Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

از خم چنبر. نویسنده: محمود دولت آبادی

از خم چنبر. نویسنده: محمود دولت آبادی

از سربازی، همین دو سال پیش برگشته بود. به دو سال هم نمی رسید. دشتبان شده بود. بعد هم زن گرفته بود. مارو !

از دشت می آمد. پشتش خم ملایمی داشت. با هر قدمی بالاتنه اش به جلو می افتاد و حس می شد سرش کمی رو به پایین سنگینی می کند. جوان بود. شانه های پهن و جاداری داشت و گردنش نه چندان کوتاه، اما کلفت و ستبر بود. رگ و استخوانش پیدا نبود. جاوال گندمی را می توانست به زور گردن خود از خاک بردارد. گوشهایش محکم و چسبیده به سرش بودند، و پوست صورتش به چرم تازه می مانست. روی گونه هایش، انگار به هُرم تنور رنگ گرفته بودند. به تیغ و تب آفتاب. ابروی پهن و پُری داشت. چشمهایش رنگ شبگیر داشتند و غباری از آرامش بر آنها نشسته بود. چشم ها در بازتاب شب ملایم تابستان گم بودند. نگاهش جوان بود. خام و گنگ بود.

از سربازی، همین دو سال پیش برگشته بود. به دو سال هم نمی رسید. دشتبان شده بود. بعد هم زن گرفته بود. مارو !

خرش پیش پایش، زیر خورجین علف، شیب ملایم راه را یورقه می رفت. سمش خاک لایه بسته را تکه تکه قلوه کن می کرد. خر، شتاب کره اش را داشت. طاهر، خرش را هم تازه خریده بود چیزی کمتر از یک سال. از کولی ها خریده اش بود. آبستن خریده اش بود. حالا کره ای داشت به رنگ خودش، خاکستری. براه دور که می رفت کره را با خود نمی برد. کره هنوز خیلی کُره بود. دستها و پاهایش رمق راه های دور را نداشتند. استخوانهایش آب بودند. طاهر امروز کره را نیاورده بود. حیوانک را پشت در آغل گذاشته بود. طاهر خواسته بود براه دور برود. رفته بود. به ته دشت رفته و پنبه زار را دور زده بود و جوی و جالیز را نگاه کرده بود. هر بوته را قدم به قدم وارسی کرده بود. باز هم جای چهار تا خربزه خالی بود، باز هم پسر میرجان، حرام لقمۀ بی پیر، دستش براه خودش نبود. تا چشم دیگری را دور می دید، خودش را خپنه به جوی جالیز طاهر می انداخت، چهار تا میوه رسیده اگر بود، از بوته وا می کند و سینه خیز سینه خیز خربزه ها را بر خاک می غلتاند، به پناه می برد، آنجا توبره اش را پر می کرد و از بیراهه، رو به قلعهٔ رحیم آباد می آمد. طاهر به این فکر بود که کار شبانه است. روز، چنین جرأتی در او نیست. پس شبانه باید برایش دام گذاشت. تله. یک شب که ماه نباشد.

«بگذار چند تا خربزه دیگر برسد. وقتی که خوب رنگ گرفتند از زیر بوته بیرونشان می اندازم و خودم در گودالی پسخو می کنم. می آید. بو می کشد و می آید. مثل روباه. مثلا کفتار . می دانم. مچش را می گیرم. بند دستش که در دستم گیر کرد همه چیز آشکار می شود. نه اینکه چوبی به قوزک پایش بکوبم. نه شانه هایش را با ریسمان می بندم و می آورمش به قلعه تا همه نگاهش کنند و تف به رویش بیندازند .  از خودش حیا نمی کند، کون کار ندارد. دستش را به مال مردم دراز می کند. لابد برای اینکه می خواهد جالیز خودشان سر به مهر بماند تا وقت وقتش بار بار به شهر ببرند و با نرخ خوب، شیرین بفروشند. اما این بار؛ داغ خربزه دزدی را به دلش می گذارم. ارث دزدی های بابایش را پیش پیش ورداشته، حرامزاده بی غار و درد».

گوش های طاهر سنگین و کم شنوا بودند، این بود که حرفهایش را برای خودش نشخوار می کرد. مثل چیزی که آنها را می جود: «حرامزاده بی پدر و مادر».

