Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

قدیس. نویسنده: وی اس پریچت. مترجم: عبدالعلی عالمی

قدیس. نویسنده: وی اس پریچت. مترجم: عبدالعلی عالمی

اندیشیدم: این مرد یک قدیس است. همانقدر قداست دارد که شکلهای ترسیم شده در روی برگهای زرین در کلیساهای سیسیل از آن برخوردارند. با همان وضعیت زرین در قایق نشست. در فاصله یکساعته ای که او را بطرف پائین رودخانه میبردم بهمان صورت زرین سرجایش باقی ماند.


وقتی هیفده ساله بودم؛ ایمان خود را از دست دادم. چندی بود که ایمانم متزلزل شده بود، و سپس خیلی ناگهانی، در اثر حادثه ای که بر روی قایقی واقع در رودخانه کنار شهری که در آن زندگی می کردیم، اتفاق افتاد، بکلی زایل گردید. عموی من، که مجبور بودم مدت طولانی از عمر خود را با او زندگی کنم، یک کسب و کار حقیر تولیدی مبل و میز و صندلی را در شهرمان راه انداخته بود و همیشه از نظر مالی در مضیقه قرار داشت ولی معتقد بود که خداوند بطریقی به او کمک خواهد رساند.
و چنین چیزی اتفاق افتاد. یک سرمایه گذار که متعلق به فرقه ای موسوم به کلیسای آخرین تطهیر، در تورنتو کانادا بود، از راه رسید. این مرد از ما پرسید که چطور به خودمان این اجازه را داده ایم به این فکر بیفتیم که خداوند قادر متعال و خوب فرزندان خودش را بی پول رها خواهد کرد. مجبور شدیم که تصدیق کنیم هرگز نمی شود چنین فکری را به مغز خود راه داد. این مرد قدری سرمایه برای راه انداختن کسب و کار عمویم پرداخت کرد و ما به مذهب او درآمدیم. خانواده ما بقول اهالی شهر اولین تطهیر کننده های شهر ما بودند.
بزودی گروههای پنجاه شصت نفره ای در یک اتاق در محل خرید و فروش غلات گرد هم می آمدند. خیلی زود دریافتیم که ما به آدمهای سوا شده از بقیه و مطرودی بدل شده ایم . هرکسی درباره ما جوکهایی می ساخت. ما مجبور بودیم در کنار هم باشیم چون گاها به دادگاهها کشانده می شدیم. انچه که دیگران، (به مذهب ما درنیامده ها) در مورد ما نمی توانستند تحمل کنند، این بود که اولا ما به ثمربخش بودن دعاها اعتقاد داشتیم و ثانیا اینکه الهامات ما از تورنتو سرچشمه می گرفت.
اعتقاد ما به ثمربخش بودن دعا و عبادت مبنای بسیار ساده ای داشت: متکی بودن به شواهد عینی را اشکال می دانستیم. (اشکال داشتن از نظر ما یعنی اهریمنی و شیطانی بودن)

یعنی اگر چنانچه مبتلا به آنفلوانزا و یا سل میشدیم، یا پولمان را از دست می دادیم، و یا بیکار می شدیم، واقعیت اینجور چیزها را انکار می کردیم. و می گفتیم که از آنجائیکه اینکارها نمی توانسته اند از جانب خداوند صادر شده باشند، پس وجود ندارند.
وقتی به مجامع فرقه ای مان فکر می کردیم، روحیه می گرفتیم. از اینکه می دیدیم آنچه که بنظر عوام معجزه شمرده می شود؛ در میان ماها تقریبا بطور عادی و روزمره اتفاق می افتاد. گرچه شاید اینها معجزه های بزرگی نبوده باشند، ولی میدانستیم که آنجا در لندن و تورنتو، همه روزه، کری کوری سرطان جنون و سوختگی های شدید، بطور مداوم و در اثر دعای تطهیر کننده گان والاتر و پیشرفته تر، ناپدید می شوند.

مدیر مدرسه امان، یک ایرلندی با چشمانی شبیه به شیشه شکسته، در حالیکه خشم و نفرت را از طریق پره های دماغش تو می کشید گفت: " چی؟ تو اینقدر پررو هستی که می گویی اگر از بالای این ساختمان پائین بیفتی و کله ات داغون بشود، خواهی گفت که پائین نیفتاده ای و صدمه ندیده ای؟ "
من پسربچه کوچکی بودم و از همه می ترسیدم ولی نه موقعی که پای مذهب درمیان باشد. من به این نوع سوالات گیج کننده ای که مرد ایرلندی بکار گرفته بود عادت داشتم. بحث کردن بیفایده بود ولی مذهب ما پیشاپیش راه حل جالبی را ارائه کرده بود. با خونسردی و گزافه گوئی پاسخ دادم: " خواهم گفت! و در ضمن کله ام هم داغون نخواهد شد. "
مرد ایرلندی جواب داد: "تو چنین چیزی نخواهی گفت " چشمانش از خوشی برقی زدند. "تو مرده خواهی بود" بچه ها خنده سردادند. ولی در عین حال با نگاه تحسین آمیزی بمن نگاه می کردند.

