Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

همسایه، نویسنده : افسانه نجم آبادی

همسایه، نویسنده : افسانه نجم آبادی

وقتی کسی یکی رو به این دنیا میاره، دیگه نمی تونه بگه اون دیگه پسرم نیست!

- من میگم نیست، خدا مرگ بده، بچه نااهل نده... پدرام از مغازه پولی که کم شده رو تا نیاری بدی دیگه مغازه رات نمی دم. تازه رهن خونه رو هم فسخ می کنم و پول پیش و می گیرم، دیگه خودتون می دونید... این حرف آخر منه ...

دعوا بالا گرفته بود، صدای داد و فریاد مردانه در میان جیغ های منقطع و ظریف زنانه آمیخته با صدای شکستن چیزی از خانه بیرون می ریخت. الهام با دلشوره غریبی همین طور وسط اتاق ایستاده بود. از دستش کاری ساخته نبود، چادرش رااز روی مبل برداشت و سر کرد، آرام در خروجی آپارتمان را باز کرد و مضطرب به در آپارتمان همسایه زل زد، صدای باز شدن در بعضی از همسایه های طبقات دیگر ساختمان را می شد شنید، اما از کسی کاری بر نمی آمد.

- دختر دیشب از خونه تون سر و صدا می اومد! بیا تو ببینم چی شده ...

مرجان در حالی که چشمانش به اطراف می چرخید، پای برهنه اش را روی پرزهای بلند پادری همسایه گذشت و با صدای زیری گفت:

-بدبخت شدم الهام، دوباره شروع کرده ... دیگه مطمئن شدم...

الهام از نگاه به چشمان مرجان معذب شد و نگاهش از چشم های او به شکمش تغییر مسیر داد.

-حالا که باردار شدی خیالش از طلاق راحت شده دوباره شروع کرده؟!

دیشب باباش اینجا بود گفت که دیگه اجاره خونه رو نمی ده... راستش دو ماهیه که از مغازه هم بیرونش کرده...

مادرت خبر دارد؟

مرجان در حالی که چشمانش را از نگاه الهام می دزدید، گفت:

-خبر نداره. درگیر عروسی مهتابه، بنده خدا خودش دست تنهاست هزار تا گیر و گرفتاری داره راستش جراتشم ندارم که چیزی بهش بگم، هزار تا سرکوفت بارم می کنه، مدام می گه نگفتم این پسر بدبختت می کنه ...

بعد نفس عمیقی کشید و نفس اش را بیرون داد و گفت:

-من و بگو دلم خوش بود لااقل باباش ازش حمایت می کنه ... اونم که این طوری ... تو این بی پولی این عروسی هم شده یه دردسر دیگه: از یه طرف یه دست لباس درست و حسابی ندارم، از طرف دیگه هرروز دکترم میفرسته برای سونوگرافی و آزمایش... یه گردن بند برام مونده بود، اونم ماه پیش فروختم رفت. حالا موندم با این فامیل های خاله زنک مهتاب، همین جوری هم دنبال حرف و حدیثن... کاش یه جوری میتونستم گم و گور شم و نرم عروسی.

_ای بابا این چه حرفیه که میزنی. مگه میشه آدم عروسی خواهرش نره.

من که هفته پیش بهت گفتم دختر، لباس دارم بهت می دم... از شانس تو تازه دو سه روزه سرویس طلامو عوض کردم، اونم بهت می دم.اصلا میتونی بگی تازه خریدیش... خودتو برای این چیزا عذاب نده. به خدا بچه آسیب می بینه. ماه های اول خیلی مهمه.

رنگ به روت نمونده دختر، به کم به خودت برس، فردا پشیمون می شی ها، به خودت رحم کن الهام بعد از دادن این پیشنهاد اندکی دجار تردید شد می دانست که شوهرش از این کاردلخور خواهد شد.

اما کلمات دیگر از دهانش گریخته بود. مرجان در سکوتی طولانی چشم به قاب پنجره خانه الهام دوخته بود، یا کریمی در چارچوب پنجره در وضعیتش سست و نامطمئن راه می رفت.

