Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

صبح روز بعد، نویسنده: علی محمدی

صبح روز بعد، نویسنده: علی محمدی

صبح امروز، وقتی از خانه بیرون می زدم، زنی را دیدم که بارانی مشکی بلندی پوشیده بود و در کوچه، که باران دیشب خیس کرده بود به سرعت می دوید.

صبح امروز، وقتی از خانه بیرون می زدم، زنی را دیدم که بارانی مشکی بلندی پوشیده بود و در کوچه، که باران دیشب خیس کرده بود به سرعت می دوید. گاه پشت سرش را نگاه می کرد و برمی گشت و دوباره با توان بیشتری می دوید. نگاهش ملتهب و هراسناک بود. کیف دستی اش را سفت به سینه فشرده بود و با سرعت هرچه تمام تر می دوید. برای چه می دوید؟ چرا آنقدر وحشت کرده بود؟! این ها را قرار نیست من بگویم. قرار است داستان، خودش سر نخی را بگیرد و پیش برود. در یک کارگاه آموزشی از آقای "اصغر فرهادی" شنیدم که قصه های فیلم هایش با یک موضوع شروع نمی شود، معمولا از یک تصویر، از یک عکس یا از یک صحنه خیلی کوچک شروع می شود که آن را گسترش داده و تبدیل به یک قصه می کند. فکر می کنم، این زن بی دلیل، این طور مقابل من ندویده بود. کمی دور بود، به انتهای کوچه رسیده بود. من این زن را می شناسم. شاید می شود گفت برای اولین بار بود که این طور بی مقدمه در مقابل من می دوید. وگرنه همان زنی ست که قبلا بود. پی اش را گرفتم، دنبال آن زن رفتم تا ببینم به کجا می دود. رسید سر چهارراه. ایستاد. نفس نفس می زد. دهانش خشک شده بود. آب دهانش را فشرد و به زحمت قورت داد; ولی آن آب به گلویش نرسید به سرفه افتاد. برگشت به پشت سرش نگاه انداخت. کسی را ندید. به تابلوی اسم خیابان ها نگاه انداخت. راهش را به طرف خیابان سمت راستش کج کرد و رفت همین. توقع نداشتید به این راحتی وحشتش فروکش کند. مگر نه؟! شاید از نظر من و شما و تمام آدم ها که او را در این حال می بینند، این پایان غیرعادی باشد. اما از نظر خود او طبیعی است. در واقع اگر از خود او بپرسید می گوید: «دزدی دنبالم می کرد و می خواست کیف مرا بزند. آن قدر با سرعت به کوچه پس کوچه ها دویدم تا موفق شدم از دستش فرار کنم.» شاید حق با او باشد، شاید کسی یا کسانی دنبال کیف او بوده باشند. دیگر پی اش را نگرفتم. یک راست رفتم به آموزشگاه.

آزاده همکار جوانی بود. همکار و یک دوست واقعی. برایم چای ریخته بود. لپ های صورتی اش پشت بخار چای جنبید.

-مدیر آموزشگاه با خوشحالی می گفت آموزش و پرورش استخدامی داره!

-جدی؟ چه خوب! ثبت نام کردی؟! من این بار حتما ثبت نام می کنم.

-بدو برو ثبت نام کن جا نمونی ها!

خندید و بوی دارچین در اطرافش پراکنده شد. چای ریخت روی ناخن های صورتی اش.

-دلت خوشه ها! کدوم ثبت نام؟! دفترچه اش رو دیدم این بار هم مثل دفعه های قبل برای رشته ادبیات یه نفر خانم هم نمی پذیرن.

-ای بابا!

به مدیر آموزشگاه گفتم حالاحالاها بیخ ریشتیم خیالت راحت!

صدای قهقهه اش توی سالن سرد و خلوت غذاخوری موج زد.

صبح روز بعد، وقتی داشتم میز صبحانه راجمع می کردم، زن در خانه اش را محکم به هم کوبید و راه افتاد. چند قدم رفت و ایستاد. برگشت و به عقب نگاه انداخت. رنگش پرید کیف دستی اش را سفت به سینه فشرد و باز شروع کرد به دویدن. رسید سر چهارراه و به اطرافش نگاه کرد. آدم های اطرافش با خونسردی تمام از خطوط عابرپیاده می گذشتند نگاه می کرد که همه کیف هایشان یا توی دستشان بود یا روی دوششان آویزان کرده بودند. راننده ها چشم های ورم کرده شان را می مالیدند و مسافرها چرت می زدند و کله سنگینشان توی اتوبوس یا تاکسی پیچ و تاب می خورد و می افتاد. به پشت سرش نگاه انداخت. قدش را کش و قوس داد تا از بالای سر یا لابلای آدم ها کسی را ببیند. اما ندید. کناری ایستاد و تاکسی دربست گرفت.

تکه کاغذی از توی کیفش درآورد و داد به راننده. راننده مرد میانسالی بود با گردنی کلفت. چانه اش توی غبغبش فرورفته بود. از توی آینه نگاه کرد و کاغذ را در هوا رقصاند:

-15 تومن میشه ها! ایرادی نداره؟!