بعد، ناگهان نمی دانم چطوری و چرا یک اشکال در من شروع به شکل گرفتن کرد. بدون اخطار قبلی. و مثل اینکه شب به رختخوابم رفته باشم و مشاهده کرده باشم که یک گوریل گنده بروی رختخوابم نشسته و از آن به بعد هرلحظه بدنبالم راه افتاده و با غرشهایش و مگسهای دور سرش، و با نگاه دیرینه و بیقرارش که در صورت قهوه ای اش تعبیه شده، تعقیبم می کند. من با اشکالی مواجه شده بودم که در مرکز هرگونه ایمان مذهبی پرسه میزند. من با اشکالی بنام مبدا و منشا شیطان رو در رو شده بودم. بما آموخته بودند که شیطان توهمی بیش نیست ولی حتی توهمات هم منشائی باید داشته باشند. تطهیر کنندگان این را انکار می کردند.

مشکل را با عمویم درمیان گذاشتم. در آن روزها وضع تجارت خوب نبود و ایمان او را بهم ریخته بود. وقتی من حرف می زدم او اخم کرد. گفت: " آخرین باری که کت خودت را شسته بودی کی بود؟ داری درباره وضع ظاهری خودت بیخیال می شوی. اگر وقت خودت را بیشتر صرف کتاب خواندن بکنی (منظور نوشته های تطهیر کننده ها) و کمتر دستهایت را داخل جیبت گذاشته و در کنار رودخانه پرسه بزنی و با قایقها ور بروی، آنوقت اجازه نخواهی داد اشکال به تو نفوذ بکند.
هرنوع عقیده دگم و تعصب آمیز، واژگان مخصوص خودش را دارد. عموی من یک تاجر بود و به واژگان مخصوص تجاری تطهیرکنندگان علاقه داشت: (نگذار اشکال نفوذ کند) عبارت مورد علاقه او بود. کل آنچه که او در مورد مذهب آخرین تطهیر می گفت این بود که آن مذهب علمی است و بنابراین دارای دقت عمل علمی می باشد. و درنتیجه وارد شدن به بحث و مناظره صرفا نشان دهنده ضعف مطلق می باشد. در واقع نشان دهنده خیانت و افشاگری اسرار مذهبی است. عینکش را از روی دماغش برداشت، چائی اش را بهم زد و نشان داد که من یا باید تسلیم بشوم و یا اینکه موضوع را عوض کنم. ترجیحا دومی.

با شگفتی ملاحظه می کردم که حرفهای من عمویم را مغلوب کرده است. ایمان و شک همچون طناب هایی بدور گلویم حلقه زده شده و می فشردند. عمه من، با حالتی اظطراب آلود در حالیکه مرا در بیرون رفتن از خانه دنبال می کرد پرسید: " تو که نمی خواهی بگویی آنچه را که پروردگار ما گفته، واقعیت ندارد؟ عمویت که اینطور می گوید "
نتوانستم جواب بدهم. از خانه بیرون رفتم و از خیابان اصلی بطرف رودخانه که قایقهای کوچک در ساحل درخشان تابستانی اش، همچون سوسک هائی به شن فرورفته بودند، راه افتادم. اندیشیدم : زندگی یک خواب است. نه، یک کابوس. چون گوریله دنبالم بود.
من هنوز در این وضعیت بسر می بردم . نیمی افسرده و نیمی سرشار از شور و شوق معنوی، که آقای هوبرت تیمبرلیک به شهر ما وارد شد. او یکی از آدم های مهمی بود که از مقامات عالیرتبه کلیسای ما بشمار می رفت و آمده بود تا در فصل خرید غلات درباره تطهیر سخنرانی بکند. همه جا پوسترهائی چسبانده شده بود که همین را بازگو می کرد. قرار بود آقای تیمبرلیک بعد از ظهر یکشنبه را با ما بگذراند. این باور نکردنی بود که شخص برجسته ای همچون او واقعا در اتاق ناهار خوری ما بنشیند از قاشق و چنگالهای ما استفاده بکند و از غذای ما بخورد. هرگونه نقص و عیبی در خانه ما و در شخصیت ما در برابر او تابلو خواهد شد. حقیقت، با دقت عمل علمی، به انسان وحی شده بود . این دقت عمل علمی را ما می توانستیم با تجربیات خود بسنجیم . و اینجا در آقای تیمبرلیک، مردی قرار داشت که نه تنها معجزات زیادی از او سرزده بود از جمله گفته می شد که دو بار مرده را زنده کرده بلکه، مردی که واقعا در تورنتو مقر حکومتی مذهب ما حضور داشته، جائی که این وحی عظیم و انقلابی برای اولین بار در آنجا الهام شده بود.

عموی من، در حال معرفی کردن من گفت: "این برادر زاده من است. با ما زندگی می کند. او فکر می کند که فکر می کند، آقای تیمبرلیک، ولی من بهش می گویم که او فقط فکر می کند که فکر میکند! ها ها."
عموی من وقتی آدم بزرگی را می دید، شوخ طبع می شد. ادامه داد: "او اغلب روی رودخانه است. بهش می گویم آب به مغزش نفوذ کرده. پسرم داشتم راجع به تو با آقای تیمبرلیک حرف می زدم."
دستی بنرمی عالیترین نوع چرم بزکوهی، دستهای مرا گرفت. یک مرد بلند بالا با لباس آبی رنگ نیروی دریائی دارای دو بنده مشاهده کردم. سری گرد و صورتی رنگ با گوشهائی بسیار کوچک و یکی از آن لبخندهای قالبی و خالی که دشمنانمان می گفتند در فرقه ما چیز بسیار رایج و متداولی می باشد. آقای تیمبرلیک که بخاطر تماسهایش با تورنتو با لهجه امریکائی صحبت می کرد گفت: " چرا ؟ اتفاقا خیلی هم خوب است . چطوره به عمویت بگوئیم اینکه او فکر میکند حرفهایش با مزه است، بامزه است! " نگاه آقای تیمبرلیک مستقیم و چشمانش بیرنگ بود. او نگاه یک بازرگان دریانورد بازنشسته ای را داشت که دیگر از آلودگی دریا ضدعفونی شده و تغییر شکل داده و به پول درآوردن پرداخته . دفاعی که از من کرد، بلافاصله مرا شیفته او نمود. شک هایم برطرف شدند. آنچه که آفای تیمبرلیک بهش ایمان دارد حتما حقیقت دارد و هنگامی که در موقع صرف ناهار بحرفهای او گوش می دادم به این می اندیشیدم که هرگز زندگی ای به زیبائی زندگی او نمی تواند وجود داشته باشد.

