Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بابالنگ دراز (قسمت اول)

بابالنگ دراز (قسمت اول)

چهارشنبه اول هر ماه از آن روزهائی بود که با بیم و هراس انتظارش را میکشیدند، با بردباری و شهامت برگزارش می کردند و سپس بدست فراموشیش می سپردند.

بایستی کف اطاقها و راهروها بدون لک، مبل و صندلی ها بدون گرد و خاک و رختخوابها بدون ذره ای چروک باشد. نود و هفت بچه یتیم کوچولو را که درهم میلولیدند باید تمیز کرد، سرشان را شانه زد، لباس ارمک نو به آنها پوشانید. تکمه هاشان را انداخت و هر چند دقیقه به هر نود و هفت نفر یادآوری کرد که هرگاه یکی از امناء سئوالی کرد بگویند «بله آقا» یا «نخیر آقا» و کلمه «آقا» را فراموش نکنند- از آنجائیکه جروشای بینوا از همه اطفال بزرگتر بود تمام بارها بدوش وی میافتاد. این چهارشنبه هم بالاخره مثل ماههای قبل به پایان رسید و جروشا که تمام بعدازظهر در آبدارخانه برای مهمانهای نوانخانه ساندویچ درست کرده بود با کمال خستگی به طبقه بالا رفت که بوظائف عادی و روزانه خود بپردازد. در اطاق (ف) یازده طفل 4-7 ساله تحت نظر وی بودند. جروشا بچه ها را قطار کرد، بینی یک یک را پاک و لباسهاشان را صاف کرد و آنها را بصف بسالن غذاخوری برد تا شام خود را که عبارت ازنان سفید و شیر و یک ظرف کمپوت بود بخوردند سپس با نهایت خستگی در درگاه پنجره نشست و شقیقه های پرطپش و داغ خود را بشیشه سرد چسبانید. از ساعت پنج صبح جروشا سرپا بود و بدستور هر کس اینطرف و آنطرف دویده و کراراً نیش زبانهای رئیسه عصبانی و جدی را بجان خریده بود.

مادام لیپت آن قیافه آرام و متینی را که در مقابل خانمها و آقایان اعانه دهندگان نشان میداد در برابر اطفال نداشت.

جروشا از پشت پنجره چمنهای یخ زده جلو عمارت را تماشا میکرد و با خود میگفت: «تا آنجا که من خبر دارم مجلس امروز، با موفقیت برگزار شد».

آقایان امناء، اعانه دهندگان و خانمها تمام موسسه را بازدید کرده بودند، گزارش ماهانه خوانده شده بود. سپس چای و ساندویچ صرف شد و اینک با عجله بمنازل خود و بسوی محیط آرام و بخاری گرم میرفتند تا اطفالی را که پرورش و تربیت آنها را بعهده گرفته بودند برای یکماه فراموش کنند.

جروشا باتومبیلهائیکه یکی پس از دیگری از در پرورشگاه خارج میشدند با کنجکاوی و اشتیاق مینگریست و در عالم رویا آنها را تا خانه های مجلل و با عظمتی که پای تپه دیده بود مشایعت میکرد، سپس بخود جرئتی داد و در عالم خیال خود را در پالتو خز و کلاه مخملی که با پرها تزئین شده بود در یکی از اتومبیل ها نشسته تصور کرد که با صدائی آرام و بی علاقه به شوفر میگفت «برو بخانه» ولی همینکه بآستانه در منزل میرسید دیگر قوه تخیلش پیشتر نمیرفت. چه جروشا هرگز داخل منزلی را ندیده و جز پروشگاه برای خود خانه ای نشناخته بود.

قوه تخیل جروشا خیلی قوی بود. بطوری که مادام لیپت معتقد بود در آینده برای وی ایجاد دردسر خواهد کرد و با اینکه هفده سال از عمرش می گذشت هرگز قدم بداخل یک منزل عادی نگذاشته بود و نمیدانست سایر بندگان خدا که تحت رژیم پرورشگاه نبودند چگونه ساعات عمر خود را می گذرانیدند.

«جروشا ابوت»

«تو را می خواهند»

«توی دفتر»

«زود باش»

این آوازی بود که تامی دیلون میخواند و از پله ها بالا میآمد و همینکه باطاق (ف) رسید صدایش بگوش جروشا رسید و پرده افکارش را پاره کرد و از درگاه پنجره پائین آمد و یکبار دیگر با حقایق تلخ زندگی روبرو شد و با اضطراب پرسید:

  • چه خبره کی با من کار داره؟

                                                                                        « توی دفتر»                                                                                          

« خیلی هم عصبانیه»

« مادام لیپت»

سخت دل ترین بچه های آموزشگاه نسبت بکسی که بدفتر احضار و با مادام لیپت روبرو می شد احساس رقت و دلسوزی میکرد. تامی با وجود آوازی که سرداده بود با چشمهای نگران به جروشا نگاه میکرد، با اینکه جروشا بازوی وی را کشیده و با خشونت بینیش را پاک کرده بود معذالک تامی به وی علاقمند بود.

