Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان کوتاه : ایستگاه، نویسنده: اکرم عارفی

داستان کوتاه : ایستگاه،  نویسنده: اکرم عارفی

سکوت و خلوت کوچه را پشت سر گذاشت و خوش باورانه به گام هایش شتاب داد تا قبل از آمدن و گذشتن اتوبوس به ایستگاه برسد.

سکوت و خلوت کوچه را پشت سر گذاشت و خوش باورانه به گام هایش شتاب داد تا قبل از آمدن و گذشتن اتوبوس به ایستگاه برسد. چشمانش را تنگ کرده بود تا شاید از لابلای نور خورشید که از انتهای خیابان خودش را بالا می کشید اتوبوس را ببیند. به ایستگاه که رسید نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و دوباره به انتهای خیابان. خیابان ساکت تر از همان کوچه خلوت بود. ناگهان چشمانش از انتهای خیابان کنده شد به طرف صدای پیرمردی که روبه روی ایستگاه، پشت به در بسته مغازه ای، روی پله نشسته بود خیره ماند.

-وزنه، وزنه!

سکوت خیابان را در سحرگاه روز تعطیل می توان پذیرفت، ولی حضور پیرمردی و ترازویی که همان لباس های چروکیده و کهنه اش تجربه ی سالیان را به رخ می کشید، نمی توان به سادگی در باور گنجاند. شاید اگر آن موتورسوار از آنجا نمی گذشت، تا آمدن اتوبوس چشمان مات و مبهوتش را از پیرمرد بر نمی داشت. سواره هم چند ثانیه ای نگاهش روی پیرمرد ماند. کمی که رفت موتورش را کنار کشید و پیاده شد دست در جیبش کرد تا شاید کلید خانه اش را بیرون بیاورد. اما نه! به طرف پیرمرد رفت و روی ترازو ایستاد و مشتش را در دستان لرزان پیرمرد باز کرد. بی آنکه نگاهی به ترازو بیندازد، با قدم های کشیده به سوی موتورش رفت و در روشنایی انتهای خیابان محو شد.

-چرا به بعضی ظاهرها نمی آید که دلی لطیف در سینه داشته باشند؟

پرسشی بود که از ذهن مرد منتظر گذشت. شاید هرکس دیگر هم آنجا بود همین سوال را از خودش می پرسید. پیش برخی دل ها، ضجه زنان و موی کنان التماس هم بکنی راه به جایی نمی بری و دیگرانی هم هستند که اگر با سرعت بگذرند، بازهم می بینند، پیاده می شوند و کمک می کنند. آدم ها با همین کارها متفاوت می شوند وگرنه ظاهر را که راحت می توان متفاوت نشان داد.

انرژی مثبت موتورسوار کار خودش را کرد. مرد برخاست تا ثابت کند که نمی تواند در مقابل چنین صحنه ای بی تفاوت بماند. روی ترازو که ایستاده بود چند باری هیکل درشتش را بالا و پایین کرد تا شاید نتیجه بهتری بگیرد. اتوبوس که گویا انتظار نداشت کسی در ایستگاه باشد با سرعت از خیابان گذاشت و مرد وامانده بود که چرا چنین شد؟!

اخم هایش را درهم کشید و با اکراه به پیرمرد نگاه کرد و از ترازو پایین آمد. به سرعت از عرض خیابان گذشت و درست سرجایش نشست. عجله فایده ای نداشته است. اگر خیلی خوش اقبال باشد باید ده دقیقه منتظر بماند. مثل همه آدم های این دوره، گوشی همراهش را جلوی چشمانش گرفت و انگشتش شروع به حرکت کرد. سرگرمی مشترکی که می تواند ساعت ها نگاه و فکر صاحبش را صاحبی کند. پنج، ده شاید هم پانزده دقیقه گذشت. خنده دو جوان که جلوی ترازو ایستاده بودند و مسخره بازی در می آوردند، توجهش را جلب کرد:

-شرطو باختی! پولشو حساب کن!

