Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

شور و شوق. نویسنده: آلیس مونرو. مترجم: دنا فرهنگ

شور و شوق. نویسنده: آلیس مونرو. مترجم: دنا فرهنگ

معلوم بود که حتی به نظر کسی که شغلش درس دادن بود درس خواندن با زندگی کردن یکی نبود و مثل بقیه فکر می‌کرد کاری که گریس می‌کند دیوانگی است.


وقتی گریس در دره‌ی اتاوا دنبال خانه‌ی تابستانی خانواده‌ی تراورس می‌گردد سال‌ها از آخرین باری که گذرش به آن ناحیه از کشور افتاده‌ می‌گذرد و همه چیز خیلی فرق کرده است. بزرگ‌راه شماره‌ی هفت حالا خارج از شهری که قبلا راست از وسط آن رد می‌شد افتاده و در جاهایی که قبلا پیچ‌درپیچ بود صاف و مستقیم شده است. آن قسمت از کانادا آن‌قدر دریاچه دارد که هیچ نقشه‌ای تمام آن‌ها را نشان نمی‌دهد. وقتی گریس بالاخره جای تقریبی دریاچه‌ی سبوت را پیدا می‌کند، یا دست‌کم فکر می‌کند که حدود آن را به یاد آورده است، یک عالمه راه از جاده‌ی اصلی به آن طرف می‌رود و وقتی یکی از آن‌ها را انتخاب می‌کند باز هم چند جا به دوراهی‌هایی می‌رسد که هر کدام از راه‌هاشان اسمهای نا‌آشنایی دارند که او هیچ یک را به یاد ندارد، چون چهل سال قبل که او در آن‌جا زندگی می‌کرد خیابان‌ها اسم نداشتند و هیچ کدام اسفالت نبودند و فقط راه باریکی به طرف دریاچه می‌رفت که آن‌هم انگار تصادفی از کنار دریاچه ‌گذشته بود.

در کنار دریاچه دهکده‌ای است یا شاید هم بتوان گفت شهرکی مسکونی، چون نه اداره‌ی پست دارد و نه مغازه‌ی خرت و پرت فروشی سوت‌وکوری که در تمام دهکده‌های آن ناحیه هست. خانه‌های شهرک همه کنار چهار یا پنج خیابان ساحل دریاچه ساخته شده‌اند و پارکینگ‌های جلوشان تمام پیاده‌رو را گرفته است. انگار بیش‌تر خانه‌های شهرک خانه‌‌هایی ییلاقی هستند که صاحبان‌شان فقط تابستان‌ها در آن‌ها می‌مانند و از همین الان پنجره‌هاشان را برای زمستان تخته‌کوبی کرده اند. اما از وسایل بدن‌سازی، اجاق‌های کباب پزی، دوچرخه ها، موتورسیکلت‌ها و میزهای سفری که در بعضی از حیاط‌ها است می‌توان فهمید که کسانی هم تمام سال در آن شهرک زندگی می‌کنند. توی تک‌وتوکی از حیاط‌ها مردم نشسته‌اند و در این روز گرم تابستانی ناهار یا آبجو می‌خوردند. معلوم است که پشت پنجره‌های دیگری که با پرچم و یا کرکره‌های فلزی پوشیده شده‌اند هم دانش‌آموزان و هیپی‌های قدیمی تنها زندگی می‌کنند، چون خانه‌هاشان وسایل گرمایی برای زمستان دارد.

چیزی نمانده است که گریس راه اش را کج کند و برگردد که چشمش به خانه‌ای هشت ضلعی می‌افتد که کناره‌های بام و روی درهایش نقش‌هایی برجسته دارد. آن‌جا قبلا خانه‌ی خانواده وود بود. گریس همیشه فکر می‌کرد که آن خانه هشت در دارد اما حالا می‌دید که فقط چهار تا در دارد. هیچ وقت داخل خانه نرفته بود تا سر در بیاورد که این فضای چندضلعی چه‌طور به اتاق تبدیل شده است. خانم و آقای وود آن موقع هم‌سن و سال حالای گریس بودند و هیچ کدام از بچه‌ها یا دوست‌ها‌شان به دیدن‌شان نمی‌رفت. از آن ساختمان زیبا و مجلل حالا خرابه‌ای به جامانده است که همسایه‌های شلخته وسایل کهنه و اسباب بازی‌های بچه‌هاشان را تو حیاط آن ریخته‌اند.

گریس که می‌داند خانه‌ی خانواده‌ی تراورس هم باید همان حوالی باشد بالاخره آن را پیدا می‌کند. اما اوضاع خانه تراورس‌ها هم چندان تعریفی ندارد. راه ماشین‌رویی که به دریاچه می‌رود از کنار خانه می‌گذرد و درست چسبیده به ایوان‌های دور تا دور آن، ساختمان‌های جدیدی ساخته شده است.

آن ساختمان اولین خانه با ایوان‌های سرتاسری بود که گریس دیده بود. ایوان‌ها سایبان‌هایی داشتند که از هره‌ی بام بیرون ‌آمده بودند و تمام اطراف خانه را ‌پوشانده بودند. دیدن آن ساختمان آدم را یاد تابستان‌های گرم می‌انداخت. بعدها گریس شبیه این معماری را در استرالیا زیاد دیده بود.