کینه طاهر به پسر میرجان فقط هم بابت خربزه هایش نبود. بیشتر از بابت مارو بود. پسر میرجان هنوز هم بد جوری به مارو نگاه می کرد. خودش را نجس نمی دانست. دایم این دوروبرها موس موس می کرد. روزهایی که مارو برای کار به سر جالیز می آمد. پسر میرجان هم خودش را یک جوری به این سو می کشاند و به بهانه ای سر حرف را با مارو باز می کرد. مارو نمی خواست با او همکلام شود، اما پسر میرجان از آنها نبود که به آسانی دست از او بر دارد. آب، نان، سوزن نخ و هر چیز دیگری را بهانه می کرد تا اینکه دمی، ساعتی نزدیک مارو بماند. مثل خرمگس بود. سمج. طاهر نمی توانست او را روی زمین، سبز ببیند. آخرش هم می ترسید شرش را به پسر میرجان بریزد. می ترسید. می ترسید عاقبت بد جوری خشمش را روی او خالی کند. طاهر از خودش خبر داشت. اگر چوبدست شفتالویش به دنبهٔ سر پسر میرجان می گرفت و می خواباندش، معلوم نبود که او یک بار دیگر به هوش بیاید. معلوم نبود که از جا برخیزد. آن وقت بود که خون خر، به گردن طاهر می افتاد. غائله سر می گرفت. چون پسر میرجان در دم هزار تا صاحب پیدا می کرد. هزار تا کس و کار .

 تا بود، بی سر و پا بود. اما همین که بهانه ای یافت می شد ، دو رو بری هایش مثل مورچه از لانه هایشان روان می ریختند. یکسر کار دشتبانی طاهر هم به دست ایل و اولاد میرجان ها بود. خرده مالک بودند و اگر طاهر شاخ در شاخشان می گذاشت. غلهٔ مزد سالانه اش را پیش خود نگاه می داشتند و برای سال بعد هم دشتبان دیگری می تراشیدند. دشتبانی از خودشان این بود که طاهر نمی دانست چه بکند، پسره گریخ مثل لتۀ ناشوی به دست و بالش چسبیده بود. بیش از یک وجب قد و بالا نداشت، هفته به هفته هم دست و پوزش را آب نمی کشید. زیر ناخنهایش نیم من چرک داشتند، سرکلَ اش هنوز که هنوز بود جوش و دانه می زد، از دک و دندانش چرک و کثافت می بارید، یکپارچه نکبت بود، با این همه روی خاک راه رفتنش طاهر را آزار می داد.

ماچه خر طاهر سینه کش کالا را بالا رفت، از دق و از پناه گذشت، به کوچه پیچید و کنار در، زیر طاق درگاه ماند. خانه، وامانده دارایی یک نیمچه مالک بود که حالا به شهر رفته و روی مستقلاتش چمبرزده و در ادارهٔ دارایی هم شغلی گرفته بود. آقای ذیحقی. خر با خورجین اش از در خانه به درون رفت. طاهر بار علف را پایین گرفت، میان هشتی انداخت و لت های در را پشت سر خود بست. حیوان از ته هشتی به طویله چپید و کره اش را به زیر شکم گرفت. طاهر به طویله رفت، خورجین اش را از پشت خر برداشت، به هشتی کشاند و در طویله را بست. پس خورجین و بار علف را از هشتی به حیاط کشاند و بیخ دیوار جایشان داد و پیش از اینکه خورجین را بکاود به آقای مدیر سلام کرد. آقای مدیر با یک زیرشلواری نازک راه راه از اتاقش بیرون آمده و توی ایوان ایستاده بود.

آقای مدیر به سلام طاهر جواب داد و روی قالیچه اش - که مادر طاهر همیشه عصرها برایش پهن می کرد - نشست، به بالش تکیه داد و به طاهر «خدا قوت» گفت. طاهر صدای آقای مدیر را خوب نشنید، با این حال مثل همیشه لبخندی زد و پیش خود چیزی گفت. بعد علفهای خورجین اش را که با پا در هم کوفته بود با پنجه های کلفتش بیرون کشاند و خربزه ای را که میان علفها جا داده بود برداشت، گرد و غبارش را با دست و بال پیراهنش پاک کرد، دستی به گُرده خربزه کوفت: «برکت ببینی» و آن را با شوق و حظ نگاه کرد، برخاست و رو به آقای مدیر رفت. آقای مدیر همان طور روی قالیچه اش نشسته بود و تازه داشت سیگار روشن می کرد. گرامافونش کنار دستش بود و ته ماندهٔ یک تصنیف را داشت تکرار می کرد. طاهر یک بار دیگر دستی به گُرده خربزه کوفت، آن رایک دور میان دستهایش چرخاند و جلوی دست آقای مدیر گذاشت:

- هنوز خوب نرسیده، اما آبدار است آقای مدیر . نوبرش را برای شما آوردم. یکی دو تا رسیده تر داشته ام، اما این پسر میرجان حرام لقمه برایم نگذاشته. کنده و برده. حالا می خواهم بروم در خانه شان و حرف اول و آخرم را به باباش بزنم.

آقای مدیر انگشتهای بلند و باریکش را روی تن خربزه گذاشت. آن را پیش کشید و گفت:

- خاقانی است، ها؟ همه جوی را از همین تخم کاشته ای ؟

طاهر خودش را روی لبهٔ ایوان جا به جا کرد و گفت:

- همه اش را نه. گله به گله چند بوته ای هم علی غریبی کاشته ام . اما هنوز نرسیده اند. هندوانه کاشته ام. هم خانمی، هم کلاه درویشی.

آقای مدیر گفت.

- این یکی که خوب پر شده ماشاء الله ، باید خیلی شهداب شده باشد؟

- خربزه آبی همین جور است. پرآب می شود، اما آن شیرینی خربزه دیم را ندارد. گندمش هم این جور است. نان گندم دیم طعم دیگری دارد. قوتش هم بیشتر است. فقط پنبه است که دهه به دهه باید آب بخورد. وگرنه خربزه، هندوانه دیم، اگر زمینش قبل از شخم یکی دو بار قورقون خورده و شهداب شده باشد، خوب و به موقع هم شخم خورده باشد. سر موقع هم تخمش در زمین افتاده باشد، حاصل و برکتش چیز دیگری است. در همین رحیم آباد زمین هست که اگر اول فصل سیراب بشود خربزه می دهد یکی چهارمن. اما حیف که آسمان کوتاهی می کند. آب باران یا نیست، یا هست و کفاف نمی دهد.

- خدا قوت !

طاهر سرش را بالا آورد. زنش مارو بود که لامپای روشن به دست، از اتاق آقای مدیر بیرون آمده بود و چراغ را کنار در می گذاشت. طاهر زیر لب به سلام زنش جواب داد و فتیله چراغ را که بالا کشیده می شد. درست کرد، برخاست و پایین، رو به اتاق خودشان رفت. مارو هم دنبال طاهر آمد و هر دو به اتاق رفتند. طاهر به نزدیکی تاقچه رفت، فتیله لامپای خودشان را بالا کشید و نشان مادرش را گرفت. مارو که بال های چادرش را از گردن بازمی کرد گفت که رفته برای آقای مدیر از دکان سیگار بخرد و پرسید:

- همین حالا شام می خوری ؟

طاهر تسمه اش را از کمر باز کرد، روی رختخواب ها انداخت و گفت :

- می روم و برمی گردم .

از در به حیاط پا گذاشت و کنار دیوار، خم شد و گیوه ها را از پا بیرون کشید، نرمه خاکهایی را که در عرق پاهایش نم برداشته بودند. تکاند و کف پاهایش را روی خاک های خشکی و نرم بیخ دیوار مالید. عرق چسبنده کف پاها را به خاک پاک کرد و گیوه هایش را نشان مارو داد و گفت:

- تا وقتی برمی گردم یک تکه حلبی بردار و ته تختشان را پاک کن.

مارو خم شد گیوه ها را بردارد. طاهر روبه در رفت. آقای مدیر از روی ایوان گفت:

- کجا آق طاهر؟ امشب هم خیال دارای نیایی سر کلاس ؟ امتحان آخر است ها !

طاهر چوب شفتالویش را از بیخ دیوار برداشت، رو به آقای مدیر وا گشت و گفت:

- زود برمی گردم آقای مدیر، یک کلۀ دیگر . کارت نباشد.