عمه من گفت " فکر می کنم آقای تیمبرلیک بعد از آن سخنرانی خسته می باشند "
عموی من با خشم و شگفتی پرسید: " خسته؟ چطور ممکنه آقای تیمبرلیک خسته شده باشند ؟ اجازه نده اشکال نفوذ بکند! "
چون در مکتب ما، اگر آدم می خواست قدری سختگیری بکند، که حضور آقای تیمبرلیک باعث شده بود ما همه سختگیری بکنیم، اندیشه هرچیز ناراحت و ناجور، درست به اندازه یک فاجعه و مصیبت، عامل گمراهی و گناه بحساب می آمد.
بعد متوجه شدم که لبهای آقای تیمبرلیک، پس از نیشخندی گل و گشاد، طبق معمول ؛ انحنای عمیق و کشیده ای را بعلامت استهزا پیدا کردند. با لحن کشداری گفت: " فکر کنم، که خدای متعال هم گاها احساس خستگی می کرده . چون گویند که روز هفتم را به استراحت پرداخته.
رویش را بطرف من برگرداند و گفت " میگویم که، آیا میدانی قصد دارم امروز بعد از ظهر چکار بکنم؟ " درحالیکه عمو و عمه تو پس از این غذا به خوابشان می پردازند، تو و من بروی رودخانه میرویم و می گذاریم که آب به مغزمان نفوذ کند . به تو یاد میدم که چطوری قایقرانی می کنند."

مایوسانه، ملاحظه کردم که آقای تیمبرلیک برای اینکه نشان بدهد جوانان را خوب می فهمد، زیاده روی ناشیانه ای بخرج داده است. میدیدم که نقشه می کشد تا گفتگوی ساکت و آرامی درباره اشکالات من ترتیب بدهد. عموی من با لحن معذبی گفت " یکشنبه ها روی رودخانه خیلی شلوغ است " آقای تیمبرلیک نگاه خشنی به عموی من انداخت و گفت " اوه، من شلوغی را خیلی دوست دارم. امروز روز استراحت است. میدانی که "
سرتاسر صبح آنروز را، آقای تیمبرلیک، کوچکترین و جزئی ترین شایعات و نقل قولها را درباره شهر مقدس تورنتو به خورد عمویم داده بود. برای عموی من و عمه ام باورکردنی نبود که آدمی مثل تیمبرلیک درمیان غوغای آنهمه بلندگوها و گرامافونهای روزهای یکشنبه بروی رودخانه حضور یابد. در مورد هرکس دیگری از اعضای کلیسای ما، این امر گناه تلقی میشد. آقای تیمبرلیک گفت" خب، چه میگویی؟" من فقط من و من کردم. آقای تیمبرلیک گفت "پس تمام است." لبخندی ساده، روشن و بی برو برگرد، از آن لبخندهائی که در آگهی های تجاری یافت می شود تحویلمان داد "آیا واقعا جالب نیست؟"

آقای تیمبرلیک به طبقه بالا رفت تا دستانش را بشوید. عمویم کاملا دلخور و شوکه شده بود. ولی نمی توانست چیزی بگوید. عینکش را از روی دماغش برگرفت. گفت " چه مرد والائی. با حالت تاسف آمیزی گفت :"چقدر انسانیت." عمویم بمن گفت:" پسرم: این می تواند برای تو تجربه ای باشد. آقای تیمبرلیک ده سال پیش، از تجارت بیمه، سالیانه یکهزار درآمد داشت. بعد راجع به تطهیر مطالبی شنید. همه چیز را همینطوری رها کرد . شغلش را ترک گفت و کار جدید را در پیش گرفت. امروز صبح خودش بمن می گفت کار مشقت باری را بعهده گرفته بود. میگفت بسیاری از مواقع نمی دانسته که وعده غذای بعدی از کجا تامین خواهد شد ؛ ولی راه نشان داده میشد. او از ورسستر به لندن کوچ کرد و دوسال بیشتر طول نکشید که از تلاشهایش به درآمدی بیش از هزار و پانصد در سال دست یافت. "