آن وقت‌ها می‌شد از ایوان خانه پایین دوید، از راه شن‌ریزی شده‌ی ماشین‌رو ‌گذشت، بته‌های علف هرز و توت فرنگی‌های وحشی را زیرپا له کرد و توی دریاچه پرید یا حتی شیرجه زد. اما الان از کنار خانه به سختی می‌توان دریاچه را دید. دو طرف مسیر راهی که به دریاچه می‌رسد خانه ساخته‌اند، حتی یکی از خانه‌ها که دو تا پارکینگ دارد درست روی آن راه شن‌ریزی شده قرار گرفته است.

گریس وقتی راه افتاده بود تا راهی این سفر غیر معمول بشود خودش هم درست نمی‌دانست در پی چه‌چیزی است. شاید بدترین اتفاقی که ممکن بود بیفتد این بود که چیزی را که دنبالش بود پیدا کند. اگر آن خانه پر از خاطره با ایوان‌های زیبایش و دریاچه جلو آن و ردیف درختهای افرا و سرو و نخل پشت آن دست نخورده و سالم همان‌طور که گریس به یاد داشت مانده بود لابد او است از دیدن آن جا می‌خورد. گریس خودش نسبت به آن روزهایی که در آن‌جا زندگی می‌کرد تغییر کرده است. اما حالا کنار خانه که خالی افتاده است و مثل تابلویی که سال‌ها زیر باد و باران مانده باشد رنگ آن پریده ایستاده است. معلوم نیست چه موقع پنجره‌های قدیمی را با پنجره‌هایی به آن بیریختی عوض کرده‌اند. گریس به خانه خیره شده و از این که خانه هم به اندازه خودش تغییر کرده خوش‌حال است. ممکن‌ بود که همه چیز نیست و نابود شده باشد و لابد آن‌وقت باید می‌نشست و برای چیزهایی که از دست داده بود سوگواری می‌کرد. اما شاید در آن صورت هم از این‌که دیگر هیچ نشانی از آن روزها نمانده بود ته دلش احساس خوش‌حالی می‌کرد.

آن خانه را آقای تراورس به عنوان هدیه‌ی عروسی برای خانم تراورس ساخته بود یا در حقیقت داده بود برایش بسازند. وقتی که گریس اولین بار خانه را دید سی سالی از ساختن آن می‌گذشت و بچه‌های خانم تراورس پخش و پلا شده بودند. گرچن بیست و هشت یا بیست و نه ساله بود. ازدواج کرده بود و خودش بچه داشت. موری بیست و یک سالش بود و سال آخر دانشگاه بود و نیل سی و چند سالی داشت. هرچند که نیل تراورس نبود، او نیل بارو بود. خانم تراورس قبل از ازدواج با آقای تراورس با مرد دیگری ازدواج کرده بود اما آن مرد خیلی زود مرده بود. بعد از مرگ او خانم تراورس چند سال تنها زندگی کرده بود و خرج زندگی خودش و بچه‌ را از راه تدریس انگلیسی تجاری در یک موسسه‌ی آموزش مهارت‌های اداری درآورده بود. آقای تراورس هر وقت حرفی از دوره‌ی قبل ملاقاتش با خانم تراورس به میان می‌آمد طوری صحبت می‌کرد که انگار خانم تراورس آن همه عذاب را فقط برای این تحمل کرده است که بعدها قدر آسایشی را که زندگی با او برای تمام عمر برایش به همراه داشته بیش‌تر بداند. هر چند که خانم تراورس خودش طور دیگری از خاطرات آن دوره حرف می‌زد. در آن سال‌ها او و نیل در خانه‌ی قدیمی بزرگی که به آپارتمان تبدیل شده بود، نزدیک خط آهن شهر پمبروک، زندگی می‌کردند. اکثر ماجراهایی که او سر میز شام تعریف می‌کرد درباره آن‌جا بود، درباره‌ی مستاجرهای دیگر خانه و صاحب‌خانه‌ی نیمه فرانسوی نیمه کانادایی که او ادای فرانسوی نخراشیده و انگلیسی آب‌نکشیده‌اش را در می‌آورد. بعضی از داستان‌ها را آن‌قدر تعریف کرده بود که دیگر برای خودشان اسم هم داشتند: شبی که خانم کرومارتی به پشت‌بام رفت؛ چه‌طور پستچی به خانم فلاورس احترام گذاشت؛ سگی که ماهی‌ها را خورد. این داستان‌ها گریس را یاد داستان‌های جیمز تربر می‌انداختند که در گزیده‌ای از داستان‌های طنز آمریکایی خوانده بود. وقتی که کلاس دهم بود مجموعه‌ی کامل این کتاب‌ها در قفسه‌های پشتی کتاب‌خانه‌ی کلاس دهم‌شان چیده شده بود.

