Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دندان های طلا. نویسنده: ژان رای. مترجم: یداله رویایی. (قسمت دوم)

دندان های طلا. نویسنده: ژان رای. مترجم: یداله رویایی. (قسمت دوم)

من با این دو خواهر تقریبا بشکل افسانه ای و جالبی آشنا شدم.

وقتی، آن دو از قصابی برمیگشتند، یکی از آن سگهای بزرگ ولگرد که آدم را بیاد لندن میاندازد به محتوی سبد آذوقه آنها حمله ور شد. من پریدم سگ را گرفتم و پشت او را با چترم نوازش دادم، سگ در طلب طعمه بسویی دیگر روی آور شد.  به خانمها سلام کردم و خود را معرفی نمودم:

-ارادتمند «ابل تال»

-میس «الزا - کنکتن» ... میس «روت» خواهرم.

باران سردی می بارید و من آن دو را در پناه چتر خود گرفتم، میس الزا گفت:

-شما بسیار با جرات هستید، آقای «تال» این سگ ممکن بود شما را گاز بگیرد.

و «روت» در حالیکه میلرزید ولی سعی میکرد لبخندی بزند افزود:

-یا شما را میبلعید...

لبخند یک زن زیبا، معمولا دندانهای سپید چون مروارید او را آشکار می کند، اما لبخند میس «روت» برق- درخشان طلا را در چشم من ریخت.

پیش خود گفتم: «چه دندان های طلای زیبائی!»

«چون من پیش از همه مرد کار کشته ای هستم: پیش خود حساب کردم، اینکه در عین زیبائی خیره کننده این همه رنگ پریده است قاعدتا باید از بیماری سل برخاسته باشد.

میس «الزا» ادامه داد:

-آقای «تال» میترسم اعصاب شما ناراحت شده باشد، بعلاوه هوا سرد است و باران هم هر لحظه شدیدتر میشود. ممکن است کمی شراب تقدیم کنم؟

بعد از اینکه شراب را کم کم سرکشیدم، روی صندلی راحت در اطاقی که هنوز شیوه قدیم و غیر معمول ولی مطبوع داشت، نشسته سرگرم تماشا شدم. «میس الزا» باید نزدیک پنجاه سال سن داشت باشد، زنی است تنومند با قیافه جدی و چشمهائی خاموش و نافذ، احساس طراوت را در انسان برمی انگیزد، گیسوانش چون شعله سیال حنائی رنگ است. خواهرش که بسیار جوانتر از اوست، دختر گندم گون و ظریف و با ملاحتی است، تماشایش مطبوع و لذت بخش است و هیچگاه عطر بکار نمی برد. با این وصف اینها همه مانع آن نمیشوند که زن خانه داری باشد، آشپزی، رختشوئی، نظافت و دوخت دوز کند... میس الزا در مقابل زنی است که مغزی متفکر در جمجمه دارد، آثار شاعرانی مانند «شکسپیر» «شوسه» را مرتباً میخواند و مهمتر اینکه همه آنها را نیز می فهمد.

کشش من بسوی «روت» گندم گون و ملیح، از چشمهای نافذ الزا پنهان نمی ماند و من میدانم که این علاقه من برای او هرگز ناخوشایند نبود. او غالباً ما را تنها می گذاشت، و در خلال همین دقایق لذت بار بود که آن حادثه احتراز ناپذیر اتفاق افتاد. من دیوانه وار عاشق او شده بودم، این یک عشق اانسانی بود، اما چه کسی میتواند قبول کند که من، «آبل تال» اشعاری هم برای این زن زیبای سی و پنج ساله ساخته ام!

چند مصرع آنرا از شعرای دیگر: «بورن» و «سوتای» گرفتم. اما «روت» زیبا متوجه آنها نشد.

در ملاقات اولمان، «میس الزا» مرا یک مرد با جرات خوانده بود. شاید در مورد راندن یک سگ خشمگین مرد با جراتی باشم ولی در موارد دیگر اینطور نیست، بخصوص اگر مسئله، مسئله عشق باشد.... با این وصف یک شب تصمیم گرفتم و پیش رفتم و در حالیکه در آتش خجالت می سوختم، و عرق می ریختم از «روت» تقاضای ازدواج کردم.

