Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

عجوزه ایزرگیل. نویسنده: ماکسیم گورگی. مترجم: دکتر قاضی. (قسمت سوم)

عجوزه ایزرگیل. نویسنده: ماکسیم گورگی. مترجم: دکتر قاضی. (قسمت سوم)

من با مادرم نزدیک فالمی در کنار بیرلا زندگی می کردیم. من تازه پانزده سال داشتم که او در دهکده ما ظاهر شد.

من با مادرم نزدیک فالمی در کنار بیرلا زندگی می کردیم. من تازه پانزده سال داشتم که او در دهکده ما ظاهر شد. او بلند و چابک بود و سبیلهای سیاهی داشت و دائم سرخوش بنظر می رسید. در هر حال سر از پنجره قایق بدر آورد و با صدای بلند و خوش آهنگی گفت: «هه. آیا شما شراب و کمی خوردنی ندارید؟»

من از پنجره ها و از لابلای شاخه های زبان گنجشک نگاه میکردم و در روشنائی مهتاب، رودخانه سراسر آبی را میدیدم. او با پیراهنی سفید و کمربندی پهن که دو سرآن بپهلویش آویزان بود یک پا در کشتی و پای دیگر بر ساحل داشت تکان میخورد و آواز میخواند.

وقتی که چشمش بمن افتاد گفت: چه خوب. چه دختر خوشگلی اینجا زندگی می کند و من که از آن چیزی نمی فهمیدم راستی مثل اینکه تمام دختران را پیش از من شناخته بود. باو قدری شراب و گوشت خوک پخته دادم – و بعد از چهار روز خود را کاملا باو تسلیم کردم.

او میآمد و مثل سوسک باملایمت سوت میزد و من مثل ماهی خودم را از پنجره به رودخانه میافکندم. و در راه ... این جوان ماهی گیر و از اهالی پرو بود – چندی نگذشت که مادرم همه چیز را فهمید و مرا بباد کتک گرفت ولی او داشت مرا قانع می کرد که با او به لب روجا و بعد دورتر به لب رودخانه دانوب بروم- ولی دیگر از او خوشم نمیآمد.

فقط کار او آواز خواندن و بوسیدن بود. اینگونه عشق مرا بستوه آورده بود. در این ایام اوستولها بطور دسته جمعی از این منطقه می گذشتند و در بین آن ها آدمهای مهربان کم بود. آه که چه زندگی خوبی داشتند.

دختری منتظر بود و این انتظار برای معشوق کارپاتی اش بود که گمان میکرد در زندان بسر می برد یا در یک دعوای دسته جمعی کشته شده است. ولی پسر ناگهان تنها یا با دو سه نفر از رفقای خود مثل اینکه از آسمان نازل شده باشد بازمیگشت- برای دختر هدایای گرانبهائی که واقعاً ارزان بدست آورده بودند میآورد. جشن کوچکی در منزل دختر ترتیب می داد و پیش دوستان خود از داشتن آن دختر افتخار میکرد و دختر از این کار لذت می برد.

یکی از همراهان من دوستی اوستول داشت، از وی خواهش کردم که او را بمن نشان بدهد. راستی اسم این همراه من چه بود؟ فراموش کرده ام. من اکنون همه چیز را فراموش کرده ام. از آن تاریخ تا حالا خیلی گذشته است و همه چیز فراموش می شود. او مرا به یکی از این پسرها معرفی کرد. خوشگل بود. سبیلهای او مانند گیسوانش حنائی رنگ بود طبعی پرشور و آتشین داشت.

چقدر افسرده بود. زمانی چاپلوس بنظر می رسید و گاهی میفرید و چون درنده ای بستیز میپرداخت. یکدفعه ضربه ای بصورت من نواخت و من مثل گربه ای به سینه حیوانش پریدم و دندانهای خود را در گونه اش فرو بردم. از این ببعد گودالی در گونه او بجای ماند و هر وقت که بر این گودال بوسه میزدم خوشش میآمد.

پرسیدم: پس ماهی گیر کجا رفت؟

ماهی گیر؟ در همانجا بود. با اوستولها پیوند دوستی استوار کرده بود. ابتدا مرا سرزنش و بعد تهدید کرد که مرا در آب غرق خواهد کرد و سپس دیگر چیزی نگفت. با آنها علاقه یافته بود. یکی دیگر از بین آنها انتخاب کرده بود...

ماهیگیر و یک اوستول هر دو را با هم بدار آویختند – من رفتم تا دار زدن آنها را تماشا کنم. اعدام این دو در لب روجا اتفاق افتاد – هنگامیکه آنان را بسوی مجازات می بردند ماهی گیر رنگ خود را باخته بود و گریه می کرد ولی اوستول پیپ خود را می کشید با سادگی هر چه تمامتر راه میرفت و پیپ می کشید – دستهایش در جیب بود و یکی از سبیلهای او برروی شانه اش خفته و دیگری بروی سینه اش آویخته بود.