آقای تراورس آدم کم‌حرفی بود و به ندرت سر شام چیزی می‌گفت. اما اگر می‌دید که کسی کنار شومینه نشسته و به سنگ‌های آن نگاه می‌کند ناگهان در می‌آمد و می‌گفت: «از این سنگ خوشت می‌آد؟» و نقل می‌کرد که چه‌قدر برای پیدا کردن آن نوع گرانیت صورتی که شومینه را با آن ساخته‌ بودند به زحمت افتاده است، فقط برای آن‌که خانم تراورس یک بار سر چهارراهی چشمش به آن سنگ افتاده و خیلی ذوق‌زده شده بوده. یا ناگهان دست کسی را می‌گرفت و چیزهای غیرمعمولی را که خودش به خانه اضافه کرده بود نشانش می‌داد. قفسه‌ی آشپزخانه‌ جاداری که در گوشه‌ای بود و می‌شد راحت آن را بیرون کشید، یا انباری کوچکی که زیر پنجره جا داده بودند. او مرد بلند قد و افتاده‌ای بود که موهای لختش روی پیشانیش می‌ریخت. وقتی می‌خواست توی آب برود گالش می‌پوشید. با لباس چاق به نظر نمی‌رسید اما گوشت سفید پهلوهایش از کناره‌ی لیفه‌ی لباس شنایش قلنبه می‌شد.

آن سال تابستان گریس در هتل بیلیز فال شمال دریاچه‌ی سبوت کار می‌کرد. اوایل تابستان خانواده‌ی تراورس یک روز برای ناهار به آن‌جا رفتند. گریس آن‌قدر سرش شلوغ بود که آن‌ها را ندیده بود، چون آن سر سالن غذاخوری نشسته بودند. وقتی که داشت میز را می‌چید احساس کرد که یک نفر منتظر است تا با او صحبت کند.
موری پشت سرش ایستاده بود. گفت: می‌خواستم بدانم که ممکن است یک شب با من بیرون بیایید؟ گریس درپوش نقره‌ای ظرفی را کنار زد و نگاهی مردد به او انداخت. پرسید: با کسی شرط بسته‌ای؟

صدای موری بلند و عصبی بود و انگار تمام جراتش را جمع کرده بود تا شق و رق جلو گریس بایستد. همه می‌دانستند که پسرهای محل گاهی با هم شرط‌ می‌بندند که پیش‌خدمتی را به گردش دعوت کنند. تمام ماجرا برای آن‌ها نوعی مسخره بازی بود و اگر پیش‌خدمت از همه جا بی‌خبر دعوت‌شان را قبول می‌کرد، امکان نداشت که او را به سینما ببرند. دست ‌بالا با او به پارک می‌رفتند و حتی زحمت خریدن یک فنجان قهوه را هم به خودشان نمی‌دادند و بعدش هم راه‌شان را می‌کشیدند و می‌رفتند. بعد دختر بیچاره تازه می‌فهمید که ماجرا از چه قرار بوده است و شرمنده و خجالت‌زده می‌شد.

موری با ناراحتی جواب داد: چی؟

گریس دیگر نگاهش نکرد، چون معلوم بود که با کسی شرط نبسته است. به نظرش رسید که در آن لحظه تمام وجود او را همان‌طوری که واقعا بود دیده است، کمی تندخو اما ساده‌دل و بسیار هم مصمم.

فورا گفت: باشد.

احتمالا منظورش این بود که «باشد ناراحت نشو. خودم فهمیدم که این شرط‌بندی نیست.» یا شاید هم می‌خواست بگوید «باشد باهات می‌آیم بیرون.» خودش هم مطمئن نبود که منظورش کدام یک از این‌ها است. ولی موری حرف او را نشانه‌ی موافقت گرفت و بلافاصله با صدایی بلند بدون آن‌که به نگاه‌ کسانی که سر میزهای دیگر بودند توجه کند، قرار گذاشت تا شب بعد، وقتی کارش تمام می‌شد دنبالش بیاید.

گریس و موری به سینما رفتند و فیلم «پدر عروس» را دیدند که گریس هیچ از آن خوشش نیامد. از دخترهایی مثل الیزابت تیلور بدش می‌آمد، دخترهای لوس و پرتوقعی که سرکار گذاشتن دیگران براشان سرگرمی‌ بود. موری گفت که آن فیلم کمدی است. ولی به نظر گریس مهم این نبود، هر چند نمی‌توانست دقیقا توضیح دهد که چه چیزی مهم است. لابد همه فکر می‌کردند که او این حرف‌ها را از سر حسادت می‌زند، چون خودش یک پیش‌خدمت ساده است و حتی آن‌قدر پول ندارد که به دانشگاه برود و اگر بخواهد عروسی مجللی بگیرد باید سال‌ها پول‌هاش را جمع کند تا بتواند هزینه‌اش را جور کند. موری هم همین فکر را کرد و دلش برای او سوخت.

گریس خودش هم درست نمی‌توانست بفهمد که احساسی که در دلش بود حسادت نیست بلکه نوعی دل‌خوری است و دلیل اصلی آن‌ این نیست که نمی‌تواند مثل آن‌جور دخترها خرید کند و لباس بپوشد بلکه از این حرصش می‌گیرد که همه فکر می‌کنند که تمام دخترها باید این طور باشند. نه فقط مردها بلکه خود زن‌ها هم ته دل‌شان فکر می‌کنند که تمام دخترها باید لوس و خودخواه و سبک‌مغز باشند تا دوست داشتنی باشند وگرنه هیچ کس عاشق‌شان نمی‌شود. البته بعد از آن که مادر شدند باید دست از خودخواهی بردارند تا بتوانند مادرهایی فداکار برای فرزندان‌شان بشوند اما هیچ عیبی ندارد که همه عمر همچنان سبک‌سر بمانند.

