Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان سقوط باباسرگئی از دو دنیا (قسمت اول)

داستان سقوط باباسرگئی از دو دنیا (قسمت اول)

از: لئون تولستوی
ترجمه: مهندس کاظم انصاری

انسانی که در میان دو تلاش غیرطبیعی و یا به تعبیر صادقانه، طبیعی‌ترین تلاش‌ها! خرد و خمیر می‌شود...

سابقۀ غریزه ارتقا با تمام قدرتی که در اختیار دارد و به سوی مقام و منصب و اشرافیت رویا انگیز پیش می‌رود.

این پیشروی با چنان شتابی همراه است که در یک چرخش ناگهانی از این قطب رو بسر تافته و با همان سرعت جنون آمیز به قطب دیگر می‌گراید؛ یک باره دنیای رویایی و بر شکوه را به زاویه غار تاریک و سردی معامله می‌کند و در این راه همچنان سرگشته و حریص می‌شتابد و به اوج خود می‌رسد. اما همچو شیخ صنعان در این معرکه هم نام و ننگ را می‌بازد و دربست خود را در همان تله‌ای می‌اندازد که گرچه در حدود یک غریزه طبیعی است. اما در چهار دیواری دنیایی که با آن جهد و کوشش برای خود بنیان گذاشته است از قبیح‌ترین اعمال به شمار می‌رود ...

در سال 1840 واقعه‌ای در پترزبورگ روی داد که موجب شگفتی همگان شد: شاهزاده خوش منظری که فرماندهی گارد محافظ هنگ گیراسیرسکی را به عهده داشت و همه کس آجودانی مخصوص و آینده درخشانی را در دربار امپراطور نیکلای اول برای او پیش بینی می‌کرد، یک ماه پیش از تاریخ ازدواجش با ندیمه زیبایی که مورد لطف و تفقد خاص امپراطریس بود، تقاضای بازنشستگی کرد، ارتباط با نامزدش را گسیخت، ملک کوچک خود را به واهرش بخشید و به قصد ورود در جامعه روحانیون به صومعه رفت. این حادثه در نظر مردمی که از انگیزه نهانی آن با خبر نبودند غیرعادی و نامفهوم جلوه می‌کرد. اما تمام این اقدامات برای خود شاهزاده استیان کاساتسکی به اندازه‌ای طبیعی و مسلم بود که رفتار دیگری را جز آن نمی‌توانست تصور نماید.

وقتی پدر استپان کاساتسکی که سرهنگ بازنشسته‌ای بود دار فانی را وداع گفت پسرش دوازده سال داشت. مادرش با تمام تاثر و اندوهی که از مفارقت پسر داشت باز نتوانست از اجرای وصیت شوهر متوفایش مبنی بر تسلیم یگانه پسر خود بهنگ سرپیچی کند و فرزند دلبندش را بهنگ سپرد. بیوه زن با دختر خود واروارا، به پترزبورگ رفت تا نزدیک پسرش باشد و روزهای تعطیل او را در آغوش گرم محبت خود جای دهد.

پسرک استعداد درخشان و خودخواهی بسیاری از خود نشان می‌داد و در نتیجه هم در کسب علوم، مخصوصا ریاضی که عشق و علاقه خاصی بدان داشت، و هم در سواری و فنون نظامی سرآمد اقران خود گشت. با وجود اندام فوق العاده بلندش، زیبا و چست و چابک بود و چنانچه خوی تند و مزاج آتشین نداشت رفتارش نیز سرمشق و نمونه تمام دانشجویان مدرسه نظام به شمار می‌رفت. باده گساری نمی‌کرد، گرد لهو و لعب نمی‌گشت، صادق و راستگو بود. یگانه صفتی که مانع بود تا سرمشق و نمونه قرار گیرد طغیان خشم و غضبش بود که چون مقهور آن می‌گشت دیگر قدرت تسلط بر خویشتن نداشت و مانند درنده‌ای وحشی به نظر می‌رسید. یک بار نزدیک بود یکی از همشاگرادان خود را که می‌خواست از مجموعه سنگ‌های معدنی وی به تمسخر سخن بگوید از پنجره به حیاط بیندازد.

بار دیگر نزدیک بود خود او به هلاکت رسد: بشقابی پر از کتلت را به سوی کارپرداز پرتاب کرد، به سمت افسر دوید و می‌گویند افسر را به سبب آن که از قول خویش سرپیچی نموده و رو در روی وی دروغ گفته بود سیلی زد. چنانچه رئیس دانشکده روی این قضیه سرپوش نگذاشته و کارپرداز را اخراج نکرده بود یقینا او را از درجه افسری محروم ساخته به سربازی می‌فرستادند.

در سن هجده سالگی به درجه افسری هنگ اشرافی گارد نائل گشت امپراطور نیکلای پاولویچ که او را از همان ایام تحصیل در دانشکده افسری میشناخت بعدها نیز در هنگ مورد لطف و تفقدش قرار داد، چنانچه همه کس مقام آجودانی مخصوص را برای وی پیش بینی می‌کرد.

