Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بابا لنگ دراز (قسمت هفتم)

بابا لنگ دراز (قسمت هفتم)

بابا لنگ دراز (قسمت هفتم)

7 آوریل

بابا لنگ دراز عزیز                                                  وای! نیویورک چقدر بزرگ است.

ورسستر در مقابل آن هیچ حساب می شود، شما واقعاً در این شلوغی و سر و صدا زندگی می کنید؟ گمان میکنم یکماه طول دارد تا من از خیرگی و تأثیریکه این دو روزه در من گذاشته حالم بجا بیاید، نمیدانم چطور شروع کنم و عجایبی را که دیده ام برای شما بگویم گرچه شما خودتان چون آنجا زندگی می کنید همه چیز را می دانید. چقدر خیابانها زیبا و سرگرم کننده است؟ و مردم؟ و مغازه ها؟ من هرگز آنقدر چیزهای زیبا مثل آنچه در ویترین مغازه های نیویورک است ندیده ام، آدم دلش می خواهد همه عمرش را وقف پوشیدن این لباسهای قشنگ بکند.

من و سالی و ژولیا صبح شنبه رفتیم خرید، ژولیا به مغازه بزرگی رفت که دیدنش نفس مرا بندآورده بود. دیوارها سفید و طلائی، زمین با قالیهای آبی رنگ مفروش و پرده ها ابریشمی و صندلی ها برنگ طلائی بودند. خانمی جذاب و فوق العاده زیبا که موهای طلائی داشت و لباس سیاهی پوشیده بود با تبسمی ملیح بطرف ما آمد. من ابتدا فکر کردم که ژولیا بدیدن آن خانم آمده و شروع کردم بدست دادن ولی بعد معلوم شد که برای خرید کلاه رفته بودیم یا لااقل ژولیا میخواست بخرد. ژولیا روی صندلی مقابل آئینه نشست و ده، دوازده تا کلاه امتحان کرد یکی از یکی قشنگ تر و دو تا از قشنگ ترین آنها را خرید. گمان نمیکنم لذتی از این بالاتر باشد که آدم جلو آئینه بنشیند و کلاهی که دلش میخواهد انتخاب کند و بخرد بدون اینکه بخواهد قیمت آنرا در نظر بگیرد و حساب کند. شکی نیست که نیویورک بنائی را که ژان گریر بمرور زمان ساخته است بزودی ویران خواهد کرد.

بعد از اینکه خرید ما تمام شد آقای پندلتن را در رستوران «شریز» بنا بر قرار قبلی ملاقات کردیم. لابد شما به شریز رفته اید، آنرا در نظر بگیرید آنوقت سالن غذاخوری ژان گریر را هم با رومیزی مشمع و ظروف سفالین و کارد و چنگالهای دسته چوبی بخاطر بیاورید و فکر کنید من چه حالی داشتم. من ماهی را با چنگال عوضی خوردم ولی مستخدم یواشکی بدون اینکه دیگری متوجه بشود چنگال مخصوص ماهی را بدستم داد. بعد از ناهار به تآتر رفتیم، آه بابا! باور نکردنی، خیره کننده و عالی بود. هر شب خوابش را می بینم. آیا شکسپیر نابغه نیست؟

هلمت روی صحنه خیلی بهتر از هملتی است که ما در کلاس راجع به آن صحبت می کنیم، ابتدا خیلی از او خوشم میآمد ولی حالا... وای چه بگویم!

اگر اجازه دهید من ترجیح می دهم بجای نویسنده، هنرپیشه بشوم دوست ندارید که دانشکده را ترک کنم و به مدرسه هنرپیشگی بروم؟ آنوقت همیشه یک لژ برای شما نگهمیدارم که شما تمام نمایشهای مرا ببینید و از روی صحنه بشما تبسم میکنم ولی خواهش می کنم یک گل سرخ به یقه تان بزنید تا من شما را بشناسم و اشتباهاً بصورت کسی تبسم نکنم که در اینصورت خیلی ناراحت خواهم شد.

ما شب یکشنبه برگشتیم و شام را در قطار خوردیم. سرمیزهای کوچک با چراغهای صورتی و مستخدمین سیاه پوست. من هرگز نشنیده بودم که در قطار شام بدهند و بدون توجه همین را به دیگران گفتم و ژولیا ناگهان پرسید.

  • مگر تو کچا بزرگ شده ای؟
  • با فروتنی گفتم:
  • در یک دهکده ای.
  • هیچوقت مسافرت نکرده ای؟
  • نه، تا روزی که به دانشکده آمده ام. آنوقت هم 160 میل بیشتر نبود و ما غذا نخوردیم.

از اینکه من گاهی اینطور حرف میزنم ژولیا با کنجکاوی بمن علاقمند شده، خیلی کوشش میکنم که یکوقت حرفی از دهنم نپرد ولی همینکه چیزهای تعجب آوری می بینم فراموش میکنم و اتفاقاً همه چیز باعث تعجب من می شود. هیجده سال در ژان گریر بسر بردن و سپس ناگهان در دنیای بزرگی رها شدن گیج کننده است. ولی کم کم دارم عادت می کنم و آن اشتباهات عجیب و غریب سابق از من سر نمیزند و با دخترها ناراحت نیستم. آنوقت ها اگر کسی بمن نگاه میکرد به پیچ و تاب میافتادم و احساس میکردم که همه میفهمند که این لباسهای نو عاریه است و من همان ارمک پوش سابق هستم ولی حالا دیگر این افکار مرا ناراحت نمیکند.

فراموش کردم راجع به گلها برایتان بگویم «آقا جروی» بهر یک از ما یکدسته گل بنفشه و سوسن داد. چقدر مرد مهربانی است! از آنجا که من فقط اعانه دهندگان را دیده بودم هیچوقت از مردها خوشم نمیآمد ولی عقیده ام دارد عوض میشود. یازده صفحه نوشتم نترسید، الان تمام میکنم.

دهم آوریل

آقای متمول عزیز

چک پنجاه دلاری شما را پس فرستادم، خیلی از لطف شما متشکرم ولی نمیتوانم آنرا قبول کنم. پول ماهانه من کافیست تا هر کلاهی لازم دارم بخرم. خیلی متأسفم که آن جریانات را راجع به مغازه کلاه فروشی نوشتم. علت این بود که قبلا همچو جائی را ندیده بودم در هر حال مقصودم این نبود که گدائی کنم و ترجیح می دهم که بیش از آنچه را که مجبورم صدقه قبول نکنم.

ارادتمند جودی ابوت

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بابا لنگ دراز (قسمت هشتم)  مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: بابا لنگ دراز، نویسنده : جین وبستر، مترجم : میمنت دانا
  • تاریخ: سه شنبه 10 مرداد 1396 - 13:42
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 3250

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 8265
  • بازدید دیروز: 1940
  • بازدید کل: 22927204