شفا دادن بیماران با دعا و عبادت، با توسل به اعتقادات و اصول مذهبی کلیسای آخرین تطهیر، شغل آقای تیمبرلیک بود. عموی من پلک چشمانش را پائیتتر آورد. بدون عینک پلکهایش کوچکتر و بیقرارتر بنظر می رسیدند. صدایش را هم پائین تر آورد. بطور آهسته و با شور و هیجان گفت :" من درباره اشکال کوچک تو با او حرف زدم " از خجالت ملتهب شدم و عمویم بطرف بالا نگاه کرد و با اطمینان خاطر چانه خودش را منقبض کرد.
گفت : " او فقط لبخند زد." " همه اش همین " بعد ما منتظر آقای تیمبرلیک شدیم تا پائین بیاید. من پیراهن سفید فلانل خودم را پوشیدم و طولی نکشید که با آقای تیمبرلیک داشتیم بطرف رودخانه سرازیر می شدیم. احساس می کردم همراهی ما با همدیگر با نوعی تظاهر و دروغ همراه است. چون او شروع خواهد کرد به توضیح دادن منشا شیطان و من مودبانه پاسخ خواهم داد که در همان لحظه اول که او را دیده ام به عقاید او ایمان آورده ام و اشکالم برطرف شده است. یک پل سنگی که پایه های کمان شکلش شبیه به چشمان جغد محوطه را زیر نظر داشت، نزدیک بارانداز قرار داشت. به این فکر می کردم که افسوس، مردان فلانل پوش و دختران برنزه حاضر در آنجا، نمی دانند که من این بلیط را برای آقای تیمبرلیک می خرم که همین امروز صبح در شهر سخنرانی می کرده. برای یافتن او به اطراف نگریستم و و وقتی او را پیدا کردم قدری شگفت زده شدم . او در لبه رودخانه ایستاده بود و با نگاه خرفتی به آب خیره شده بود. درمیان ازدحام جمعیت سفیدپوش، کارآئی و قدرت نفوذ سریع او خدشه دار و کمرنگ تر شده بود. او میانسال، ناجور، و بی اهمیت بنظر می رسید. ولی وقتی مرا دید، لبخندش برقرار شد. صدا زد: " آماده ای؟ خوبست! "

به این فکر افتادم که احتمالا در درون او یک گرامافون وجود دارد که در حال چرخیدن بوده و با گفتن آن حرف از چرخیدن باز ایستاده.
وارد قایق شد و سرجایش قرار گرفت." حالا ازت میخوام تا ساحل آنطرفی برانی آنوقت نشانت می دهم چطوری قایقرانی می کنند. "
هرآنچه آقای تیمبرلیک می گفت هنوز بنظرم غیر واقعی می آمد. این واقعیت که او در داخل یک قایق ساخته شده از چیزهای معمولی و بی اهمیت، نشسته باشد باور نکردنی بود. اینکه او می خواست قایق را به سمت بالای رودخانه براند، ترسناک بود. اگر به رودخانه می افتاد؟ بلافاصله این فکر را بررسی کردم. یک رهبر مذهبی کلیسای ما، تحت هدایت مستقیم خداوند، امکان ندارد به رودخانه بیفتد.

در این قسمت جریان آب پهن و عمیق است ولی در ساحل جنوبی، یک عمق قابل کنترل و بستر سفت و سختی وجود دارد. شاخه های بید روی ساحل گلی آویزان اند و تصویر مشبکی از آفتاب و سایه روی آب ایجاد کرده اند درحالیکه در زیر قایقهای شناور، گودالها و غارهای غبارآلود سفید رنگی نهفته اند. شاخه های حلقه مانند درختان روی آب خم شده اند تا اینکه نوک انگشت مانندشان سطح آب را لمس می کند مثل انگشتانی که قصد دارند موزیک بنوازند .جلوتر در وسط نهر، در روزی آفتابی مثل آنروز، خطی از نور آفتاب وجود داشت که نگاه کردن مستقیم به آن سخت بود مگر اینکه ادم با چشمان نیم باز به آن نگاه کند و در طول این خط، در ازدحام روز یکشنبه قایقهای موتوری با سایبانها و پرچمهایشان و نیز قایقهای پاروئی با پاروهای مانند پای سوسک در رفت و آمد بودند و بنظر می رسید که پاروهایشان هنگام بلند شدن از درون آب تکه ائی از نورآفتاب را می کنند و با خود بالا می برند. همینطوری بطرف بالای رودخانه بدون توقف حرکت میکردیم از میان باغها و محوطه هائی که برای چراگاه نگه داشته شده بودند. در بعد از ظهری که من و آقای تیمبرلیک برای حل کردن مسئله مبدا و منشاه شیطان بیرون آمده بودیم، چراگاهها مملو از گلهای آلاله بودند.