چشمش بمن افتاد، پیپ خود را از دهان گرفت و فریاد زد. «خداحافظ» ... یکسال تمام برایش تأسف خوردم ... این قضیه موقعی برایش اتفاق افتاده بود که میخواستند بخانه های خود در کارپات مراجعه کنند. روز عزیمت در منزل یکنفر از اهالی رومانی دعوت بودند همانجا بود که گیر افتادند. فقط دو نفر آنها را توقیف کردند عده ای کشته شدند و بقیه هم فرار کردند.

بحساب آن رومن هم بعداً رسیده شد. خانه و آسیاب و تمام گندمهایش را سوزاندند و او در بدبختی افتاد.

اتفاقاً از او پرسیدم: سبب همه این کارها تو بودی؟

استولها دوست خیلی داشتند و من تنها نبودم... کسانیکه بهترین دوست آنها بودند آنها را زودتر تنها گذاشتند.

ترانه ساحلی بخاموشی گرائید و اکنون تنه همهه امواج عجوزه را همراهی می کرد. صدای اندیشه خیز و درهم خود بهترین همراه ماجرای این زندگی پرآشوب بود. شب بیش از پیش ملایم می شد و پرتو آبی رنگ ماه بیشتر در آن حل می گردید، در حالیکه سر و صدای مبهمی که از زندگی آشفته ساکنان غیر مرئی شب برمیخاست در برابر غرش امواج که هر لحظه بشدت خود می افزود گنگ تر می شد و تحت تأثیر قرار می گرفت ... زیرا باد برمی خاست.

بعد از این ماجرا یک ترک را هم دوست داشته ام- در حرم او که در اسکوراتی واقع است بودم- یکهفته تمام آنجا ماندم. بد نبود ولی دلم تنگ می شد. مرتبا صبحت از زن بود- هشت رن داشت. زندگی از صبح تا شام به خوردن و خوابیدن و چرخیدن و گفتن می گذشت. یا اینها با هم دعوا می کردند یا مانند مرغ قدقد می نمودند. این ترک دیگر جوان نبود. موهایش تقریباً سفید شده بود چقدر متشخص و جقدر توانگر بود. مانند یک کشیش صحبت می کرد. چشمانش سیاه بود... چشمان صاف و مستقیم... که گوئی تا روح شما را نگاه میکرد. بنماز علاقه داشت.

من او را در بخارست ملاقات کرده ام. او در بازار مانند یک شاه رفت و آمد می کرد و نگاه پراهمیتی داشت خیلی پراهمیت. من باو خندیدم. همان شب در خیابان مرا گرفتند و بخانه اش بردند. صندل و روغن درخت خرما می فروخت- و آمده بود خرید کند. بمن گفت: «آیا با من به ترکیه میآئی؟» - اوه – اره با کمال میل- بسیار خوب آنگاه با او رفتم. این ترک خیلی پولدار بود و پسری داشت سیه چرده و چابک... شانزده سالش بود. با همین پسر بود که از منزل ترک فرار کردم ... در بلغارستان به لم پالانکا گریختم. آنجا یک زن بلغار ضربه کاردی بمن زد. بعلت نامزدش بود یا شوهرش بخاطر ندارم...! مدت مدیدی در یک صومعه بیمار و بستری بودم. صومعه متعلق بزنان بود. یک دختر لهستانی مرا پرستاری کرد. از یک صومعه دیگر بخاطر دارم – نزدیک آسترپالانکا بود – برای این دختر که خودش هم راهب بود برای دیدنش باینجا میامد... او ... مثل یک کرم خود را در برابر من میپیچاند- و هنگامیکه به روی پا بند شدم با او به لهستان رفتم.

-گوش کن: پس جوان ترک چه شد؟!

پسره؟ بیچاره مرد. نمیدانم از دوری وطنش بود یا از سوز عشق- در هر حال مانند درخت کوچک لطیفی که خورشید رویش تابیده شده باشد خشک شده بود- کاملا خشکیده بود – بیادم هست که مثل یک تکه یخ شفاف و مایل به آبی خوابیده بود. عشق پیوسته وجودش را مشتعل میساخت. دائما از من می خواست که بروی او خم شوم و او را ببوسم... او را دوست میداشتم و بخاطر دارم که خیلی او را میبوسیدم. سپس حالش بدتر شد و بزحمت از جا میجنبید. در تخت باقیمانده بود و با لحنی شاکیانه مانند گدائی که طلب بخشش کند از من تمنا میکرد که در کنارش بخوابم و او را گرم کنم- من میخوابیدم – هنوز نخفته بود که ... سرتاسر وجودش شعله ور می شد یک روز از خواب بیدار شدم ولی او دیگر سرد شده بود .. مرده بود ... برایش گریه کردم کسی چه میداند؟ شاید من سبب مرگ او بودم. در این ایام من دو برابر او سن و سال داشتم و من آنقدر نیرومند و پر از مایه حیات بودم ... ولی او مگر کی بود؟ یک بچه... عجوزه آهی کشید و این اولین باری بود که از او چنین چیزی می دیدم – در حالیکه چیزی زیر لب زمزمه می کرد سه مرتبه برخورد علامت صلیب کشید.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در عجوزه ایزرگیل. (قسمت چهارم) مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1311
  • بازدید دیروز: 4142
  • بازدید کل: 23007839