پس از رفتن مرجان، الهام غذای از دیشب مانده را برای ناهار گرم کرد. باید پسر کوچکش را مهیا می کرد تا به کلاس نقاشی بروند. لباس پوشیدند و عرفان کیف قرمزش را در حالی که دهانش باز بود، کشان کشان از اتاق بیرون آورد. دفتر نقاشی اش در کیف نبود. الهام از این اتاق به آن اتاق شد، تا این که غرولند کنان آن را مچاله زیر مبل ها یافت. در هنگام خروج از منزل هر چه جاکلیدی را جستجو کرد، کلید را نیافت. کلافه شده بود، جند بار از عرفان سراغ کلیدها را گرفت، اما طبق معمول هر دفعه با جواب های عجیب و بی ربط مواجه شد، حسابی کلافه شده بود. به فکرش رسید که شاید مرجان زمان رفتن کلید آنها را به اشتباه با خودش برده باشد. مرجان در خانه نبود. چند بار شماره همراه مرجان را گرفت، اما او جواب نداد چون دیرشان شده بود تصمیم گرفت که همان طور در را ببندد و بعد از کلاس هم به خانه مادرش برود تا شب با کلید شوهرش به خانه برگردند.

فردای آن روز صبح الهام در حال گردگیری خانه ناگهان متوجه شد که در کشوی بغل تختی نیمه باز است. کمی دستپاچه شد، چون به خوبی به خاطر داشت که دیروز قبل از خروج از خانه می خواست طلاها را با خود ببرد تا به مادرش نشان بدهد، اما بعد منصرف شده بود، که مبادا در طول راه کیفش را بربایند و ... این بود که صلاح ندیده بود و درب کشو را با تشویش و طمانینه بسته بود. لبه کشو را گرفت و در کشو را کامل گشود. جعبه سرجایش نبود، مدتی با دستپاچگی را زیر و رو کرد. تمام مخلفاتش را بیرون ریخت. اما از جعبه سورمه ای طلاها خبری نبود. سراسیمه نگاهی به اطراف انداخت. پسر چهارساله اش با چشمان شیطنت بار از آشپزخانه بیرون می آمد، او را به داخل اتاق آورد و روی دو زانو نشست. شانه های پسرک را گرفت و در حالی که در چشم هایش نگاه می کرد پرسید:

-مامان جون امروز صبح در این کشو رو تو باز کردی؟ به جعبه رنگ شلوارت این تو ندیدی؟

پسر که با تعجب گاهی به چشم ها و گاهی به لب های مادر نگاه می کرد، خود را از دستان مادر رها کرد و با انگشت پنجره را نشان داد.

- مامان کلید اونجاست.

الهام از جا جست وبه آشپزخانه رفت، پرده را بلند کرد و کلید را برداشت و در دست گرفت. خوب اطراف پرده را گشت، اثری از طلاها نبود. عرق سردی روی پیشانی اش نشست.

از تصور این که غریبه ای در خانه اش بوده و سر از اتاق خوابش در آورده، سرمایی پشتش را لرزاند. انگار ناگهان خانه برایش ناامن شده بود. در ذهنش مدام لحظه ای را مرور می کرد که با دستان خود جعبه مخملی سرویس اش را درون کشو گذاشته بود و درش را بسته بود. ناگهان همه داستان های سرقتی که از سریال های تلویزیون دنبال کرده بود، از ذهنش گذشت. اما کسی که از خرید طلاهایش خبر نداشت! کسی که این روزها به خانه اش نیامده بود. بعد به ذهنش خطور کرد که مرجان، تنها کسی بود که از وجود طلاها مطلع بود، حتی او را به اتاق خواب آورده بود که لباس شبش را که داخل کمد آویزان بود: نشانش بدهد. هر چند عمیق تر و دقیق تر ذهنش را جستجو می کرد، بیشتر برایش مسجل می شد که برداشتن طلاها کار کسی نیست جز مرجان، بعد به خاطرش آمد آن شب ماجرا دزدی بود که پدرشوهر مرجان را به خانه شان کشانده بود و حالا که خوب فکر می کرد او اصل داستان را لاپوشانی کرده بود، بعد هشدارهای شوهرش را به خاطر آورد که می گفت خانه یکی از همکارانش را دزد زده بوده و این که چطور دزد یکی از آشنایاشان از آب درآمده بود...

ذهنش را می کاوید، شک همچون بیماری ای مسری در تمام بدنش منتشر می شد.

دیوانه وار شروع به جستجوی گوشه و کنار خانه کرد، همه جا را گشت، از لای رختخواب ها تا کابینت آشپزخانه، میان ظرف، اما اثری از طلاها نبود، احساس کرد مشاعرش را از دست داده است. انگار اصلا طلایی وجود نداشته، مگر می شد چیزی ناگهان در درون خانه این گونه ناپدیدی شده باشد! خسته و از نفس افتاده روی زمین نشست و گوشی موبایل را در دستان لرزانش گرفت، می خواست قضیه را با امیر در میان بگذارد، اما امتناع کرد. از روزی که شوهر مرجان هنگام پارک ماشینش به اتومبیل صفر کیلومترشان خسارت زده بود، شوهرش روی خوشی به آنها نشان نمی داد به خصوص این مساله زمانی تشدید شد که الهام ماجرا را با مرجان در میان گذاشت و او هم به کلی انکار کرد. از همان موقع بود که امیر به او هشدار داده بود تا رفت و آمد را با آنها کم کند. حالا اگر قضیه دزدی طلاها را می فهمید، گناه او نابخشودنی بود.

