Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان سقوط باباسرگئی از دو دنیا (قسمت دوم)

داستان سقوط باباسرگئی از دو دنیا (قسمت دوم)

از: لئون تولستوی
ترجمه: مهندس کاظم انصاری

این تمایل به تفوق و برتری و کوشش در راه رسیدن به این تفوق و برتری و وصول به هدف مطلوب، زندگی وی را پر می‌کرد. باری پس از نیل به درجه افسری هدف خود را وصول به درجه کمال در دانش دیگر شد. ولی در اینجا نیز گرفتار دیو سرکش خشم و غضب بود که در خدمت افسری نیز او را به انجام اعمال و رفتار زشت و ناپسندیده‌ ای که به موفقیت وی زیان میزد وا می‌داشت. سپس چون روزی در گفتگوی مسائل اجتماعی، متوجه نقص معلومات عمومی خود شد به این اندیشه افتاد که این نقص را جبران کند و به مطالعه کتب پرداخت و آنچه در طلبش بود به دست آورد. آنگاه درصدد برآمد که وضع و مقام آبرومندی را در جامعه اشراف احراز کند، رقص را به خوبی فرا گرفت و نیرو و مهارتش در این فن به جایی رسید که او را به تمام مجالس رقص اشرافی و برخی شب نشینی‌ها دعوت می‌کردند اما این وضع وی را اقناع نکرد. او به تفوق و برتری خو گرفته بود و در این اجتماع به هیچ وجه تفوق و برتری نداشت.

جامعه اشراف در آن موقع و به عقیده من همیشه و در همه جا از چهار دسته تشکیل می‌شود:

  1. درباریان ثروتمند
  2. مردم فقیری که در میان درباریان به دنیا آمده و بزرگ شده‌اند.
  3. ثروتمندانی که خود را میان درباریان جا زده‌اند.
  4. مردم فقیر و غیردرباری که خود را میان این دو دسته جا زده‌اند.

کاساتسکی به دسته‌های اول تعلق نداشت. او را با میل و رغبت در دو دسته آخر می‌پذیرفتند. حتی هنگام ورود به جامعه اشراف یافتن ارتباط با بانوان اشرافی را نیز هدف خود قرارداد و با کمال تعجب و شگفتی خود به سرعت به این هدف رسید ولی به زودی اشرافی محسوب می‌شود و محافل بالاتری نیز وجود دارد که هر چند وی را در آن می‌پذیرفتند، با این حال در آن‌جا بیگانه است. با وی محترمانه رفتار می‌کردند، اما تمام رفتارشان نشان می‌داد که او را از خود نمی‌دانند و بیگانه‌اش می‌شمارند. کاساتسکی میل داشت در آنجا بیگانه نباشد. برای این منظور میبایست یا آجودان مخصوص شود- که البته در انتظار نیل بدان مقام بود- یا با یکی از بانوان متشخص این محفل ازدواج کند. تصمیم به این کار گرفت. دختر زیباروی درباری را برای همسری خود انتخاب کرد که نه تنها بدان محفلی که او می‌خواست وارد شود تعلق داشت، بلکه عالیمقام ترین مردم که در آن اجتماع عالی، استوارترین وضع و مقام را داشتند در راه نزدیکی بوی کوشش می‌کردند، این دختر کنتس کاراتکوا بود.

کاساتسکی تنها به منظور تامین آینده خویش به دنبال کاراتکوا نیفتاد، بلکه این دختر فوق العاده جذاب و دلربا بود و کاساتسکی به زودی عاشق و دلباخته او شد. نخست دختر نسبت بوی سرد و نامهربان بود اما سپس همه چیز یک باره تغییر یافت و معشوقه گرم و مهربان شد و مادرش به اصرار زیاد کاساتسکی را به خانه دعوت کرد.

کاساتسکی از آن دختر خواستگاری کرد و پیشنهادش پذیرفته شد از سهولت وصول بدین سعادت عظیم و از رفتار عجیب این مادر و دختر به شگفت آمد. او بسیار دلباخته و از برق عشق خیره و نابینا شده بود و به این جهت به آنچه تقریبا همه کس در شهر می‌دانست توجه نداشت. همه می‌دانستند که نامزد وی یک سال پیش از آن معشوقه نیکلای پاولویچ بود.