کاساتسکی نه تنها به انگیزه حس خودپرستی و جاه طلبی، بلکه بیشتر از این جهت که حتی از زمان تحصیل در دانشکده افسری عشق و علاقه آتشینی به نیکلای پاولویچ داشت. در آرزوی وصول به مقام آجودانی مخصوص امپراطور بود. در هر بازدیدی که نیکلای پاولویچ از دانشکده افسری به عمل می‌آورد- و این بازدید‌ها مکرر اتفاق می‌افتاد- چون به قامت بلند و سینه پیش آمده و بینی خمیده و سبیل بلند و ریش دوشقه و لباس نظامی وارد می‌شد و با صدای رسا به دانشجویان درود و شادباش می‌گفت کاساتسکی همان شور و هیجان عاشق دلباخته‌ای را که پس از برخورد با معشوقه بر وی چیره می‌گردد احساس می‌کرد. فقط شور و هیجان دلباختگی و علاقه او به نیکلای پاولویچ شدیدتر بود: می‌خواست مراتب اخلاص و فداکاری بیکران خود را بوی نشان دهد. می‌خواست آنچه را در نظرش گرامی بود، حتی سراسر وجود و هستی خویش را در پیشگاه او فدا کند.

نیکلای پاولویچ هم می‌دانست که این شور و هیجان را در دیگران بر می‌انگیزد و عمدا در راه تحریک آن می‌کوشید با دانشجویان بازی می‌کرد، در میانشان می‌نشست. گاهی با سادگی کودکانه و زمانی دوستانه و مهرآمیز و گاهی با عظمت و بزرگی شاهانه آنان را مخاطب می‌ساخت. نیکلای پاولویچ پس از ماجرای کاساتسکی با آن افسر، سخنی بوی نگفت اما وقتی مقصر نزدیکش آمد با ادا و اطوار مصنوعی او را از خود دور ساخت و ابرو در هم کشیده با انگشت وی را تهدید کرد و سپس هنگام رفتن گفت:

بدانید که من از همه قضایا اطلاع دارم اما بعضی چیزها را نمی‌خواهم بدانم. آن‌ها اینجا هستند.

با این سخن به قلبش اشاره کرد.

وقتی دانشجویان فارغ التحصیل بوی معرفی شدند دیگر این مطلب را یادآوری نکرد و مانند همیشه گفت که همه می‌توانند مستقیما بوی مراجعه کنند، با صداقت بوی و میهن خدمت کنند و او همه را در اعداد بهترین دوستان خویش محسوب می‌دارد. تمام دانشجویان فارغ التحصیل مانند همیشه به هیجان آمده بودند.

کاساتسکی گذشته را به خاطر آورد و به گریه افتاد و سوگند یاد کرد که با تمام قدرت خود به تزار محبوب خدمت کند.

هنگامی که کاساتسکی وارد هنگ شد مادرش نخست بمسکو و سپس به دهکده رفت. کاساتسکی نیمی از ملک خودش را به خواهرش داد. آنچه برایش باقیماند فقط کافی بود تا وسایل زندگانی وی را در هنگ مجللی که در آن خدمت می‌کرد فراهم سازد.

کاساتسکی به ظاهر، عادی‌ترین افسر جوان و درخشان گارد جلوه می‌کرد که در جستجوی نام و شهرت و افتخار بود اما در باطن وی فعل و انفعال شدید و بغرنجی جریان داشت. این فعل و انفعال از اوان کودکی او وجود داشت و ظاهرا بسیار متنوع بود، اما اصول تمام آن‌ها این بود که در تمام اموری که در مسیر زندگی بدان برخورد می‌نماید، چنان به موفقیت و کمال برسد که شگفتی و تحسین مردمان را برانگیزد. در تحصیل علم به اندازه‌ای سعی و مجاهدت می‌کرد که همه بستایش وی زبان می‌گشودند و نمونه و سرمشق دیگرانش قرار می‌دادند. پس از نیل به یک موفقیت در راه وصول به موفقیت دیگر مجاهدت می‌ورزید. بدین ترتیب در تحصیل علوم رتبه اول را به دست آورد و چون در دانشکده افسری متوجه شد که در گفتگو به زبان فرانسه ناتوانست به اندازه‌ای در آموختن آن کوشید که مانند زبان مادری خود بر آن مسلط گشت. در بازی شطرنج به قدری تمرین کرد که حتی در دانشکده افسری مهارت وی زبانزد همگان بود.

به جز هدف کلی زندگیش که از خدمت به تزار و میهن تشکیل می‌شد، همیشه هدف دیگری نیز داشت که به هر اندازه کوچک و ناچیز بود باز تمام کوشش و مساعی خود را در راه وصول آن به کار می‌برد و تا زمانی که به آن هدف نمی‌رسید از پای نمی‌نشست و تنها به خاطر آن زندگی میکرد اما به مجرد آن که به هدف مطلوب می‌رسید بیدرنگ هدف دیگری در خاطر وی جوانه میزد و جای هدف سابقش را می‌گرفت.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در داستان سقوط باباسرگئی از دو دنیا (قسمت دوم) مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 4692
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23025314