گریس در کنار پسری که عاشقش بود نشسته بود و از این موضوع حرص می‌خورد. پسری که در همان نگاه اول عاشق او شده بود، چون به نظرش چیزهایی در او دیده بود که در هیچ دختر دیگری نبود. حتی دست به دهن بودن گریس هم به نظر نیل جالب بود. همه‌چیز او با دیگران فرق داشت، از شغلش گرفته تا لهجه غلیظ اتاوایی‌اش.

موری از این‌که گریس از فیلم خوشش نیامد دمغ نشد. اما به جای آن‌که به دلایل گریس گوش کند داشت فکر می‌کرد که در جواب او چه باید بگوید و بالاخره گفت که حالا می‌بیند حتی چشم و هم‌چشمی زن‌ها هم می‌تواند جالب و دوست‌داشتنی باشد و معلوم است که گریس آدم سبک‌سری نیست و اصلا شبیه بقیه‌ی دخترها نیست. او واقعا استثنایی است.

گریس دامن کوتاه سرمه‌ای رنگی که شبیه به دامن رقص بود تنش بود و از یقه‌ی باز بلوز سفیدش برجستگی جذاب سینه‌اش دیده می‌شد. روی دامنش کمربند کشی سرخابی بسته بود. لباس پوشیدنش به حرف‌هایی که می‌زد نمی‌خورد و از روی آن نمی‌شد درستی حرف‌هایش را باور کرد. با این‌که سرووضعش مرتب بود اما لباس‌هایش از مد افتاده بودند و چنگی به دل نمی‌زدند. گوشواره‌های گنده و النگوهای نقره‌ی بدلی ارزان قیمتی به خودش آویزان کرده بود. موهایش بلند و تاب‌دار بود و موقعی که در رستوران کار می‌کرد آن‌ها را با توری پشت سرش می‌بست.
استثنایی! موری درباره گریس به مادرش گفت که او استثنایی است و مادرش گفت که حتما گریس را برای شام به خانه‌شان دعوت کند.

همه چیز برای گریس جالب بود و تازگی داشت. دردم از خانم تراورس خوشش آمد، همان‌طور که موری فورا عاشق او شده بود. هر چند که گریس ذاتا آدمی نبود که از دیگران تعریف کند، اما خانم تراورس از این‌که محبوب همه باشد خوش‌حال می‌شد.
گریس پیش عمو و عمه‌ای بزرگ شده بود که در واقع عمو و عمه‌ی پدرش بودند. مادرش وقتی که او سه سالش بود مرده بود و پدرش به ساساچوان رفته بود و آنجا دوباره ازدواج کرده بود . پدرخوانده و مادرخوانده‌اش مهربان بودند و خوش‌حال بودند که گریس آن‌ها را از تنهایی درآورده است، اما هیچ وقت از این موضوع حرفی نمی‌زدند. عمویش صندلی‌های حصیری می‌ساخت و این کار را به گریس هم یاد داده بود تا وقتی که سوی چشمش کم شود گریس کارش را ادامه بدهد. اما گریس در بیلیز فال کار پیدا کرد و عمو و عمه‌اش با آن‌که اصلا دل‌شان نمی‌خواست که گریس از پیش‌شان برود احساس کردند شاید بد نباشد که قبل از آن‌که برای شغل آینده‌اش تصمیم جدی بگیرد، کارهای مختلفی را تجربه کند.

گریس بیست سالش بود و تازه دبیرستان را تمام کرده بود. در واقع باید یک سال زودتر درسش تمام می‌شد، اما او رشته‌ی سختی را انتخاب کرده بود. در شهر کوچکی که آن‌ها زندگی می‌کردند فقط یک دبیرستان بود که دوره‌اش پنج‌ساله بود. در آن زمان به آن دوره پیش‌دانشگاهی پیشرفته می‌گفتند. این دوره دانش‌آموزان را برای امتحان‌های ورودی خدمات دولتی آماده می‌کرد. لازم نبود که تمام دروسی را که ارایه می‌شد گذراند اما گریس سخت‌ترین واحدها را انتخاب کرد. سال سیزدهم که درواقع سال آخرش ‌بود گریس در تاریخ، گیاه‌شناسی، جانور‌شناسی و انگلیسی، فرانسه و لاتین نمره‌های بسیار بالایی گرفت. اما سپتامبر دوباره به مدرسه رفت و فیزیک و شیمی و مثلثات و هندسه و جبر خواند، هر چند که نمره‌های علوم و ریاضی‌اش به اندازه‌ی نمره‌های سال قبلش درخشان نبودند. بعد به سرش زد که یونانی و اسپانیایی و ایتالیایی و آلمانی بخواند و سال بعد دوباره امتحان بدهد، اما هیچ کدام از آن‌ها را در مدرسه درس نمی‌دادند. مدیر مدرسه او را به دفترش برد و برایش توضیح داد که این کار برایش هیچ فایده‌ای ندارد. چون او به هرحال نمی‌تواند مجانی به دانشگاه برود و برای ورود به هیچ رشته‌ای در دانشگاه هم خواندن تمام آن درس‌ها لازم نیست. برای چه داشت این کار را می‌کرد؟ آیا خودش دقیقا می‌دانست که چه کار می‌خواهد بکند؟

گریس برنامه‌ی خاصی نداشت. فقط می‌خواست قبل از آن‌که یک نجار معمولی شود تمام چیزهایی را که می‌شد مجانی یاد گرفت یاد بگیرد.