دو هفته پیش از روزی که برای عروسی تعیین شده بود کاساتسکی در ییلاقی واقع در قریه تزاریسکی کنار نامزدش نشسته بود. یکی از روزهای گرم بهار بود. نامزدان مدتی در باغ گردش کردند و در خیابان سایه‌داری که اطرافش درختان زیر فون روییده بود روی نیمکتی نشستند. ماری در جامه تور سفید بسیار زیبا جلوه می‌کرد و مظهر عفت و عشق می‌نمود. او نشسته بود، گاهی سر فرو می‌انداخت و زمانی به جوان زیبا و تنومندی مینگریست که از بیم آن که مبادا با هر یک از حرکات و اطوار یا سخنان خود عفت و پاکی فرشته آسای نامزد خود را آلوده و تحقیر نماید با ظرافت و احتیاط و مراقبت خاصی با وی گفتگو می‌کرد.

کاساتسکی در زمره آن دسته از مردم دهه چهارم قرن نوزدهم محسوب می‌شد که اینک دیگر وجود ندارند، در اعداد آن مردمی به شمار می‌آمد که آلودگی و ناپاکی در روابط جنسی را برای خویشتن مجاز می‌دانستند و باطنا آن را محکوم نمی‌کردند ولی از همسر خود عفت و پاکدامنی ملکوتی را می‌خواستند و همین پاکدامنی ملکوتی را در هر یک از دوشیزگان محیط خود می‌دیدند و به همین نحو نیز با ایشان رفتار می‌کردند. چنین نظریه‌ای در آن وضع خودکامگی و افسار گسیختگی که مردان برای خود جایز می‌شمردند از بسیاری جهات نادرست و زیان آور بود، اما به عقیده من چنین نظریه‌ای که با طرز تفکر جوانان امروز که در هر دوشیزه‌ای؛ رفیقه و همخوابه‌ای برای خود مشاهده می‌کند به کلی مغایرت دارد، برای زنان سودمند بود. دوشیزگان که چنین پرستشی را مشاهده می‌کردند، می‌کوشیدند کم و بیش به صورت خدایان جلوه کنند. کاساتسکی نیز چنین عقیده‌ای را درباره زنان داشت و به نامزدش با همین نظر می‌نگریست. آن روز بیش از همه وقت عاشق و دلباخته بود و کمترین شهوت را نسبت به نامزدش احساس نمی‌کرد برعکس مثل چیزی غیرقابل وصول با مهر و عطوفت بوی مینگریست.

برخاست و با قامت بلند خود روبروی او ایستاد و هر دو دست را روی شمشیرش تکیه داد و با لبخند محجوبانه‌ای گفت:

  • تازه امروز تمام سعادتی را که بشر می‌تواند بدان نایل گردد دریافتم و این شما، ... این تو بودی که آن سعادت را به من عطا کردی!

او در دورانی میزیست که هنوز «تو» معمول و عادی نشده بود و برای وی که از لحاظ اخلاقی این فرشته را برتر از خویشتن می‌شمرد خطاب کلمه: «تو» بنامزدش وحشتناک بود.

  • من از برکت وجود تو خود را شناختم ... دانستم که از آنچه میاندیشیدم بهترم.
  • مدت‌هاست که من این مطلب را میدانم. به همین سبب نیز عاشق و دلباخته شما شدم.

بلبلان در آن نزدیکی چهچهه میزدند. برگهای تازه و نورس از وزش نسیم ملایم می‌جنبید. دست نامزدش را گرفت و بر آن بوسه زد و اشک در چشمانش حلقه بست. نامزدش دریافت که از ابراز عشق او نسبت به خود سپاسگزاری می‌کند. اندکی از نیمکت دور شد و خاموشی گزید، سپس نزدیک نیمکت آمد و روی آن نشست و گفت:

  • شما میدانید ... تو میدانی، خوب، فرقی ندارد. عشق ورزی من به تو بی‌غرض نبود. می‌خواستم به وسیله تو به اجتماع اشراف راه یابم اما بعد ... چون تو را شناختم دریافتم که این هدف در قبال وجود تو چقدر ناچیز است. راستی از این جهت بر من خشمگین نمی‌شوی؟

ماری جواب نداد و فقط آستین او را گرفت.

کاساتسکی مفهوم این عمل را دریافت. نامزدش می‌خواست به وی بفهماند: «نه، خشمگین نمی‌شوم.»

کاساتسکی پریشان شد، با آن که این سئوال به نظرش گستاخانه جلوه می‌کرد باز پرسید:

  • خوب، تو گفتی که عاشق من شدی. معذرت می‌خواهم، من حرف تو را باور می‌کنم اما جز این چیز دیگری هم هست که تو را مضطرب و ناراحت می‌کند. آن چیست؟

نامزدش اندیشید: «اینک یا هرگز! در هر حال خواهد فهمید. اما اگر حالا به او بگویم مرا ترک نخواهد کرد؟ آخ، اگر مرا ترک کند بسیار وحشتناک است!»