وقتی در حال راندن بطرف دیگر رودخانه بودم آقای تیمبرلیک بطور مصمم گفت: حالا، من میگیرمش. از روی صندلی بلند شد و به چاله عقب قایق وارد شد. گفتم : فقط بگذار از درختها قدری فاصله بگیرم. آقای تیمبرلیک در روی سکوی کوچک قرارگرفت و در حین اینکار از چکمه هایش صدای ناهنجاری برخاست و گفت پارو را بده بمن، متشکرم آقا، هیجده سالی میشود که اینکار را نکرده ام، ولی میتوانم بتو بگویم برادر که در آن روزها برای خودم یک پاروزن بشمار می رفتم.
به اطراف نگاهی انداخت و تیرک پارو را از دستانش بطرف پائین رها کرد. سپس اولین فشار را به پارو وارد نمود. قایق بطرز خوشایندی به حرکت درآمد و ما بجلو رانده شدیم. من در مقابل او نشستم، پارو در دست، تا مواظب کج شدن قایق باشم. آقای تیمبرلیک در حالیکه به گرداب پشت قایق ما نگاه می کرد و پارو را بداخل می کشید. گفت: چطور است بچه، ها؟ صدای دلپذیر شرشر آب از ته آن بلند شد.
کلمه منحصر بفردی را بکار گرفتم. گفتم : زیباست. دومین و سومین ضربه اش را به پارو وارد نمود. اب زیادی به آستینهایش وارد شد و شاید خوب بلد نبود به قایق جهت بدهد که من تصحیح کردم، ولی کارش خوب بود. گفت: بطرف خودم برمی گردد، چکار باید بکنم؟
گفتم: فقط از درختها دورتر نگهش دار. گفت: درختها؟ گفتم : از شاخه های بید.
گفت: الان اینکار را می کنم، این چطوره؟ کافی نیست ؟ خب این چطور؟
گفتم: یکی دیگه، جریان آب اینطرف پر فشار است.
گفت: چی؟ بازهم درختان دیگر؟ او داغ شده بود.
گفتم: ما می توانیم از کنارشان دربیائیم، بااستفاده از پارو میتوانیم از بغلشان بلغزیم و دور بشویم.
آقای تیمبرلیک این پیشنهاد را نپذیرفت.
گفت: نه، اون کار را نکن، من از عهده اش برمیام.
من نخواستم به یکی از رهبران کلیسایمان بیحرمتی کرده باشم، بهمین خاطر پارو را کنار نهادم. ولی در عین حال احساس کردم که باید او را از مجاورت درختان دست و پا گیر، دور میکردم. گفتم : البته، ما می توانیم زیر درختان هم برویم باید جای زیبائی باشد.
آقای تیمبرلیک گفت: فکر کنم، عقیده بسیار خوبی است.
به پارو حمله ور شد و بشدت پارو زد تا اینکه ما را به اولین ورودی طاقدار ایجاد شده بوسیله شاخه های بید رساند. من گفتم : فقط شاید مجبور بشویم کمی خم بشویم.
آقای تیمبرلیک گفت: اوه نه، من می توانم شاخه ها را کنار بزنم.
گفتم: بهتر است خم بشویم. حالا ما بسرعت بطرف طاق سرازیر شده بودیم، درواقع من در زیر طاق قرارداشتم . گفتم: بهتر است خم بشویم. فقط به این یکی خم بشوید.
آقای تیمبرلیک پرسید: چه چیزی باعث می شود درختها اینطوری روی آب خم بشوند؟
سپس در حالیکه شاخه از بالای سرمن عبور می کرد شروع به سخنرانی نمود: بیدهای گریان، در این باره چیزی بتو یاد خواهم داد، اینکه خودش اشکال است که اندیشه های ما روی چیزهای غم انگیز متمرکز شود، چرا نباید آنها را بیدهای خندان بنامیم؟
گفتم : خم بشوید. آقای تیمبرلیک نظری به اطراف انداخت و پرسید: کجاست؟ من نمی بینمشان. گفتم : نه، بالای سرتان. شاخه.
اوه، شاخه! این یکی؟ آقای تیمبرلیک شاخه ای را درست مقابل سینه اش یافت و دستش را برای بلند کردن آن دراز کرد. بلند کردن شاخه بید آسان نبود و آقای تیمبرلیک متعجب شد.
درحالیکه شاخه باملایمت ولی محکم به سینه او فشار می آورد او قدمی به عقب نهاد. بطرف عقب خم شد و با پاهایش فشار داد. و خیلی زیاد هم فشار داد. قایق براهش ادامه داد. دیدم که بمحض اینکه آقای تیمبرلیک بی ملاحظه گام دیگری به عقب برمی داشت، چکمه هایش از ته قایق جدا شدند . در آخرین تلاشش سعی کرد شاخه بلندتر و محکمتری را بچسبد و سپس در آنجا آویزان ماند در یک یاردی روی آب، درست مثل یک شلیل آبی رنگ تپل مپل رسیده و آماده چیدن که با کوچکترین تکانی پائین خواهد افتاد. خیلی دیر شده بود و با پارو در اثر نیروئی که با پاهایش وارد آورده بود نتوانستم او را نجات دهم .
برای لحظه درازی نتوانستم آنچه را دیده بودم باور کنم .در واقع مکتب ما به ما حالی کرده بود آنچه را میبینیم باور نکنیم. در حالت ناباوری نمی توانستم حرکت کنم. با دهان باز ماتم برده بود. غیرممکن اتفاق افتاده بود. بخود گفتم فقط یک معجزه می تواند او را نجات بدهد.

آنچه بیشتر موجب شگفتی می شد سکوت آقای تیمبرلیک بود در حالیکه آویزان و معلق در هوا مانده بود. من مانده بودم میان هاج و واج نگریستن به او و سعی در بیرون آوردن قایق از میان شاخه های درختان .وقتی قایق را از میان شاخه ها درآوردم، میان ما چندین یارد فاصله افتاده بود و پاشنه چکمه های او، در اثر خم شدن شاخه ای که اوبا تمام وزن به آن آویزان بود، چیزی نمانده بود که به آب بخورد. قایقهائی از اطراف رد می شدند ولی بنظر نمی رسید کسی توجهی بما داشته باشد. از این بابت خوشحال بودم، چون این یک بدبیاری خصوصی بشمار می رفت. یک چانه دومی در صورت آقای تیمبرلیک ایجاد شده بود، و کله اش در لای شانه ها و بازوان آویزانش فشرده می شد. مشاهده کردم که پلک می زند و بطرف آسمان نگاه می کند. پلک چشمانش رنگپریده و مثل پلکهای چشم جوجه بود.