مدیر مدرسه صاحب مسافرخانه‌ی بیلیز فال را می‌شناخت و گفت که اگر گریس دوست داشته باشد تابستان در هتل پیش‌خدمت باشد می‌تواند به آن‌جا معرفی‌اش کند. مدیر هم به او گفت این‌طوری بیش‌تر می‌تواند مزه‌ی زندگی را بچشد.

معلوم بود که حتی به نظر کسی که شغلش درس دادن بود درس خواندن با زندگی کردن یکی نبود و مثل بقیه فکر می‌کرد کاری که گریس می‌کند دیوانگی است. فقط خانم تراورس این‌طور فکر نمی‌کرد، چون خودش را هم به جای دانشکده‌ی معمولی به مدرسه تجاری فرستاده بودند تا چیزهای بیش‌تری یاد بگیرد، اما حتی او هم بعدها آرزو می‌کرد که کاش مغزش را با چیزهای مفیدتری پر ‌کرده بود.

گریس نوبت کارش را با دختر دیگری عوض کرد تا یک‌شنبه‌ها بعد از صبحانه آزاد باشد و در عوض شنبه‌ها تا دیر وقت کار می‌کرد. با این کار وقتی را که می‌توانست با موری باشد با وقتی که ناچار بود با خانواده موری بگذراند عوض کرده بود. او و موری دیگر هیچ وقت نمی‌توانستند با هم به سینما بروند یا یک ملاقات عاشقانه‌ی درست و حسابی داشته باشند. به جای آن موری حدود ساعت یازده که کار او تمام می‌شد، دنبالش می‌رفت و با هم گشتی می‌زدند و جایی می‌ایستادند و بستنی یا همبرگر می‌خوردند. گریس هنوز بیست و یک سالش نشده بود و موری با رفتن او به بار سفت و سخت مخالفت می‌کرد. آخرسر توی پارکینگی می‌ایستادند.

گریس از توقف‌های توی پارکینگ‌ها که معمولا تا ساعت یک و دو طول می‌کشید چیزهایی بسیار گنگی‌ یادش مانده است اما از خانه‌ی موری خاطرات واضح‌تری دارد. یک‌شنبه شب‌ها پشت میز گرد خانواده‌ی تراورس شام‌ می‌خوردند و بعد از آن‌که همه غذاشان را تمام می‌کردند قهوه یا نوشیدنی‌شان را برمی‌داشتند و روی کاناپه‌ی چرمی یا صندلی‌های چوبی آن سر اتاق می‌نشستند. کسی اصرار نمی‌کرد که ظرف‌ها را بشوید چون زنی که خانم تراورس به او خانم توانای ایبل می‌گفت صبح‌ها می‌آمد و ریخت‌وپاش‌های شب قبل را مرتب می‌کرد.

موری بالشتک‌ها را روی قالی می‌انداخت و آنجا می‌نشست. گرچن که معمولا با لباس جین با شلوار سربازی سر شام می‌آمد روی صندلی بزرگی چهارزانو می‌نشست. او و موری هر دو درشت هیکل و چهارشانه بودند و به مادر زیباشان رفته بودند. موهاشان درست مثل او خرمایی و تاب‌دار بود و چشم‌هاشان فندقی و گرم و پوست‌شان گندمگون که خیلی زود آفتاب‌سوخته می‌شد. موری حتی چال‌های گونه‌اش هم شبیه مادرش بود. پیش‌خدمت‌های مسن‌تر می‌گفتند که موری جذاب و بانمک است و از وقتی که گریس با او بیرون می‌رفت بیش‌تر احترام او را نگه می‌داشتند. اما خانم تراورس خیلی قد کوتاه بود و با لباس‌های تنگ‌وترشی که می‌پوشید کمی توپر به نظر می‌آمد. مثل بچه‌ای که هنوز قد نکشیده است. چشمانش مصمم و براق بودند و گونه‌های قرمزش که از آن خون می‌چکید به هیچ کدام آن‌ها ارث نرسیده بود. پوستش همیشه آفتاب‌سوخته بود چون راه رفتن در طبیعت را دوست داشت و برایش مهم نبودکه صورتش برنزه شود.

گاهی اوقات یک‌شنبه‌ها به جز گریس مهمان‌های دیگری هم به خانه‌ی تراورس‌ها می‌آمدند که همه‌ی آن‌ها چه مجرد بودند و چه زن و شوهر، هم سن و سال آقا و خانم تراورس بودند و یک‌جورایی به آن‌ها شباهت‌ داشتند. زن‌ها معمولا شوخ و سرزنده بودند و مردها ساکت و آرام و پرحوصله. مهمان‌ها همیشه مجلس را با نقل‌های خنده‌داری که می‌گفتند گرم می‌کردند که معمولا درباره‌ی شیرین‌کاری‌های خودشان بود. گریس حالا که خودش در هر جمعی حرفی برای گفتن دارد، به سختی می‌تواند به یاد بیاورد که چرا زمانی این صحبت‌ها برایش آن‌قدر جالب بودند. یکی دو بار عمو و عمه‌ی او هم به این مهمانی‌ها دعوت شدند، اما صحبت‌ها بیش‌تر درباره‌ی غذا بود یا هوا و تا آخر هم یخ مجلس آب نشد و همه فقط منتظر بودند که شام زودتر تمام شود.