پول! فراموش کرده بود پول پیرمرد را بدهد. سریع خود را به آن طرف خیابان رساند تا حساب کند. انگار اتوبوس پشت پیچ منتظر بود تا ایستگاه خالی شود! دست راستش که توی جیبش گیر کرده بود، با تکان دادن دست چپش سعی کرد اتوبوس را متوقف کند. راننده که پشت ایستگاه را خالی دید گازش را گرفت و رفت. دستش را روی سر بی مویش کشید; با بی میلی پولی روی زانوان جمع شده پیرمرد انداخت و آرام آرام خود را به ایستگاه رساند. خورشید کم کم بالا می آمد و از سوز سرمای پاییزی می کاست. بازهم باید منتظر می ماند. بی اختیار نفس عمیقی کشید و زیرلب گفت :

-کاش چارقدم تا خیابون اصلی می رفتم الان داشتم زیارت می کردم اگه طلبیده باشه که می رسم بالاخره.

انگار با خودش لج کرده بود که روی اتوبوس را کم کند. دوباره همانجا نشست. خیابان کم رفت و آمدی بود، که گاه وسیله ای می گذشت.

-وزنه، وزنه!

پیرمرد دست و پایش را از سرما جمع کرد و مچاله شد و همان طور که سرش روی زانوانش خم شده بود گاهی ناله کمرنگی از او بر می خواست. مرد فکری و متعجب حس کنجکاوی اش گل کرده بود:

-اینجا که رفت و آمدی نیست! چرا اینجا؟

دست کم ده دقیقه تا آمدن اتوبوس بعدی فرصت داشت تا با تنها جنبنده خیابان گپی بزند و سر از کارش در بیاورد. خیابان کم عرض را گذراند و روی پله، کنار پیرمرد نشست. بی مقدمه شروع کرد:

-میبینی پدر جان!! امروز نیت کردم برم پیش آقا درددل و صلاح مشورت کنم. به حساب خودم با ماشین نرفتم که راحت تر باشم و زودتر برسم. پیرمرد سرش را بلند کرد تا چهره مرد را ببیند.

-چرا دوقدم نرفتی خیابون اصلی؟ اونجه چندتا خط واحد داره، مسافرکشایم وامِستن.

-نمی دونم چی شد حاجی؟ تو چرا اینجا نشستی؟ نه رفتی؟ نه آمدی؟ این همه جاهای شلوغ و پر رفت و آمد توی این شهره. می رفتی سر ایستگاه اونجا چارتا مسافری مغازه ای هست لااقل.

-چی بگم والا! راستش از آبروم مِتِرسَم. یه دوبار تو همی خیابون اصلی چن تا از همشهریا شناختنَم. مُردَم از خجالت. یه روز بِره خودُم کیابیایی داشتُم. هی ای بچه ها نشستن و ورخاستن، غر زِدن که ما رِ ببر شهر. همه چیمو فروختُم اومدُم مشهد. کسب و کارم نگرفت. ای یَم حال و روزَم. نگا ای وضعُم نکن جُوون.

پیرمرد که انگار دنبال هم صحبت می گشت بی درنگ و یک نفس داستانش را تعریف کرد. حرف هایش که تمام شد. مرد برخاست و بی آنکه چیزی بگوید به طرف ایستگاه رفت. آنقدر در خود فرو رفته بود که متوجه گذشت زمان نشد. صدای ترمز اتوبوس او را به خود آورد. انگار کسی را نمی دید و حتی صندلی های خالی را. دستش را به میله اتوبوس گرفت و همان وسط ایستاد. افکار آشفته اش را نمی توانست سامان دهد:

-این همه آدم موفق! چرا این باید به طور من بخوره؟ تازه تهران با مشهد کلی فرق داره. هرکی رفته دست پر برگشته. راز موفقیت آدمای بزرگ ریسکه تا خطر نکنی رشد نمی کنی. شهین بی حساب و کتاب حرف نمی زنه، لابد میدونه خیر و صلاحمون تو رفتنه، . . .ولی اگه مثه این بابا کسب و کارم نگرفت چی ؟ روم میشه دست از پا درازتر برگردم؟! شاید بهتره بیشتر فکر کنیم و دوباره همه چی رو بسنجیم.

اتوبوس دور میدان دور زد و چشمان مرد روی گنبد طلای آقا خیره ماند:

-یا امام رضا! خیلی آقایی، نوکرتم.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: نشریه معیشت، شماره 28
  • تاریخ: سه شنبه 25 مهر 1396 - 06:46
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 4002

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3248
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23029900