«روت» جواب داد:

-باید در این باره با خواهرم گفتگو کرد.

بعد دندانهای طلایش، مثل شعله های خورشید غروب درخشیدند. با دو یا سه گیلاس ویسکی حجب خود را از دست دادم، و جرات یافتم با الزا با قیافه جدی و چشمهای نافذش وارد مذاکره شوم و دل خود را باز کنم.

الزا گفت:

-ازدواج چیزی نیست که سرسری انگاشته شود، من باید در این باره باز هم فکر کنم. اما از آن لحظه، من دیگر خود را نامزد «روت» میدانستم.

طبیعت آشفته بود، رعد و برق دوزخ به پا کرده بود. با این وصف، همه چیز به دلخواه من جریان داشت... شب ظلمانی بود و بادی عنان گسیخته طوفان وار میوزید. کوچه های اطراف گورستان کهنه «برونتو» همچون جزیره های گمشده، متروک و خلوت بود. در اطراف آرامگاه «هومبلت» ها عرعرها و کاجهای کوتاه حصار محافظی ساخته بودند که برای کار من مناسب بود. با چند ضربه بیلچه خاک سست گور را پس زدم، تابوت در برابر میله فولادی من مقاومتی نکرد، پیچ ها براحتی باز شد و صفحه سربی مثل نان قندی جدا شد و در دستم افتاد.

با خود گفتم:

-چقدر هوا طوفانی و جهنمی است!

وقتی انگشتانم را در میان لبهای سرد «سیلاس» پیر لغزاندم، آنرا در حیرتی بزرگ خالی یافتم. حیرتم بقدری بود که نمیتوانستم آرام بگیرم، منی که اگر یک دندان طلا در منقار گنجشکی میدیدم در یافتن آن دچار اشتباه نمیشدم، چگونه ممکن بود در این یکی اشتباه کرده باشم. بعلاوه من خانواده «هومبلت» ها را می شناختم، آنها هیچ عادت نداشتند دندانهای طلای یک نجیب زاده را در موقع مرگش بردارند.

ناگهان، کلید معما در دستم افتاد: روی صفحه سربی یک بریدگی کوچک یافتم، که از بکار رفتن چراغ جوشکاری الکتریکی حکایت می کرد و وقتی پیچ ها را آزمایش کردم اثرهایی از روغن های ریخته چراغ یافتم. مختصر اینکه شخص دیگری پیش از من دست به اینکار زده بود، کسی که مثل من استادانه و بی سر و صدا کار کرده و وسایل الکتریکی که داشته از این حیث از من هم مجهزتر بوده است.

بخانه ام برگشتم، در حالیکه مثل برگی که در چنگ باد پاییزی گرفتار باشد، بخود میلرزیدم، بی هیچکاری به بستر افتادم و با اشکهای داغ و خاموش گریستم. باید تسلیم شوم!

در ظرف سه هفته هفت گور را شکافتم و هفت دهان خالی دیدم! هفت اقدام بی نتیجه!:

1- سرهنگ جمس گاستکو گورستان جدید هاکنی مارس

2- دوشیزه ژانت فورلن گورستان بروملی

3- ابنه رزشاپ گورستان دولویش

4- روبن گودوین گورستان هلی گروس

5- لیونل شاپمان گورستان کوچک «گرو» ها

6- گوستا و پترسن گورستان لادویل

در حالیکه با چه دقت و باریک بینی تعقیب و مراقبت شده بودند، هفت بار شخصی وحشت آور و مرموز از من پیشدستی جسته است! آری، باید تسلیم شوم، و قبول کنم که این موجود «وحشت آور و مرموز» از من چیره دست تر و با وسایل کامل تری کار می کند.

میل ندارم وارد جزئیات بشوم، اما خود من با همه تجربه های درازی که در این راه دارم از این معما سر در نمی آورم. هر بار که خود را در برابر یک دهان خالی می یابم احساس میکنم که در پشت یکی از آن سنگهای بزرگ گورها همکار جسور من مرگ، پنهان شده و مرا کمین کرده است و دیگر آن تفاهم و سازش، برای همیشه از میان ما گریخته است.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در دندان‌های طلا. (قسمت آخر) مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 4683
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23025305