بعد از شام اگر هوا کمی سرد بود خانم تراورس آتشی روشن می‌کرد و همه‌گی سرگرم نوعی بازی با کلمات می‌شدند که آقای تراورس اسم آن را بازی با کلمات احمق‌ها گذاشته بود؛ هرچند که برای برنده شدن در آن بازی بهره‌ی متوسطی از هوش لازم بود. در این بازی کسانی که در طول شام صحبت چندانی نکرده بودند فرصت داشتند که خودی نشان بدهند. اما گاهی وقت‌ها بگو‌مگوهایی بر سر درست بودن ترکیباتی نامعمولی که ساخته می‌شد در می‌گرفت.

وت شوهر گرچن در این بازی استعداد خاصی از خودش نشان می‌داد و نفر دوم گریس بود که موری و خانم و آقای تراورس از برنده شدن او خیلی خوش‌حال می‌شدند. موری ذوق‌زده به همه می‌گفت: دیدید گفتم خیلی باهوش است؟
خانم تراورس همیشه حواسش بود که این بازی با کلمات احمقانه زیادی جدی گرفته نشود و به جروبحث و و دل‌خوری نکشد.

اما یک بار که ماویس همسر نیل پسر خانم تراورس برای شام آن‌جا آمده بود کسی نتوانست جلو این اتفاق را بگیرد. ماویس و نیل با دو فرزندشان آن‌طرف دریاچه پیش پدر و مادر ماویس زندگی می‌کردند. آن شب ماویس تنها آمده بود. نیل دکتر بود و آخر آن هفته در اتاوا گرفتار بود. خانم تراورس دلخور شده بود، اما به روی خودش نمی‌آورد. گفت: بچه‌ها که دیگر اوتاوا نبودند؟
ماویس گفت : نه. ولی بهتر که نیاوردم‌شان. تمام مدت شام داد و هوار می‌کنند و نمی‌گذارند غذا از گلوی آدم پایین برود. بچه کوچکه تب داشت، میکی هم نمی‌دانم چه مرگش بود.

او خیلی لاغر بود و پوستش برنزه شده بود. موهای تیره‌اش را با روبان بنفشی که به رنگ چهره‌اش می‌آمد پشت سرش جمع کرده بود. خوش‌پوش بود، اما کارهایش تو ذوق می‌زد و از چین‌های کنار لبش به نظر می‌آمد که همه چیز به نظرش مسخره است. غذایش دست نخورده در بشقاب ماند و گفت که به ادویه‌ی کاری حساسیت دارد.

خانم تراورس گفت: ماویس! از کی تا حالا این‌طور شده‌ای؟

- خیلی وقت است. چیزی نمی‌گفتم که یک وقت به‌تان برنخورد. بعد تمام شب هرچی خورده بودم بالا می‌آوردم.

- کاش زودتر گفته بودی. حالا چی بیارم بخوری؟

- چیزی نمی‌خواهم. راحت باشید. بچه‌ها برام چندان اشتهایی نگذاشتند.

و سیگاری روشن کرد.

بعد موقع بازی با وت سر درست بودن کلمه‌ای که وت به‌ کار برده بود حرف‌شان شد و وقتی کتاب لغت را نگاه کردند و دیدند که وت درست گفته ماویس گفت:
- ببخشید، انگار اندازه شماها حالیم نیست.

دور بعد که همه باید لغت‌هایی را که درست کرده بودند روی یک تکه کاغذ بنویسند و بدهند ماویس سرش را تکان داد و لبخند زد.
- من هیچ چی ننوشته‌ام.
خانم تراورس گفت: ماویس!
و آقای تراورس گفت: ماویس، هر چی باشد خوبه.
- متاسفم اما من هیچ چی ننوشته‌ام. امشب حالم خوش نیست. مشغول باشید، بازی‌تان را بکنید.

آن‌ها به بازی‌شان ادامه دادند و هبچ کس به روی خودش نیاورد. او فرت و فرت سیگار می‌کشید و لبخند ناراحتی به لبش بود. ناگهان از جایش بلند شد و گفت دیگر نمی‌تواند بچه‌ها را به امید پدربزرگ و مادربزرگ‌شان بگذارد و با این‌که خیلی از دیدن‌شان خوش‌حال شده باید برگردد.
قبل از آن‌که برود با لبخند تلخی در حالی‌که رویش به هیچ کس نبود گفت: برای کریسمس یک فرهنگ لغت آکسفورد واسه‌تان می‌گیرم.

فرهنگ لعتی که وت آورده بود آمریکایی بود.
وقتی که او رفت هیچ کس به دیگری نگاه نکرد. آقای تراورس گفت: گرچن حالش را داری یک قهوه درست کنی؟
گرچن که به طرف آشپزخانه می‌رفت زیر لب غر ‌زد: چه اخلاق گندی. خدا نصیب نکند.
خانم تراورس گفت: خوب بیچاره زندگی سختی دارد. با دو تا بچه کوچولو.