جروشا بدون ادای کلمه ای براه افتاد، خطی میان ابروانش افتاده و طوفانی از نگرانی در دلش برپاشده بود «جه اتفاقی افتاده؟ نان ساندویچ کلفت بوده؟ ... پوست گردو در کیک پیدا شده؟... یکی از خانمها سوراخ جوراب سوزان را دیده؟ ... آیا ... وای خدا مرگم بده... شاید یکی از بچه های اطاق (ف) روی آقایان شاشیده!

جروشا به پله آخر رسیده بود که آخرین نفر از مهمانها از جلو در سالن عبور کرد و بخارج رفت، تنها چیزیکه توجه جروشا را جلب کرد قد بلند او بود. مرد پشتش بطرف جورشا بود و دستش را بالا برد و بیکی از اتومبیلها اشاره کرد و چون اتومبیل جلو آمد روشنی چراغها بهیکل او افتاد و سایه های درازی از پاهای وی بدیوار منعکس شد و جروشا را با همه نگرانیها بخنده انداخت و بالنتیجه جروشا با قیافه باز و خوشحالی با مادام لیپت روبرو شد و با کمال تعجب ملاحظه کرد که مادام لیپت نیز قیافه باز و ملایمی دارد.

  • جروشا بنشین صحبتی با تو دارم.

جروشا خود را با بیقراری روی اولین صندلی انداخت و منتظر صحبت مادام لیپت شد. در این لحظه اتومبیلی از جلو پنجره گذشت و مادام لیپت نظری بآن انداخت و گفت:

  • آقائی که الان رفت دیدی؟
  • پشت سرش را دیدم.
  • او یکی از متمولترین و با نفوذترین اعضاء ماست و مبالغ هنگفتی بموسسه بخشیده است. من اجازه ندارم اسم او را ذکر کنم، مخصوصا ً تأکید که اسم او فاش نشود...

چشمهای جروشا کمی گشاده و خیره شده بود، وی عادت نداشت که بیاید و در دفتر بنشیند و راجع بخصوصیات اعضاء با رئیسه پرورشگاه صحبت کند.

... این آقا توجه خاصی به چند نفر از پسران نشان داده، شارل بنتن و هانری فریز را بخاطر داری، هر دو را آقای ... یعنی همین آقا بدانشکده فرستاد و اتفاقاً هر دوی آنها با فعالیت و جدیتی که در کار تحصیل نشان دادند مخارج گزافی را که با آنهمه سخاوت این آقا متقبل شده بود جبران کردند. و این آقا هم انتظار دیگری ندارند. این حس نوعپروری تابحال بطرف پسرها معطوف بوده و تاکنون من نتوانسته ام توجه او را بطرف دخترهای این بنگاه جلب کنم، از قرار معلوم اصلا از دخترها چندان خوشش نمیآید... امروز در کمیته موضوع آینده تو مطرح شد...

مادام لیپت چند لحظه ای سکوت کرد و اعصاب جروشای بیچاره تحت فشار بیشتری قرار گرفت. سپس مادام لیپت چنین ادامه داد:

  • معمولا اطفال از شانزده ببالا را ما اینجا نگاه نمیداریم، تو در این مورد مستثنی بودی برای اینکه تو مدرسه را در چهارده سالگی تمام کردی و نمره های خوب گرفته ای، گرچه متأسفانه نمیتوانم بگویم اخلاقت خوب بوده... بهر حال تصمیم گرفته شد که ترا بدبیرستان دهکده بفرستند و حالا دوره دبیرستان هم دارد تمام میشود و دیگر پرورشگاه نیمتواند ضامن مخارج تو باشد چون در هر حال تو دو سال هم از دیگران زیادتر مانده ای (مادام لیپت یا فراموش کرد و یا نخواست بروی خود بیاورد که در این دو سال جروشا در مقابل مخارج خود مثل یک کارگر در این موسسه کار کرده است و همیشه کارهای پرورشگاه در درجه اول و تحصیلات در درجه دوم قرار گرفته است و روزهائی مثل آنروز نمیگذاشتند جروشا بمدرسه برود تا مثل حمال از صبح تا غروب کار کند).

... بله ... موضوع آتیه تو پیش آمد و پرونده ترا مطالعه کردند و روی آن بحث شد. در اینجا مادام لیپت نگاهی بجروشا انداخت که تمام وجود دخترک به لرزه درآمد.

