Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

سعید (نویسنده : شرمین نادری)

سعید (نویسنده : شرمین نادری)

همه شان بچه را یک طور دیگری دوست داشتند، بچه ای که آرام می آمد و وسط دعوایشان می ایستاد و می گفت: دوست ندارم فریاد بزنید، صدایتان فرشته ها را از خواب می پراند.

هستی را خیلی زود شوهر داده بودند، هنوز مدرسه می رفت طفلک و بچه که آمد حتی نمی دانست چطور می شود هم بچه بود و هم بچه داشت. منتها به قول خودش، این بچه حال عجیبی داشت، فرق داشت با بقیه بچه ها، بقیه آدم ها اصلا. از همان روزهای اولی که توی دل هستی بود با خودش یک سعادت غریبی آورده بود برای هستی که نه تنفر و کینه مادر شوهر را می فهمید، نه نیش زبان های این عروس و آن خواهر شوهر را به دل می گرفت و نه بی مهری شوهر دلش را می شکست، آن طور که باید بشکند.

برای خودش گوشه های خانه قایم می شد و دست می گذاشت روی شکم و مثل کسی که برود توی خواب و خلسه، ساعت ها توی خواب و بیداری شیرینی می ماند. مادر شوهرش می گفت دخترک عین کدو تنبل است، قل می خورد و می رود زیر میز و گم می شود. بعد هم چندباری مجبورش کرده بود توی گرمای ظهر تابستان برود میوه و سبزی بخرد. بعد هم نشانده بودش سر پاک کردن سبزی کوفته و کوکو، گفته بود بتمرگ و پاک کن شاید بیدار شدی و هستی خندیده بود، از بس که بیدار بود. خودش می گفت انگار برای اولین بار توی زندگی اش اصلا بیدار شده بود، چشم های بزرگش از زیر پلک های سنگین برق زندگی داشتند و شادی آمدن این موجود ناشناخته انگار داشت تمام سختی ها را مثل آب خوردن آسان می کرد.

آرام شده بود هستی. شاد بود و حتی زاییدن برایش سخت و دردناک نبود. اصلا انگار رنجی محترم و شیرین بود که به آمدن پسربچه موسیاه قشنگی که حتی گریه هم نمی کرد می ارزید. پسر به محض آمدن فقط ناله ای کرده بود. دکتر می گفت عین پرنده ای که از قفس رها شود. بعد هم سینه هستی را گرفته بود و چشمش را باز کرده بود و توی چشم هستی نگاهی کرده بود که هستی از حیرت و عشق افتاده بود به گریه. اشک های خودش که می آمدند، اسم پسر به زبانش آمده بود؛ سعید.

از بس خوش و خرم بود سعید؛ نه گریه بی خودی می کرد، نه دست و پای الکی می زد و نه منتظر چیزی بود. گفتم که بچه عجیبی بود. غذا می دادی می خورد، نمی دادی سیر بود انگار. برای این نیامده بود اصلا سعید جان. این را هستی می گفت و بعد هم اضافه می کرد انگار برای عاشقی آمده بود.

نه فقط مادرش که همه دوستش داشتند. حتی پدر بی حوصله و آدم های غریبه دور و بر. این قدر پاک می خندید و این قدر با همه مهربان بود که عروس ها کینه سال ها یادشان می رفت و مادرشوهر و خواهرشوهرها خلع سلاح شدند و راضی شدند به دیدنش و بوسیدنش و شنیدن آن بله مادر جانی که از ذهنش نمی افتاد. خودشان می گفتند همراه سعید یک چیزی آمده بود توی خانه که قبلاً نبود. شاید هم طبیعی بود بچه کودک نداشتند، اما هر چی بود همه شان خوش بودند. یک جوری دهنشان بسته بود. راضی بودند به گذر روزها. بعد بچه که راه افتاد و حرف زدن یاد گرفت هستی تازه یادش آمد می خواسته درس بخواند. کتاب هایش را آورد و پهن کرد کنار تخت بچه. خودش می گفت ساعت ها همان جا می نشست و درس می خواند و بچه فقط از توی تخت نگاهش می کرد. گاهی به آوازش گوش می داد و گاهی با اسباب بازی هایش بازی می کرد. اما حواس هستی که از درس پرت می شد یا مجبور می شد برود برسد به کارهای خانه، بچه صدایش می کرد. حتی گریه می کرد. هستی که می آمد و می نشست سر درس، سعید دوباره ساکت می شد و گوش می داد، انگار درس ها را از بر کند. انگار بخواهد کنکور بدهد. انگار بفهمد هستی چه می گوید. همه چیز یک جوری بود که هستی متعجب می شد. بعدش هم هستی رفت دانشگاه. انگار خیلی خوشحال بود. می خندید به هستی. کتاب های هستی را می آورد و می گفت بخوان و به خواندن مادرش گوش می داد. هستی ادبیات فارسی قبول شده بود، برایش شعر کهن می خواند و متن های سنگین قدیمی. بعد هم شعر نو، شعر نیمائی و شاملو و گاهی قرآن و بچه انگار کیف می کرد.

هستی هم شاد می شد از شادی اش و هی بیشتر درس می خواند. با انگیزه می رفت سرکلاس. مقاله می نوشت. چه می دانم کار می کرد. اما خودش می گفت از همان وقت دلشوره هایش شروع شد. بی خودی می ترسید. توی خیابان دل دل می کرد. گاهی از وسط کلاس بلند می شد. انگار دلش نمی خواست حتی یک ساعت هم از سعید دور بماند. به قول خودش توی دلش رخت می شستند.

 

ادامه متن را می توانید در هفته نامه کرگدن، شماره 68، صفحات 102 و 103 مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: هفته نامه کرگدن، شماره 68، صفحه 101
  • تاریخ: جمعه 16 تیر 1396 - 04:27
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 3217

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 8523
  • بازدید دیروز: 1940
  • بازدید کل: 22927462