چهارشنبه‌ها بعد از تمام شدن صبحانه و قبل از رسیدن موقع ناهار گریس بی‌کار بود. وقتی که خانم تراورس این موضوع را فهمید هر چهارشنبه تا بیلیز فال رانندگی می‌کرد و او را به خانه‌ی کنار دریاچه می‌برد تا ساعت‌های آزادش را آن‌جا باشد. موری آن موقع سرکار بود. تمام تابستان را با گروهی که بزرگ‌راه شماره‌ی هفت را تعمیر می‌کردند کار می‌کرد. وت روزها به اوتاوا می‌رفت و گرچن با بچه هاش مشغول بود، شنا یادشان می‌داد یا قایق سواری می‌کردند. خود خانم تراورس هم معمولا به بهانه‌ی خرید یا نوشتن نامه غیبش می‌زد و گریس را در اتاق نشیمن بزرگ و خنک که کاناپه‌ای چرمی داشت و قفسه‌هایش پر از کتاب بودند تنها می‌گذاشت.

خانم تراورس می‌گفت: هرچی دلت می‌خواهد بردار و بخوان یا اگر خسته هستی بگیر بخواب. می‌دانم که زیاد کار می‌کنی. حتما سر موقع می‌آیم صدات می‌کنم تا برگردیم.

گریس نمی‌خوابید. کتاب می‌خواند. اصلا از جایش تکان نمی‌خورد. پاهای برهنه‌اش زیر تنش عرق می‌کرد و به چرم کاناپه می‌چسبید. معمولا سروکله‌ی خانم تراورس قبل موعد رفتن گریس پیدا نمی‌شد.

توی ماشین خانم تراورس سر صحبت را باز نمی‌کرد تا وقتی که گریس از فکر چیزهایی که خوانده بود بیرون بیاید. بعد شروع به صحبت درباه‌ی کتاب‌هایی که خودش خوانده بود می‌کرد و نطرش را درباره‌ی قهرمان‌های کتاب‌ها می‌گفت. مثلا ناگهان درباره آناکارنینا می‌گفت:
- دیگر از دستم دررفته چندبار خواندمش. یادم هست که بار اول خودم را جای کیتی ‌گذاشته ‌بودم و بار دوم جای آنا. اما دفعه آخری که کتاب را خواندم بیش‌تر از همه دلم برای دولی می‌سوخت. می‌دانی وقتی که بچه‌هاش را برمی‌دارد و می‌رود به ده و تازه یاد می‌گیرد که چه‌طور باید لباس بشوید؛ حیوانکی حتی بلد نبود چه‌ جوری جلو تشت رخت‌شویی بشیند. به نظرم برای همین است که آدم سنش که بالاتر می‌رود احساساتش تغییر می‌کند تمام شوریدگی‌های آدم توی تشت رختشویی از بین می‌رود. انگار حواست به من نیست نه؟

- فکر کنم که دیگه حواسم به هیچ‌کس نیست.

گریس خودش از جوابی که داد تعجب کرد و فکر کرد لابد خانم تراورس پیش خودش فکر می‌کند که او بویی از ادب و نزاکت نبرده است.

- اما از این‌که شما حرف بزنید و من گوش کنم خوش‌حال می‌شوم.

خانم تراورس خندید: من هم از حرف زدن خوشم می‌آد.

اواسط تابستان موری یواش‌یواش صحبت ازدواج را پیش کشید. البته نه به آن زودی‌ها چون اول باید مهندس می‌شد و سرکار می‌رفت. اما طوری از ازدواج‌شان صحبت می‌کرد که انگار گریس هم مثل او آن را مسلم می‌داند. «وقتی که عروسی کردیم» و گریس به جای آن‌که اعتراض کند با کنجکاوی گوش می‌داد.

وقتی ازدواج می‌کردند برای خودشان نزدیک دریاچه سبوت جایی می‌گرفتند، نه چندان نزدیک خانه‌ی پدر و مادرش و نه چندان دور از آن‌ها. اما فقط تابستان‌ها آن‌جا می‌ماندند و بقیه سال هر جا که موری کار پیدا می‌کرد می‌رفتند هرجایی که ممکن بود باشد، پرو، عراق یا سرزمین‌های شمالی. گریس از فکر سفر به چنین جاهایی بیش‌تر از صحبت درباره‌ی آن‌چه موری به آن خانه‌ی‌ خودمان می‌گفت قند توی دلش آب می‌شد. اما با این حال هیچ کدام از آن‌ها به نظرش واقعی نمی‌آمد، همان‌طور که فکر زندگی با عمویش و هدر دادن عمرش با ساختن صندلی در همان شهر و در خانه‌ای که بزرگ شده بود هم هیچ‌وقت به نظرش حقیقی نمی‌آمد.

گریس می‌خواست موری را برای دیدن عمو و عمه‌اش به خانه‌شان ببرد و موری دایم از او می‌پرسید که درباره‌ی او به آن‌ها چه گفته است. اما گریس در نامه‌های مختصری که هر هفته برای‌شان می‌فرستاد جز این‌که «با پسری که تابستان را این دوروبرها کار می‌کند بیرون می‌روم» چیز دبگری ننوشته بود. احتمالا آن‌ها فکر کرده بودند که موری هم در هتل کار می‌کند.

معلوم است که گریس همان‌طور که به ساختن صندلی حصیری فکر می‌کرد گاهی به ازدواج هم فکر می‌کرد، اما این احتمال هم در ذهن‌اش فقط شکلی مبهم از آینده بود. تا آن موقع مزه‌ی ناز و نوازش عاشقانه را نچشیده بود، اما مطمئن بود که این اتفاق بالاخره یک روز می‌افتد و ناگهان کسی قلب او را تسخیر می‌کند. کسی که به محض دیدن او اسیرش می‌شود. مرد رویایی او درست مثل موری زیبا بود و پرشور. می‌دانست که بقیه ماجرا در فورانی از شور و شوق خودبه‌خود اتفاق می‌افتد.