همانطور در حالت معلق، منظم، مرتب، و موقر و متین بنظر می رسید، کلاهش کج نشده بود، و دگمه بالائی کتش بسته مانده بود. یک دستمال ابریشمی آبی رنگ درجیب سینه اش قرار داشت. آنقدر خونسرد و متین بنظر می رسید که من با دیدن اینکه نوک کفشهایش کم کم به اب می خوردند، احساس خطر کردم. او قادر بود چیزی را که به آن معجزه می گویند، انجام بدهد. در این لحظه حتما داشت به این فکر می کرد که فقط در اثر یک توهم اشکال دار و اهریمنی است که او فکر می کند از یک شاخه درخت روی فاصله شش پایی آب معلق مانده است. احتمالا حالا داشت یکی از آن دعاهای دقیقا مبتنی بر استدلال مذهب مان را که بیشتر شبیه به بحث و مناظره با اقلیدس بود تا طلب یاری از خداوند کردن، می خواند. آرامش صورتش این را تداعی می کرد. با خود فکر کردم اگر او در معرض دید مردم در گذرگاه اصلی شهر، یا مرکز تفریحی شهر یا در اسکله پر از ازدحام قرارمی گرفت، آیا قادر بود تا یک معجزه خارق العاده را به نمایش بگذارد؟ آرزو کردم که نتواند. دعا کردم که نتواند. از صمیم قلب دعا کردم که آقای تیمبرلیک نتواند روی آب راه برود. آخر سر دعای من بود که مورد قبول واقع شد، نه دعای او.

مشاهده کردم که کفشها در آب غوطه ورشدند، آب به قوزک پا و به جورابها رسید. او سعی کرد تا دستش را به شاخه بازهم بالاتری برساند، ولی نتوانست. و در اثر این تقلا، کت و جلیقه اش از شلوار فاصله گرفتند. یکی از درزهای پیراهنش، با قلاب شلوارهای مربوطه، و نوار حاشیه بند شلوار، مانند شکافی که در میان آقای تیمبرلیک ایجاد شده باشد، جر خورد و پاره شد. آن شکاف مانند یک خدشه مهلکی بود که در پیکر یک مجسمه ایجاد شده باشد، مثل شکاف حاصله از زلزله که بناهای یادبود را فانی میسازد. یونانیان باستان هم، وقتی ترکی در وسط پیکره آپولو مشاهده میکردند، احتمالا همین احساس مرا داشته اند. در این لحظه بود که پی بردم آخرین وحی در مورد انسان و جامعه بر روی زمین، به هیچکس الهام نشده است، و آقای تیمبرلیک ابدا چیزی در مورد مبدا و منشا شیطان نمی داند.

شرح دادن همه اینها، زمان زیادی طول می کشد، ولی اتفاق افتادنش چند لحظه بیشتر طول نکشید، در اثنائی که قایق را بطرف او می راندم. برای اینکه بتواند با پاهایش روی قایق فرود بیاید خیلی دیر شده بود، و تنها کاری که می شد کرد این بود که بگذارم در آب فرو برود تا اینکه دستهایش به سطح لبه قایق برسند و در آن لحظه شاخه را رها کرده و لبه قایق را بچسبد. بعد قایق را بطرف ساحل برانم. همینکار را کردم. پیکر آقای تیمبرلیک، درحالیکه تدریجا بوسیله آب اره می شد، اول نیم تنه، بعد بالاتنه، بعد فقط یک سرو شانه ها، دیدم که در حال غرق شدن غم انگیز و تنها بنظر می رسد . او یک تعصب در حال زوال بود. در حالیکه آب از روی یقه اش جاری می شد ـ چون او از اینکه شاخه را ول کرده قایق را بچسبد امتناع میکردـ در حدفاصل گوشه لبانش و بینی اش، مثلث کوچکی ازسرخورده گی، افسرده گی و بدیختی را مشاهده کردم. سرش که بر روی بستری از آب آرمیده بود نیشخند فاجعه آمیزی بر لب داشت. از آن نیشخندهائی که در شمایل هائی از سرهای بریده قدیسین دیده می شود. مصرانه گفتم: قایق را بگیرید آقای تیمبرلیک، قایق را بگیرید.

او چنین کرد. با لحن خشک دلالهای بازار به راهنمائی کردن من پرداخت: از طرف عقب پارو بزن. اطاعت کردم. با دقت، پاروزنان او را بطرف کناره رودخانه بردم. او برگشت و شالاپی خودش را از لبه رودخانه بالا کشید. بعد آنجا ایستاد و دستهایش را بالا گرفت و به آبی که شرشر از لباسهای بادکرده اش میریخت و در زیر پاهایش گودالی تشکیل می داد، نگاه کرد. با لحن سردی گفت: میگویم که، مثل اینکه ما در آن لحظه گذاشتیم قدری اشکال در ما نفوذ بکند. چقدر باید از خانواده ما متنفر بوده باشد!
گفتم: متاسفم آقای تیمبرلیک، من بی نهایت متاسفم. من باید پارو می زدم. تقصیر من بود. همین الان شما را به خانه می رسانم. اجازه بدهید کت و جلیقه شما را بچلانم. ممکن است شما از سرما تلف بشو... فورا حرفم را قطع کردم. نزدیک بود کفر بگویم. چیزی نمانده بود که اینطور نظر بدهم که آقای تیمبرلیک به آب افتاده و برای آدمی به سن او ممکن است این خطرناک باشد.