دوباره نگاهی به گوشی انداخت. نام مرجان را در لیست دوستانش جستجو کرد، شماره را گرفت صدایی مدام پشت خط می گفت: «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد» تصمیم گرفت برایش پیغامی بفرستد... به طرف در ورودی رفت. در حالی که کلید را محکم در دستش فشار می داد، از چشمی نگاهی به در آپارتمان مرجان انداخت، انگار سال ها بود کسی در آن خانه زندگی نمی کرد، کفش های مرجان جلوی در نبود. این هفته های اخیر به طرز مشکوکی صبح ها در حالی که پلاستیک بزرگ سیاهی در دستش بود، از خانه بیرون می رفت و ظهر در حالی که پاهایش را روی پله ها می کشید، بالا می آمد، هفته پیش وقتی در حال تمیز کردن پاگرد بود، یا مرجان روبرو شده بود، او به رویش لبخند محزونی زده بود.

چقدر خواهرانه برایش دل سوزانده بود، چقدر نگرانش شده بود وقت هایی که شوهرش او را به باد کتک می گرفت، برایش گریسته بود. از این همه وقاحت دلش گرفت، از این که دست دوستی به کسی داده بود و خیانت کرده بود.

الهام چند ساعتی را تمام مدت یا پشت پنجره بود و یا از چشمی در، بیرون را می پایید، بعد فکری به ذهنش رسید، گوشی تلفن را برداشت.

- سلام لیلاجون یه زحمتی برات دارم. می شه با خط دیگه ات به پیغام به این شماره که می گم بفرستی؟

- چرا؟ چی شده مگه؟!

- طلاهام و دزدیدن فکر کنم کار همسایه روبروییه، همون دختره که شوهرش معتاده، می خوام بترسونمش بیاره پس بده، کار به شکایت و شکایت کشی نکنید ...

-مطمئنی؟! بیشتر بگرد، شاید عرفان برده جایی انداخته ...

- بهش بنویس یک نفر تو رو وقتی طلاها رو بر می داشتی دیده ...

- شاید یه جای دیگه گذاشتی یادت نیست، اگه کس دیگه ای برش داشته باشه چی؟

الهام با صدایی مرتعش گفت:

- با همین دست های خودم توی کشو گذاشتمش. حتی یادمه که در کشو رو خوب بستم ... حماقت کردم به این دختره اعتماد کردم ... به جز اون تو این چند روز هیچ کس پاشو تو خونه ام نذاشته، منو میشناسی لیلا جون، حالا حالاها با کسی صمیمی نمی شم اما این دختره از اون سمج هاش بود، اوایل هر چی من سردی نشون می دادم دست بردار نبود ... نگو از همون موقع نقشه داشته ... بعد از یک سال رفت و آمد و نون و نمک هم و خوردن، پس اگه اون برنداشته کار کیه؟ نه لیلا ... مگر این که عقلمو از دست داده باشم.

در این لحظه دوباره اشک های الهام گونه هایش را خیس کرد. صدای اذان ظهر از تلویزیون پخش می شد. روی مبل نشسته بود و به سفیدی دیوار مشترک خانه شان با همسایه خیره شده بود. قدرت فکر کردن نداشت. از جایش بلند شده، چادر به سر کرد و ازپله ها پایین رفت می خواست حاج خانم، مدیر ساختمان را که زن با درایتی بود، در جریان ماجرا بگذارد تا شاید با کمک هم راه حلی بیابند. از پله ها که پایین می رفت همین طور لب هایش را می گزید تا مبادا اشکش سرازیر شود.

- سلام حاج خانم

- سلام عزیزم، چی شده؟ چرا گریه کردی؟! عرفان طوریش شده؟

سد مقابل اشک هایش شکست با گریه گفت:

-طلاهامو از تو خونه دزدیدن .. از تو کشو... تو اتاق ...

- پناه بر خدا، اینجا دزد نمی اومد! تو این ده سالی که...

لحن صدای الهام قوت گرفت؛

- می دونم کار کیه حاج خانم.. کار مرجانه... فقط اون می دونست که طلا خریدم.

