیز نتوانسته بود چیزی دربارۀ بریل کشف کند.
آن هم پولی بود که هدر رفته بود. صد دلار گرفته بودند. خیلی به جیل خوش گذشته بود.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در زاغ سیاه (قسمت چهارم) مطالعه نمایید.