آقای تیمبرلیک حرف مرا تصحیح کرد. صدای او کلی و عمومی بود و گویا به عوض خطاب کردن به من، کل قوانین وجود بشری را خطاب قرار می داد .
"اگر آب را خداوند خلق کرده است، مسخره است اگر فکر کنیم آنرا طوری خلق کرده که بتواند به مخلوقات خدا صدمه بزند. اینطور نیست؟"
ریاکارانه جواب دادم: بله. آقای تیمبرلیک گفت: بسیارخوب. برویم.
گفتم: من بزودی خودم را بشما می رسانم.
او گفت: نه، منظورم این بود که ادامه بدهیم. ما نباید اجازه بدهیم چیز کوچکی مثل این، بعد از ظهر ما را خراب بکند. داشتیم کجا می رفتیم؟ راجع به یک اسکله قشنگی در آنطرف تر صحبت می کردی. به آنجا می رویم.
"ولی من باید شما را به خانه برسانم. شما نباید با این حالت آب کشیده در قایق بنشینید. لباسهایتان خراب می شود. "آقای تیمبرلیک گفت: حالا، حالا، همین کاری که می گویم بکن. ادامه بده. کاری نمی شد با او کرد. قایق را در کناره رود نگه داشتم و او سوار شد.

در حالیکه من پارو می زدم او همانند یک متکای وارفته و آب کشیده در روبروی من نشست. البته ما جهت را گم کرده بودیم. برای مدت زیادی نمی توانستم به صورت آقای تیمبرلیک نگاه کنم. او اینطور وانمود می کرد که هیچ چیزی اتفاق نیفتاده، و این مرا خلع سلاح می کرد. می دانستم که چیز قابل ملاحظه ای اتفاق افتاده است. لعابی که بسیاری از افراد فرقه ما در چهره داشتند، در شخصیتشان و در افکار و کردارشان داشتند، شسته شده بود. آقای تیمبرلیک برای من درخشش و جلوه ای نداشت. پرسید: آن خانه ای که در آنجاست چیه؟ می خواست صحبت کند. من بطرف وسط رودخانه می راندم تا او را به گرمای آفتاب برسانم. دیدم که ازش بخار بلند شده است. بخود جرات داده و براندازش کردم. فهمیدم که او مردی است با وضعیت جسمانی ضعیف، نه اهل ورزش و نه تحرک. حال که جلوه شکوه از وی زایل شده بود میشد پوست ارغوانی رنگ رگه دار یک آدم تنومدی را دید که قلب ضعیفی دارد. یادم است سر میز ناهار میگفت:" زن جوانی که می شناختم می گفت آیا این عالی نیست؟ من میتوانم روزی سی مایل بدون اینکه کوچکترین احساس خستگی بکنم، راه بروم. من به او گفتم : فکر نمیکنم زیاده روی های جسمانی چیزی باشد که یک عضو کلیسای آخرین تطهیر خواسته باشد درباره اش فخرفروشی کند."

آری، یک چیز شل، سست و منفعل در آقای تیمبرلیک نهفته بود. داخل لباسهای باد کرده اش کز کرد و از درآوردن آنها امتناع نمود. وقتی که او با نگاهی سرد و خشک به داخل آب و به قایقهای درحال رفت و آمد، و حومه شهر نگاه می کرد، اینطور بنظرم رسید که او هرگز در حومه شهر نبوده است. اینکه با گردش در اطراف شهر موافق بوده ولی همیشه با بی اعتنائی از کنار آن رد می شده است. کاملا بی علاقه نشان می داد. با سئوالاتش: آن کلیسا چیه؟ آیا توی این رودخانه ماهی پیدا می شود؟ـ آیا آن بیسیم است یا گرامافون؟ـ می دیدم که بصورتی کاملا رسمی و خشک با دنیائی که هرگز در آن اقدام به زندگی نکرده است، تعارف می نماید. این دنیا، دنیائی بسیار جالب و پر حادثه بود. روان او، راکد و گرفتار، در دیار دیگری که بی حادثه و غیر مادی بود سکونت داشت. او یک مرد کودن بود. کودن تر از هرکسی که می شناختم، ولی کودنی او نوعی رسوب زمینی و مادی بجامانده از موجودی بود که ذهنش در جای دوری غرق در نشاط و طراوت مسائل ماوراء طبیعی جای داشت. در چهره اش یک نگاه آزرده و اخم آلود جزئی خوانده می شد، هنگامی که سعی می کرد ( البته برای خودش ) تلقین کند که خیس نشده، و اینکه سکته قلبی نخواهد کرد و ذات الریه نخواهد گرفت.

آقای تیمبرلیک حرف زدن را کمتر کرد. گاها آستینهایش را می چلاند تا آبش گرفته شود. کمی می لرزید. به بخاری که از خودش برمی خاست نگاه می کرد. وقتی راه می افتادیم من قصد داشتم او را تا سد ببرم، ولی حالا با این وضع پیش آمده دو مایل دیگر پیش رفتن مسئولیت بزرگی محسوب می شد. وانمود کردم که از انحنائی که داشتیم به آن میرسیدیم، نمی خواسته ام جلوتر بروم، جائی که انبوه ترین آلاله ها در چمنزارهایش دیده می شدند. این را به او یادآوری کردم. او برگشت و با بی میلی به منظره نگاه کرد . به آرامی نزدیک ساحل رفتیم. قایق را بستم و پیاده شدیم.
آقای تیمبرلیک گفت: زیباست. در حاشیه چمنزار ایستاد. درست همانطوریکه در اسکله ایستاده بود ـ گمگشته، بی احساس،و گیج.
گفتم: بهتر است پاهایمان را دراز کنیم. بطرف انبوهترین قسمت گلها رفتم. آلاله ها بقدری انبوه بودند که در آنجا بندرت چمن دیده میشد. روی زمین نشستم. آقای تیمبرلیک بمن نگاه کرد و او هم نشست. بعد در آخرین تلاشم برای راضی کردن او بطرف او روکردم . مطمئن بودم که مشکل او حفظ حرمتش بود.
گفتم: اینجا از رودخانه دیده نمی شود. کت و شلوارت را در بیار و آبش را بگیر .
آقای تیمبرلیک قاطعانه پاسخ داد: ترجیح می دهم همینطوری که هستم باقی بمانم. برای اینکه موضوع را عوض کند پرسید: این چه گلیه؟ گفتم: آلاله. جواب داد: البته.

