Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ماجرای جو نویسنده: مارک استنلی بیوباین مترجم: علیرضا صیامی

ماجرای جو   نویسنده: مارک استنلی بیوباین مترجم: علیرضا صیامی

وقتی سه دوست جو از ثروتی که نصیبش شده بود با خبر شدند، از خانه بیرون زدند و به اتفاق نزد جو رفتند تا با او مشورت کنند.
اولین دوستش گفت: «شک ندارم خداوند تو را از نعمت‌هایش برخوردار کرده و آرزوهایت را برآورده خواهد کرد.»
دومین دوستش گفت: «شک ندارم خداوند


در سرزمین ایالات متحده مردی زندگی می‌کرد که اسمش جو بود. او مردی معصوم و درستکار بود؛ عاشق خداوند بود و از گناه پرهیز داشت. نه پسر داشت نه دختر، و مالک هیچ حیوانی نبود، خانه‌ای نداشت و به نوکر و کلفت احتیاج نداشت. او از حقیرترین مردم شرق هم کم‌تر بود.
روزی فرشتگان به حضور خداوند شرفیاب شدند، و شیطان هم همراه‌شان بود. آن‌وقت خداوند به شیطان گفت: «هیچ به بنده‌ام جو سری زده‌ای؟ در ایالات متحده هیچ کس مثل او نیست ؛ او مردی شریف و درستکار است، او عاشق خداوند است و از گناه به دور است.»
شیطان جواب داد: «جو خدادوست است؟ ... هوم ... او عاشق شماست ... و در عوض هیچ نمی‌خواهد؟ آیا به دور او و آن‌چه می‌کند حصار نکشیده‌اید؟ کارش را پر برکت کنید و به او عوض بدهید، همه چیز به او بدهید تا ثروتش در سرتاسر این سرزمین گسترده شود، حتم دارم از شما روی‌گردان می‌شود.»
خداوند به شیطان گفت: «خیلی خب، باشد، اختیار دار و ندارش در دست تو، اما هیچ کاری به کارِ خودش نداشته باش.»
شیطان جواب داد: «چه خوب! اوم ... ببخشید منظور بدی نداشتم.»
یک روز وقتی جو در رستوران مک دونالد غذا می خورد، اِد مَک ماهون  پیشش آمد و گفت: «همین حالا بلیط بخت آزمایی‌ات برنده شد!»
جو گفت: «خدا را شکر.»
هنوز حرف او تمام نشده بود که، مونتی هال  پیشش آمد و گفت: «جایزه‌ات اتومبیل صفر است"»
جوگفت: «خدا را شکر.»
و هنوز حرف او تمام نشده بود که، کارمِن اِلِکتِرا پیشش آمد و گفت: «من مال توأم، تصرفم کن!»
جوگفت: «چه لعبتی!»
کارمِن حرف جو را اصلاح کرد: «لعبت ِنگهبان ساحلی !»
و حالا بیا و تماشا کن که آن‌ها رفتند و ازدواج کردند. بیا و تماشا کن، به کالیفرنیا اسباب کشی کردند و آن‌جا زمین خریدند. بیا و تماشا کن، جو صاحب پسران و دخترانی شد. بیا و تماشا کن، جو صاحب حیوانات بی‌شماری شد، خانه‌ی بزرگی خرید و دیگر به نوکر و کلفت احتیاج داشت. او سرآمدِ همه‌ی مردمِ غرب شد.
و خداوند به شیطان گفت: «به بنده‌ام جو سری زده‌ای؟ او هنوز خود را حفظ کرده است.»
شیطان در جواب گفت: «خواهیم دید.»
وقتی سه دوست جو از ثروتی که نصیبش شده بود با خبر شدند، از خانه بیرون زدند و به اتفاق نزد جو رفتند تا با او مشورت کنند.
اولین دوستش گفت: «شک ندارم خداوند تو را از نعمت‌هایش برخوردار کرده و آرزوهایت را برآورده خواهد کرد.»
دومین دوستش گفت: «شک ندارم خداوند قلب تو و تمامی ضعف‌هایت را شفا خواهد بخشید!»
و آخرین دوستش گفت: «شک ندارم خداوند باران شادی بر سرت فرو خواهد بارید!»
سپس هرسه مرد دیگر حرفی نزدند، چرا که در نظرشان جو مردی متقی وپرهیز گار بود.
و جو در جواب آن‌ها گفت: «گوش من از این حرف‌ها پر است. همگی شما مشاوران خبره‌ای هستید!» و جو در طلب عافیت، با دوستانش به درگاه خداوند دعا کرد. آن‌ها دعا کردند برای پسران و دختران دلخواه‌شان؛ برای سرزمین دلخواه‌شان، برای حیوانات دلخواه‌شان، برای خانه‌های دلخواه‌شان،برای خدمت‌کاران دلخواه‌شان.
و شیطان لبخند زد: «آیا به بنده‌ات جو سری زده ای؟»
و خداوند به شیطان گفت: «در ایالات متحده همه مثل جو اَند؛ جو مرد یاغی و بی‌حیایی است، او آدمی‌ست که خدا داده‌ها را خیلی دوست دارد.»
و این‌چنین جو از دنیا رفت، پیر و عمر کرده.
شیطان گفت: «بد!»

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 8760
  • بازدید دیروز: 1940
  • بازدید کل: 22927699