-نه آقا. لطفا عجله کنید.

-چشم، گفتم طی کنم بعدا به مشکل برنخوریم.

زن با نگرانی برگشت از شیشه عقب تاکسی پشت سرش را نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و شیشه پنجره را کمی پایین کشید. گمان نکنید وحشت و نگرانی اش با یکبار نگاه کردن از بین رفت. نه! زیرا هرچند دقیقه یکبار برمی گشت عقب و پشت سر را نگاه می کرد. راننده با تردید از توی آینه می پاییدش:

-اتفاقی افتاده خانم؟ کسی مزاحمتون شده؟

وسط کله اش طاس بود. چند تار موی جو گندمی را از راست به چپ هدایت کرده بود تا طاسی سرش را بپوشاند.

-نه! چیزی نیست.

-این خیابون که تو آدرس نوشتید یک طرفه ست. خیابون پشتیش هم همیشه خدا ترافیکه... بعدش هم یه چهارراه شلوغ و دوربرگردون. اگه عجله دارید، پیاده تون کنم. راهی نیست صد قدم برید بالا رسیدید. زودتر می رسید. اگر هم عجله ندارید، من در خدمتم.

-مرسی آقا. دیرم شده هرجا راحتید پیاده می شم.

از تاکسی پیاده شد. کیف دستی اش را سفت بغل کرده بود. چند قدم آهسته برداشت و بعد ایستاد. بدون آنکه پشت سرش را نگاه کند، شروع کرد به دویدن. هرچه توان داشت ریخته بود توی زانوهایش. آدرس را فراموش کرده بود از راننده بگیرد. راننده که آن را روی داشبورد دیده بود و می خواست صدایش کند، او پا گذاشته بود به فرار. کسی که آدرس را به او داده بود، گفته بود یک در سبز دارد با راه راه مشکی. ایستاد و با هول و هراس به این طرف و آن طرف خیابان نگاه کرد. پیدایش کرد. آن طرف خیابان بود. بی احتیاط و با شتاب عرض خیابان را به دو رفت و وارد ساختمان شد. پله ها را تند تند رفت بالا در پاگرد طبقه دوم ایستاد و رو به لای نرده ها نفس نفس زد. سایه زنی وارد شد. برگشت درِ روبه رویش را باز کرد و وحشت زده در چهارچوب در ظاهر شد.

منشی یک لیوان آب برایش آورد.

-بهترید؟

-بله. ممنون از لطفتون.

سرش را به پشتی صندلی چرم تکیه داد. هنوز تپش قلب داشت و نگاهش به در ورودی بود.

-اگه حالتون بهتره، بفرمایید داخل. نوبت شماست.

-آن طرف در مردی میانه قد و کمی چاق بود. با دست او را راهنمایی کرد به طرف مبل های راحتی رو به رویش. آرامش غریبی توی اتاقش ساکن بود. لیوان آب را سر کشید. تصویر چهره مرد در ته لیوان، بزرگ و کوچک می شد. سراپا گوش، با حوصله و رویی گشاده منتظر کلام زن نشسته بود. جرعه آخر را که قورت داد گفت:

-تا در همین ساختمون دنبالم بود به گمونم توی ساختمون هم اومد. تردید ندارم که همین الانا سر برسه. نه؟ شاید هم جرات نکنه پاشو اینجا بزاره.

مرد رو به رویش با لحن تسلی بخشی رشته کلامش را برید:

-اونی که دنبالتون می کنه خانمه یا آقا؟

-یه زنه. قد بلند و بد ترکیب. با چشم های :

بعد انگار از بی اطلاعی او جا خورده باشد، پرسید:

-مگه شما در جریان نیستید؟! خانم اکبری تمام جزئیات این ماجرا رو از من پرسید تا به اطلاع شما برسونه. من مطمئن شدم می تونید کمکم کنید که اومدم اینجا. به من گفتن که شما می تونید اون زنک دزد رو گیرش بندازید و تحویل قانون بدید. این زن روزگار منو سیاه کرده، خواب و خوراک برام نذاشته عین سایه هرجا میرم دنبالم میاد. هرشب کابوس میبینم که تو کوچه پس کوچه گیرم انداخته. ته یه کوچه بن بست.

-فکر می کنید چرا دنبالتون می آد؟ منظورم اینه که می دونید قصدش چیه؟ شاید می خواد بهتون کمک کنه که گذشته رو . . .

-نه آقا! اون هنوز چشمش به دستبند فیروزه منه که نتونسته بود کش بره. چه فرمایشا! چه کمکی؟! مگه این بی لیاقتِ خائن کمک می دونه چیه؟ به اسم معلم خصوصی می ره خونه این و اون دزدی. من این جماعت کلاه بردار رو خوب می شناسم.

 

متن کامل این داستان و پایان غیر منتظره آنرا را می توانید در نشریه معیشت، شماره 28 مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: نشریه معیشت، شماره 28
  • تاریخ: پنجشنبه 27 مهر 1396 - 13:38
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 4814

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3176
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23005562