نمی توانستم کاری برایش بکنم. در زیر آفتاب تمام قد دراز کشیدم. و با دیدن این، با این فکر که مرا خوشحال کند، او هم دراز کشید. احتمالا اینطور فرض کرده بود که من برای انجام دادن اینکار بود که از قایق بیرون آمده بودم. این فقط انسانیت بود. دیدم برای این با من از قایق پیاده شده که فقط انسانیت بخرج بدهد.
ولی وقتی در آنجا دراز کشیده بودیم، دیدم که هنوز دارد بخار بلند می شود. احساس کردم بس است. در حال برخاستن گفتم: یه خورده گرم است. او فورا بلند شد. مودبانه پرسید: دوست داری در سایه بنشینی؟ گفتم : نه، شما دوست دارید؟
گفت: نه، فقط بخاطر شما می گفتم. گفتم: بهتر است برگردیم.

هردو برخاستیم و گذاشتم که او جلو بیفتد. وقتی به او نگاه کردم دوباره باشگفتی و حیرت سرجای خود خشکم زد. آقای تیمبرلیک دیگر آدمی با کت و شلوار آبی رنگ نیروی دریائی نبود. دیگر آبی نبود. او مسخ شده بود. او زرد شده بود. پوشیده از دانه گرده آلاله ها شده بود. رطوبت، رنگ کاملی از دانه گرده ها را در خود جذب کرده بود. از سر تا به پا.
گفتم: لباستان. او قدری ابروان نازکش را بلند کرد ولی لبخندی نزد و چیزی نگفت.
اندیشیدم: این مرد یک قدیس است. همانقدر قداست دارد که شکلهای ترسیم شده در روی برگهای زرین در کلیساهای سیسیل از آن برخوردارند. با همان وضعیت زرین در قایق نشست. در فاصله یکساعته ای که او را بطرف پائین رودخانه میبردم بهمان صورت زرین سرجایش باقی ماند. زرین و کسل. زرین، درحالیکه از قایق پیاده می شدیم و زرین، هنگامی که در خیابانهای شهر بطرف خانه عمویم می رفتیم. در آنجا هم حاضر نشد لباسش را عوض کند و یا در کنار آتش بنشیند. منتظر ماند تا ساعت حرکت قطار برگشت او به لندن برسد. هیچ اظهار نظری درباره فجایع و یا زیبائی های جهان ابراز نکرد. اگر قرار بود آنها بر وجود او چاپ شوند، بروی پوسته ای از او چاپ می شدند.

شانزده سال از روزیکه آقای تیمبرلیک را به رودخانه انداختم و منظره جر خوردن بند شلوارش ایمان مرا برباد داد، گذشته است. از آن موقع تا حالا او را ندیده ام. و امروز شنیدم که او مرده است. پنجاه و هفت ساله بود. مادر او، خانم بسیار مسنی که وی سرتاسر عمرش را با او گذرانده بود، به اتاق خواب او رفته بود و او را مرده یافته بود در حالیکه می خواسته خود را برای رفتن به کلیسا آماده کند، با پیراهن آستین داری به تن روی کف اتاق دراز کشیده بود با یک یقه سفت و کراواتی نیمه گره زده شده در یکی از دستانش. مادرش به دکتر گفته بود که پنج دقیقه پیش داشته با او حرف می زده.

دکتر به جسد سنگین مرد میانسالی که روی تختخواب یکنفره دراز کشیده بود نگاه میکرد که عوض اینکه محکم و ستبر باشد، پهن و وارفته بود و و صورتی که بطور غیرمعمول قوطی شکل و دارای آرواره های ضخیم بود .در سالهای بعد عمویم بمن گفت که او چاق شده بوده گونه های خپل و جگری رنگش شبیه پوست یک سگ تازی شده بود. واضح بود که بیماری قلبی باعث مرگ آقای تیمبرلیک شده است. در مرگ، عضلات صورتش شل، وارفته، و حتی فاسد شده بنظر میرسید. دکتر گفت که این معجزه بوده او توانسته آنقدر عمر کند. در طول بیست سال گذشته کوچکترین شوک هم می توانسته او را بکام مرگ بفرستد.

بیاد آن بعد از ظهر روی رودخانه افتادم. بیاد آویزان شدنش از درخت. بی تفاوتی اش و در میان آلاله ها برنگ طلائی در آمدنش، پی بردم که چرا همیشه یک سپر محافظ در جلو خودش نگه می داشته، ملایمتی آمیخته با سستی و عدم تحرک، یک لبخند اتوماتیک و مجموعه ای از عبارت ها. او از همه آنها، بعنوان پوششی برای خود بعد از غوطه ور شدنش در آب استفاده می کرده. و فهمیدم که چرا ـ گرچه در تمام وقتی که روی قایق بودیم بیشتر از این می ترسیدم فهمیدم که چرا، او از مبدا و منشا شیطان برایم حرفی نزد. او صداقت بخرج داده بود. گوریله با ما بود. گوریلی که قبلا هم به دنبال من افتاده بود، پیشاپیش، در درون آقای تیمبرلیک جای گرفته بود و قلبش را خورده بود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2214
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23022836