خم شد و از هشتی بیرون رفت و به کوچه پیچید. کوچه یکسره در شب گم شده بود. خانه میرجان، پشت آبگیر بود. طاهر روانهٔ آن سو شد. سر آبگیر هنوز چندتایی آدم ایستاده بودند. یکی شان رئیس انجمن بود. اگر آدمهایی می بودند که به حرفهایش گوش بدهند، او تا نصف شب هم چانه می جنباند. از حرف زدن سیر نمی شد. در واقع از اینکه در جایی بلند تر از جای دیگران بایستد و گردنش را میان شانه ها فرو ببرد و روی حرف دیگران حرف بزند حظ می برد. پیش از این هم بدش نمی آمد که دیگران او را - با همان نیمتنه چینه چینه شده اش، که یادگار بیست و چند ساله شب عروسی اش بود - اقای خود بدانند. او شاخهٔ درمانده ای، از چناری پوک بود. چناری پوک و کهن، بازمانده یک خانوادهٔ مالک. هنوز ارث باباهایش را از مردم می خواست. طلبکار کهنه نام و نوایی بود که هنوز بر خود آویزان داشت. اما پیش از اینکه رئیس انجمن بشود، اینها هیچ کدام نمی توانستند مردم را و ابدارند که سلام مجانی به او بکنند. او هم مثل دیگران بود. همقبای همه. اما از آن روزی که زیرآبی به شهر رفته و رئیس انجمن از آب بیرون آمده بود، این و آن هم از تکان سر و پراندن یک سلام گذرا به او، کوتاهی نمی کردند. همچنین کسانی پیدا شده بودند که با گوش دادن به قلمبه - سلنبه هایی که از ته گلوی او ادامی شد، دلش را به دست بیاورند. حالا هم، طاهر دشتبان لابد باید پیش رئیس انجمن می رفت و حال و حکایت پسر میرجان را با خربزه هایش برای او میگفت و او هم بادی به غبغب و صدایی در گلو می انداخت که... اما طاهر، خودش دشتبان بود. کار حراست دشت با طاهر بود. پس چرا نباید بتواند از محصول خودش مراقبت کند ؟ قدمها را تندتر کرد. آبگیر را پشت سر گذاشت و بی آنکه به واغ واغ سگ حاج سالارها التفات کند. یکراست به در خانهٔ میرجان رفت و زنجیر در را کوبید. دمی دیگر بــه جای میرجان، زنش تاج بانو آمد، در را باز کرد. و موجی از بوی تریاک جوشیده را از خود به کوچه داد:

- هابله؟ طاهرخان، راه گم کرده ای؟

- با میرجان کار دارم سلام علیک۔ بگویش بیاید دمِ در .

- میرجان که این وقت شب به خانه نمی آید آدم کله پرگوشت ، چه کارش داری ؟

-گلایۀ پسرت را دارم .

- چه خبر شده باز؟ شاخش به خشتک کی گرفته؟

طاهر صدایش را جمع و جور کرد و گفت:

- ما آنجا ، سر جالیز همسایه ایم. خوب نیست که چشم به بار و بوتۀ زمین همدیگر داشته باشیم. باز امروز رفته ام سرجوی و می بینم سه تا از خربزه هایم نیست. خدا را خوش می آید؟ هنوز خربزه ها نارسهستند. تازه آب تویشان افتاده. من هم شب و روز می دوم تا پنج من بار از بوته واکنم. از دل خوشم رفته ام این تکه جوی را از ذیحقی اجاره کرده ام؟ یا ملانصرالدینم که بکارم و دیگران دروش کنند؟

- برو این حرفها را به بابای نره غولش بازن . به کون لق بایع و مشتری . طعم خربزه های جوی تو به دهن من که هنوز نرسیده! به من چه که برایم روضه می خوانی؟ پاتیل ام روی بار سوخت .

تاج بانو نماند. گفت و سر و زلف و دندانهای پوسیده اش را به درون کشید و در را به روی طاهر بست و دوید تا خودش را به پاتیل اش که روی چراغ پریموس بخار می کرد، برساند. طاهر هم کلهٔ چوبش را به زمین کوبید و به خانۀ میرجان پشت کرد و رو به دکان نقی کج ، براه افتاد.

میرجان اگر توی دکان نقی نمی بود، باید در یکی از شیره کشاخانه ها ردش را زد. طاهر، پای برهنه و بی صدا، کوچه ها و خرابه ها را از زیر پا در کرد و رو به در قلعه رفت. میرجان، میرجان، خود و خانواده اش مثل کرم و دندان کرم خورده بودند. همدیگر را و دیگران را می خوردند. 

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1447
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23003833