حاج خانم چروکی عمیق تر از چروک های قدیمی به روی چهره انداخت.

- پناه بر خدا ... همه جا رو خوب گشتی؟ درست فکر کن ببین رفت و آمد دیگه ای نداشتی؟ به کسی قرض ندادی؟ آخه چطور ممکنه!

- سه روز نمی شد خریده بودمشون ... دیروز قبل از ظهر چند ساعتی مرجان خونمون بود. اومد نشست، درد و دل کرد، گریه زاری کرد، من احمق از خودش بیشتر دلم براش می سوخت ... رفتنی کلید و از روی پیشخون برداشته، من که رفتم بیرون اومده کار خودشو کرده... هر چی ام زنگ می زنم تلفنش و جواب نمی ده.. امکان نداشت تلفن منو جواب نده... او هم تو این وضعیت...

- دخترم یه خرده آهسته تر- آخه به همین سادگی که می شه... اگه یه درصد کار او نباشه چی؟ بعد نگاهی به داخل خانه انداخت، سر و صدای نوه هایش بود که دنبال هم از اتااقی به اتاق دیگر می دویدند. دست های الهام را در دستش گرفت و آرام گفت:

- به نظرم فعلا چیزی به کسی نگو، بذار ببینیم چیکار می تونیم بکنیم. منم مهمون دارم بچه ها از طالقان اومدن صبر کن، دخترم درست می شه.

دمادم غروب مرجان پیدایش شد. الهام صدای کلید انداختنش را شنید. صورتش نگران و مستاصل بود. انگار بند دلش پاره شد. از مواجهه با او، از این که بخواهد در چشم هایش نگاه کند چندشش می شد. اما تصمیم گرفته بود خونسرد باشد و مشکلش را حل و فصل کند. امیر در خانه بود و او به هیچ قیمتی نمی خواست شوهرش از قضایا بویی ببرد. از این که عرفان ناگهان چیزی از دهانش بیرون بپرد واهمه داشت. مدام سر او را گرم می کرد تا به امیر چیزی نگوید. شب را تا صبح چشم بر هم نگذاشت. با چشم های خالی به چراغ نیم سوز اتاق خواب همسایه نگاه می کرد و همه خاطراتش از لحظه ای که او را شناخته بود مثل عکس های یادگاری ای که یک به یک در آتش می سوزند، در ذهنش می مرد. او دیگر برایش غریبه بود. او را نمی شناخت، با خود رفت و آمد می کرده، منتظر فرصت بوده، چه طور به او اعتماد کرده بود. همیشه در ناخودآگاهش احساس کرده بود که این دختر آن طور که به نظر می آید نیست، انگار رازی را پنهان می کرد. دنیا برایش تنگ و ناامن شده بود تصمیم گرفت صبح به محض بیرون آمدن از خانه تعقیبش کند، فکر کرد که او قطعا باید طلاها را جایی ببرد تا سریعا آبش کند و اگر تا حالا نفروخته باشد، می توانست در حین فروش طلاها مچش را بگیرد، دست کم می توانست سر از کارش در آورد.

فردای آن روز عرفان را با پدرش راهی مهد کودک اداره کرد. سپس با راننده آژانسی قرار گذاشت که جلوی در مستقر شود. او لباس پوشیده پشت چشمی روی پنجه پا ایستاده بود و انتظار می کشید. مدتی به همین منوال گذشت. از مرجان خبری نبود پس از ساعتی راننده تماس گرفت و او ناگزیر پایین رفت و پس از حساب کردن کرایه آژانس، مغموم از پله ها بالا آمد. در طبقه اول با خانم حامدی همسایه روبرویی حاج خانم برخورد کرد که از ساکنین قدیمی ساختمان بود، چادر سورمه ای گل دارش کمی برایش کوتاه بود، در حالی که طبق معمول هر دو گوشش از چادر بیرون مانده بود، گفت:

- می خواید با این مستاجره چیکار بکنید؟

مستاجره نامی بود که خانم حامدی روی مرجان گذاشته بود. هر چند که آنها تنها مستاجر ساختمان بودند، اما این نام از زمانی روی پیشانی مرجان چسبیده بود که شوهرش ظرف چند روز به ماشین امیر و آقای حامدی در پارکینگ خسارت زده بود و صدایش را هم در نیاورده بود.

- این مساله شوخی بردار نیستها... شاید اصلا کارش این باشه.

سایه آقای حامدی از لای در دیده می شد.الهام با تعجب پرسید.

-شما از کی شنیدید؟ من حتی هنوز به شوهرمم نگفتم!