ولی با موری کار به این خوبی پیش نمی‌رفت. توی ماشین موری یا روی چمن‌ها و زیر نور ستاره‌ها، گریس مشتاق ناز و نوازش بود. موری هم بدش نمی‌آمد که مرد رویاهای گریس باشد، اما نمی‌خواست زیاده‌روی کند. فکر می‌کرد که باید از گریس مراقبت کند و از این‌که او به سادگی خودش را در اختیارش می‌گذاشت کمی معذب بود. شاید احساس می‌کرد که به سردی این کار را می‌کند یا دست‌کم با حساب و کتاب، که هیچ‌کدام با خیالاتی که موری درباره‌ی او داشت جور در نمی‌آمد. خود گریس نمی‌فهمید با وجود تمام اشتیاقی که دارد چه‌قدر رفتارش سرد است. ته دلش فکر می‌کرد که اگر کمی بیش‌تر از خودش شور و حرارت نشان بدهد کارها مثل رویاهایش خوب‌تر پیش می‌رود، اما به نظرش موری باید برای این‌ کار پیش قدم می‌شد.

این کش‌مکش عاشقانه هر دو آن‌ها را آشفته و پریشان می‌کرد. بااین‌حال موقع خداحافظی با شور و شوق بسیار هم‌دیگر را می‌بوسیدند و در آغوش می‌گرفتند و زیر گوش هم زمزمه‌های عاشقانه سرمی‌دادند. گریس وقتی تنها می‌شد تازه نفس راحتی می‌کشید. در اتاق خودش در خواب‌گاه هتل دراز می‌کشید و سعی می‌کرد اتفاقات چند ساعت آخر را فراموش کند؛ و فکر می‌کرد که موری هم از این‌که با خیال آسوده تنها در بزرگ‌راه رانندگی می‌کند خوش‌حال است و دارد تصور خیالی خودش را درباره‌ی گریس دوباره شکل می‌دهد تا بتواند با تمام قلبش عاشقش باشد.

بیش‌تر پیش‌خدمت‌ها بعد از «روز کارگر» به مدرسه یا دانشگاه برگشتند. اما قرار بود هتل تا آخر اکتبر باز باشد و برای عید شکرگزاری با کارکنان کمتری که گریس هم جزو آن‌ها بود مسافر قبول کند. صحبتش بود که حتی آن سال هتل را زودتر از سال‌های قبل در پاییز یا دست‌کم برای کریسمس باز کنند. اما هیچ کدام از کارکنان سالن غذاخوری یا آشپزخانه نمی‌دانستند که این شایعه راست است یا نه. اما گریس طوری برای عمه و عمویش نوشت که انگار او حتما کریسمس آن‌جا می‌ماند و آن‌ها نباید به این زودی‌ها منتظرش باشند.

چرا این کار را می‌کرد؟ با موری برای خودشان برنامه‌های زیادی ریخته بودند. موری سال آخر دانشگاه بود. گریس قول داده بود که او را برای کریسمس به خانه ببرد تا خانواده‌اش را ببیند و او گفته بود که کریسمس موقع مناسبی است که نامزدی‌شان را رسمی کنند. موری دست‌مزد تابستانش را جمع کرده بود تا برای گریس یک حلقه‌ی الماس بخرد.

گریس هم داشت پول‌هاش را جمع می‌کرد تا بتواند بلیط اتوبوس بخرد تا وقتی که دانشگاه موری باز می‌شد برای دیدنش به کینگستون برود.

گریس درباره‌ی تمام این جزییات صحبت می‌کرد، اما خودش هم درست نمی‌دانست که واقعا نظرش درباره‌ی ازدواج با موری چیست.

خانم تراورس می‌گفت: موری واقعا آدم حسابی است. این را خودت می‌توانی ببینی. ساده و دوست داشتنی است. مثل پدرش. اما برادرش نیل نابغه است. البته منظورم این نیست که موری باهوش نیست، اگر نیود که نمی‌توانست مهندس بشود. اما نیل یک چیز دیگر است. او ... می‌دانی خارق‌العاده است.

خودش به حرف خودش خندید.

- مثل امواج خروشان اقیانوس. می‌فهمی که چی می‌گم. یک موقعی من تو دنیا فقط نیل را داشتم. معلومه که پرستشش می‌کنم و به نظرم نابغه است. البته نیل آدم بگو بخند و بامزه‌ای هم هست. اما گاهی وقت‌ها آدم‌هایی که بیش‌تر از همه خوش‌مزگی می‌کنند ته دل‌شان از همه غمگین‌تر هستند. مگر نه؟ آدم براشان دل‌واپس می‌شود. می‌دانم نباید بی‌خود نگران بچه‌هام باشم. آن‌ها دیگر بزرگ شده‌اند، اما دست خودم نیست. دایم دلم برای نیل شور می‌زند. فقط از گرچن خیالم راحت است. زن‌ها هرطور باشد می‌توانند گلیم خودشان را از آب بکشند. نه؟..........

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1227
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23021849