پس نگاه مهر آمیزی به سر تا پای اندام بزرگ و نیرومند و اصیل او انداخت. اینک وی را بیشتر از نیکلای دوست داشت و اگر به خاطر مقام امپراطوری نبود هرگز این را با آن عوض نمی‌کرد.

  • گوش کنید! من نمی‌توانم دروغ بگویم. باید همه چیز را اقرار کنم. شما می‌پرسید که چه چیز مرا مضطرب می‌سازد؟ آنکسی را که دوست داشتم.

کاساتسکی خاموش بود.

  • می‌خواهید بدانید که را دوست داشتم؟ او را، امپراطور را ...
  • ما همه او را دوست داریم، البته شما در انستیتو ...
  • نه، بعد از آن ... تفریح و سرگرمی هم بود اما به زودی گذشت ... بایستی بگویم ...
  • خوب، چه چیزی را؟
  • نه، فقط تفریح ساده نبود.

صورتش را با دستها پوشاند.

  • چطور؟ به او تسلیم شدید؟

ماری ساکت بود

  • معشوقه او بودید؟

ماری ساکت بود

کاساتسکی از جا جست و با گونه‌های لرزان و چهره رنگ پریده روبروی او ایستاد. اینک به خاطر آورد که چگونه نیکلای پاولویچ در برخورد با وی در نوسکی با لطف و تفقد خاصی از حالش جو باشد.

  • خدایا! چه کردم؟ استیوا!
  • به من دست نزنید، دست نزنید! چقدر رنج آور است!

برگشت و به جانب خانه رفت در خانه با مادر ماری مصادف شد

  • شاهزاده! شما هستید؟ من ...

اما به محض مشاهده چهره او خاموش شده کاساتسکی با چهره برافروخته مشت بزرگش را بالای سر او برده فریاد کشید:

  • شما این مطلب را می‌دانستید و می‌خواستید از من پنهان کنید.

و برگشت و از خانه خارج شد.

اگر عاشق نامزدش یک فرد عادی بود بی‌شک او را می‌کشت. اما با تزار محبوب خود چه می‌توانست کرد.

روز بعد استعفا داد و تمارض کرد تا هیچکس را نبیند و راه دهکده را پیش گرفت.

تابستان را در دهکده سپری ساخت. کارهای خود را مرتب کرد. چون فصل پاییز فرا رسید به پترزبورگ مراجعت نکرد، بلکه وارد دیر شد و در سلک راهبان درآمد.

مادرش نامه‌ای نوشت تا شاید او را از این اقدام مهم باز دارد ولی او در جواب مادر نوشت که خداشناسی از هر اندیشه و تصور دیگری برتر و بالاتر است و دلش به نور ایمان و خداپرستی روشن گشته است. تنها خواهرش که مانند وی مغرور و جاه طلب بود منظور برادرش را دریافت.

او دریافت که برادرش به این جهت راهب شده تا از آن کسان که می‌خواستند والامقامی خود را برخ او بکشند برتر و والاتر باشد و در این حدس راه خطا نرفته بود. چون کاساتسکی در سلک راهبان درآمده چنین وانمود کرد که آنچه در نظر خود او در دوران خدمت نظام بسیار مهم جلوه می‌کرد تحقیر می‌نماید و اینک در مقام بسیار رفیعی قرار گرفته که در آنجا می‌تواند به مردمی که پیشتر بر آنان رشک می‌برد با نظر حقارت بنگرد. اما چنانکه خواهرش دارتکا می‌اندیشید، تنها این فکر محرک و راهنمای او نبود. حس حقیقه مذهبی دیگری که دارنکا نمی‌شناخت و به اتفاق حس غرور و آرزوی تفوق وی را رهبری می‌کرد نیز در وجودش نهفته بود. دلشکستگی از رفتاری ماری (نامزدش) که مانند فرشته‌ای در نظر مجسم ساخته بود و رنجش و تحقیرش به اندازه‌ای شدید بود که او را به کلی به وادی یاس و حرمان کشید و این یاس و حرمان او را کجا برد؟ به سوی خدا، به سوی ایمان کودکانه‌ای که هرگز از دست نداد.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در داستان سقوط باباسرگئی از دو دنیا (قسمت سوم) مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2577
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23023199