- نظر منو می خوای به شوهرت بگو. خطرناکه شاید با او شوهر معتادش دستشون توی یه کاسه باشه اگه پسره خدایی نکرده دست تو و بچه ات یه کاری بده، چیکار می کنی؟ نمی شنوی صدای داد و بیداد و کتک کاری هاشونو؟ معلومه حالت عادی نداره زنگ بزن مامور بیاد قضیه رو فیصله بده. من هم به صاحب خونشون زنگ می زنم.

الهام موهاش را زیر روسری اش پنهان کرد و خداحافظی کرد، ترسی ناگهانی همه وجودش را در بر گرفته بود. این بار با گوشی خودش پیغام دیگری فرستاد. انگار که وارد جنگی تن به تن شده بود: «اگه امروز طلاها رو پس ندی با مامور میام سراغت.»

مرجان حتما تا به حال آن پیغام های تهدید آمیز را خوانده بود. الهام همچنان پشت چشمی در روی پنجه پا ایستاده بود و کشیک می داد. ساعت ده صبح ناگهان در باز شد و مرجان جلوی در ظاهر شد. دستش را دراز کرد و کلید زنگ خانه شان را فشرد. او که از جشمی همه چیز را می پایید، اندکی مکث کرد و سپس در را گشود، لحظاتی در سکوت گذشت، مرجان با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:

- سلام خوبی، شرمنده به خدا، دستت درد نکنه برای لباس... به نظرت امشب بپوشمش یا برا عروسی مناسب تره؟

الهلم که سعی می کرد خودش راکنترل کند بی این که نگاهش کند گفت:

-لباس و دادم خشک شویی ای وای دستت درد نکنه نیاز نبود ... پس بمونه فردا عروسی بپوشمش ، امروز همون پیرهن سبز رو می پوشم... پس بی زحمت طلاها رو می دی؟

با شنیدن کلمه طلا الهام انگار چیزی در سرش جوشید،

فشار دهد و هم حرصش را خالی کند، او چشمانش را کمی تنگ کرد و مدتی به او نگریست. باید چیزی می گفت، باید به خوبی بازی را پیش می برد.

- چرا گوشیت و جواب نمی دی؟

گوشیم دست خواهرمه، خطم و دادم به خواهرم خطش یه طرف شده، گفتم تو آرایشگاه ... باشه یه وقت ممکنه کسی باهاش کاری داشتهب اشه، چطور مگه؟!

- هیچی، بعد از ظهر بیا بگیر.

اخه می خواستم شوهرت نفهمه.

- نمی فهمه نترس.

اوضاع داشت گره های کورتری می خور. بهاین سادگی ها نبود، در را پشت سرش بست غبار خاکستری ای روی جشم هایش نشسته بود با عجله دوباره با آژانس تماس گرفت، تلفنجی از آن طرف خط گفت که باید بیست دقیقه منتظر بماندف ناامید شد و با رخوت، خستگی خود را روی مبل رها کرد. اگر کار واو نبودف چه؟ دودل وسواس درمیان هرج و مرج ذهنش جستجو می کرد تمام وقایع را از همان روز اول با ریزترین جزیات از سر گذراند . باز هم راه ها او را به همان مسئله قبلی می رساند. کار خوش بود. شاید در این کار شوهرش هم دست شده بود.

حوالی ساعت دوازده وقتی برای لحظه ای چشم هایش داشت روی هم می رفت، صدای در او را از جا پرداند در صفحه کوچک آیفون، مبهم زنی را دید. نزدیک تر که رفت صورت مادر مرجان را شناخت. کمی دورتر صورت باریک استخوانی مرحان هم قابل تشخیص بود. انگار مدیر مدرسه مادرش را احضار کرده باشد. مردد ماند، در دلش ترس و شوق خفیفی نشسته بود بازی را برده بود و حریف را خلع سلاح کرده بود بعد دکمه را با انگشت یخ کرده اش فشرد.

مادر و دختر جلوی در ظاهر شدند. دو طبقه را یک نفس بالا آمده بودند و پیشنانی و چای چپ مادر خیس بود.

دستش را روی پیشانی اش کشید. مرجان یک قدم جلوتر آمد، مادر بازوی راست مرجان را گرفت و گفت:

- قضیه این پیغام ها چیه برای مهتاب فرستادی؟

خودش زیر سشوار بوده خواهر شوهرش خونده...

 

متن کامل مقاله را می توانید در نشریه معیشت، شماره 16 مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: نشریه معیشت، شماره 16
  • تاریخ: سه شنبه 9 آبان 1396 - 14:24
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 4716

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1214
  • بازدید دیروز: 4452
  • بازدید کل: 23032318