.... از آنجائیکه نمره های تو خیلی خوب بوده و در انگلیسی نمره های عالی داری و مادموازل پریچارد هم که در کمیته مدرسه شما عضویت دارد به نفع تو صحبت کرد و یک قطعه انشاء ترا که تحت عنوان «چهارشنبه شوم» نوشته بودی در کمیته خواند- گرچه بنظر شخص من خیلی غریب است که توبجای سپاسگزاری از موسسه ای که ترا برزک کرده، چهارشنبه اول ماه را با آنهمه آب و تاب مورد مسخره قرار دهی! و اگر این مقاله جنبه فکاهی نداشت تصور نمیکنم مورد اغماص قرار میگرفتی- ولی خوشبختانه آقای ... همین.... این آقائی که الان رفتند خیلی شوخ طبع و ظریف پسند است و بخاطر همین انشاء مزخرف میخواهد ترا بدانشکده بفرستند.

چشمهای جروشا گرد شد، خیره شد و پرسید:

-به دانشکده؟

مادام لیپت سری به اثبات تکان داد و گفت:

-بهمین منظور بود که بعد از رفتن دیگران بدفتر آمدند تا راجع بشرائط اینکار گفتگو کنند، بنظر من شرایط عجیبی است – این آقا معتقد است که قوه ابتکار تو قوی است و بهمین جهت میخواهند وسائل تربیت ترا فراهم کنند که نویسنده بشوی.

- نویسنده.

حالت رخوتی به جروشا دست داد و فکر کرد خواب می بیند.

  • بله، میل و اراده ایشان چنین است، و اینکه نتیجه ای خواهند گرفت یا نه، آینده نشان خواهد داد. نوشتن نامه های ماهانه از طرف تو اجباری است و تنها وسیله ایست که تو دین خود را نسبت به آقای ... این آقا ادا می کنی، مثل اینکه در هر ماه قسط بدهی خود را بپردازی. من امیدوارم که همیشه احترامات لازمه را در نامه ها بکاربری تا معرف تعلیماتی باشد که فرا میگیری و در نظر داشته باشی که به یکی از امنای موسسه ژان گریر کاغذ مینویسی... جروشا آرزومندانه بطرف در نگاه میکرد، میخواست از آنجا بگریزد، بگوشه ای برود و فکر کند. پس از جای بلند شد و یکقدم به عقب رفت ولی مادام لیپت با اشاره دست او را نگاه داشت و گفت:
  • ماهانه ای که برای تو تعیین شده شاهانه است. من نمیدانم دختری که در عمرش پول نداشته خرج کند چگونه می تواند از اینهمه پول نگهداری کند، قرار شد که تا آخر تابستان همین جا بمانی و میس پریچارد محبت کرده قرار شد که تا آخر تابستان ترا برای رفتن مرتب کند، پول پانسیون و تدریس ترا مستقیماً بدانشکده میپردازند و در عرض این چهارسالی که آنجا هستی ماهی سی و پنج دولار پول جیب برای تو فرستاده خواهد شد. یعنی سطح زندگی تو عیناً مثل سایر دخترهای دانشکده خواهد بود. این پول بوسیله منشی مخصوص آن آقا برایت فرستاده میشود و تو در مقابل هر ماه باید یک نامه باین آقا بنویسی نه برای اینکه تشکر کنی چون ایشان از تشریفات خوششان نمیآید، بلکه جزئیات زندگی خود و پیشرفتهائی که در تحصیل می کنی شرح خواهی داد، عیناً مثل اینکه پدر و مادری داشته باشی و بآنها نامه بنویسی. این نامه ها برای آقای ژان اسمیت و توسط منشی ایشان فرستاده خواهد شد. اسم این آقا ژان اسمیت نیست ولی ایشان میل دارند ناشناس بمانند و برای تو همیشه ژان اسمیت خواهند بود و علت اینکه میل دارند این نامه ها نوشته شود اینست که ایشان معتقدند هیچ چیز مثل نامه نمیتواند اصطلاحات ادبی و استعداد و قدرت تخیل شخص را برساند و از آنجائیکه تو خانواده ای نداری تا با آنها مکاتبه کنی که ضمناً بتوانند از جریان پیشرفت تو هم واقف باشند. البته تو هرگز جوابی به نامه های خود دریافت نخواهی کرد و اگر چنانچه تصادفاً نکته ای پیش آید که احتیاج به جواب باشد، مثل اگر خدای ناکرده ترا از دانشکده اخراج کنند تو به آقای گریکز منشی ایشان باید بنویسی.
  • امیدوارم از این اقبالی که ناگهان بتورو کرده شکر گذار باشی، برای دخترانی بموقعیت تو کمتر همچو شانسهایی دست میدهد که موجب ترقی آنها گردد و تو باید بخاطر داشته باشی که...
  • بله ... البته خانم؛ متشکرم فعلا بروم و شلوار فردی پرکین را وصله کنم....

جروشا برق آسا آن اطاق را ترک گفت و در را پشت سربست و دهان مادام لیپت برای بقیه نطقی که حاضر کرده بود بازماند.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بابا لنگ دراز (قسمت دوم) مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: بابا لنگ دراز، نویسنده : جین وبستر، مترجم : میمنت دانا
  • تاریخ: دوشنبه 26 تیر 1396 - 13:26
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 3263

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 150
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23026802