با قامتی استخوانی و بلند، سیهچرده و لاغر بود. اولینبار در یکی از گردشگاههای همیشگیام در ساحل جزیره او را دیدم. بر لبه تیز «مرانه» پشت قلعه، با قلاب، ماهی «مقوا»یی بزرگی گرفته بود که مایه تعجب بود. بلندی ماهی بیش از یک متر و حتا از قد پسرش احسان که دانشآموز من در کلاس اول راهنمائی بود بیشتر بود. عصر بود و ساعتی مانده بود که آفتاب پشت آبهای کبود و طلائی مغرب پنهان شود.
احسان با کمک پسرک دیگری میخواست ماهی را که زورش نمیرسید به خانه ببرد. از او خواستم ماهی رابه موازات بدنش به دست گیرد و با دوربینی که همیشه همراه داشتم عکسی از او و سپس از پدرش گرفتم. تاکنون ندیده بودم کسی با قلاب، ماهی به این بزرگی گرفته باشد. در کنار او نشستم و از اسم و کار او پرسیدم. میگفت نامش ناخدا عبدل است. سالهای زیادی ناخدای دوبه و یدککش شرکتِ گِلِ سرخ معدن هرمز بوده و حالا سه سال است که بازنشسته شده. این حرفها را به زور از دهان او بیرون کشیدم. تمایلی به گفتگو نداشت و تنها زمانی که فهمید من معلم پسرش هستم زبان به صحبت گشود. مردی سودائی و گوشهگیر به نظر میرسید. از او خواستم درباره ماهی گرفتنش بگوید. قلاب خود را که میخواست طعمه بزند نشانم داد. تاکنون قلاب به این بزرگی ندیده بودم. به لنگر کوچکی شباهت داشت. میگفت برادرش از دبی برای او فرستاده. سرتاسر قلاب را با حدود هفت هشت ماهی کوچک ساردین پوشاند. بهجای نخ نایلونی از طناب محکم و ابریشمی استفاده میکرد. در انتهای قلاب «بولت» یعنی سربی سنگین وزن تقریبا دویست و پنجاه گرم بسته بود. میگفت ماهی کوچک سرم را نمیگیرد. آنطور صید را کار بچهها میدانست.
ناخدا عبدل پیرمرد قرص و محکمی بود. با وجود اینکه بیش از شصت و پنج سال عمر داشت اما هنوز کاری و پرزور بود. چهرهای سیاهسوخته و استخوانی داشت. موهای سرش سفید یکدست بود و آن را با ماشین کوتاه کرده بود. بر پیشانی او چینهای درشت و عمیقی نشسته بود. ابروان پرپشت سیاهی با دو گره عمیق بر پیشانی بالای حدقههای فرورفتهای قرارداشت که در میان آنها دو اخگر سوزنده میدرخشید. شلوار جین کهنهای بهپا داشت. پیراهن آبی تیرهای پوشیده بود که چند دکمه آن افتاده بود.
اینطور بود که در آن پائیز نیمه گرم با ناخدا عبدل آشنا شدم. روز بعد احسان در راه مدرسه به منزلم آمد و در کیسه پلاستیکی سیاهی حدود دو کیلو ماهی مقوا که آن را پوست کنده و پاک کرده بودند آورده بود. گفت: «بابام فرستاده و سلام رسونده» تشکر کردم. عصرها که مدرسه تعطیل میشد با دوربین خود به راه میافتادم و خط ساحل جزیره را با قدم میپیمودم. جزیره هرمز به نظرم یکی از زیباترین جزایر جنوب بود. قلعه که از عمر آن بیش از چهارصد سال میگذشت آنچنان هیبتی داشت که از کیلومترها مانده به جزیره میتوانستی آن را داخل قایق و لنج ببینی. پرتقالیها در دوران تسلط خود بر سواحل و جزایر جنوب آن را ساخته بودند. با وجود گذشت قرنها هنوز همچون هیولایی از سنگ و ساروج در میان آبها قد برافراشته بود. مردم جزیره درباره آن افسانههای عجیب و باورنکردنی میگفتند. بعضی میگفتند که پرتقالیها از زیر دریا تونلی ساروجی و طولانی از داخل جزیره و قلعه تا ساحل روبرو در بندر و نخل ناخدا کشیده بودند و به وسیله آن در مواقع خطر یا طوفان از جزیره به بندر میآمدهاند. از بقایای قلعه پیدا بود که سالها ساختن آن طول کشیده. پرتقالیها تخته سنگهای عظیم را که از آن در ساختن دیوارهها و برجهای چهارگانه استفاده میشده از کوههای جزیره بر شانههای کارگران و بردگان جنوبی ایران حمل میکردهاند. قلعه دارای دو آبانبار بزرگ و کلیسا و چهار برج بلند بوده که هنوز بقایای آنها برجای مانده بود. لولههای زنگزده توپها و گلولهها در گوشه و کنار قلعه دیده میشد.
در جزیره دیدنیهای بسیار و آثاری از ساختمانهای قدیمی دیده میشد. مدرسه راهنمائی جزیره را معماری هنرمند و اهل چکاسلواکی که مرد عجیبی بود ساخته بود. او که «جری پولاک» نام داشت به علت شیفتگی به جزیره و مناظر بکر و عجیب آن اکثر اوقات در جزیره بود و برای خود در کنار دریا منزلی ساخته بود که از طرح قلعه و برجهای آن الهام گرفته بود. چندی بعد من بهطور اتفاقی با او آشنا شدم. از اینکه او فارسی را به آن خوبی با تمام اصطلاحات و ظرایف آن صحبت میکرد سخت متحیر شدم. آرشیتکتِ کاردان و نقاش ماهری بود. بعدها دانستم او شاعر و نویسنده نیز هست و شاعران کلاسیک و معاصر ایران را میشناسد و با آثارشان نیز آشنائی دارد.
چند روز بعد از آشنائی با ناخدا عبدل، روزی عصر بعد از تعطیل مدرسه بهقصد دیدنش بهطرف مرانه رفتم. ناخدا عبدل در ساحل بر شنهای پاکیزه نشسته بود و نخ محکم قلاب را در دست داشت. بیاعتنا به هرچه خیره بر آبها غرق در خود بود. هنگامی که به کنار او رسیده و سلام کردم سر بالا کرد و با دیدن من لبخندی بر لب آورد. نگذاشتم برخیزد و در کنارش بر شنها نشستم.
حال و احوالی کردیم و من سیگاری به او تعارف کردم. گفت: «ممنون من سیگار نمیکشم فقط تو خونه قلیون میشکم. اونم کم.» گفتم: «کار خوبی میکنی، چطور؟ هنوز چیزی صید نکردی؟» گفت: «نه خیلی وخ نیست که اومدم.» هر دو سکوت کردیم و به موجهای کوچک و آرام دریا نگاه کردیم. آفتاب خم شده بر آبها به طرف مغرب میرفت. رنگ زرد و درخشان آن بر دریا انعکاس متلاطمی داشت. پرندههای ماهیخوار بر فراز سرِ ما پرواز میکردند. بعضی اوقات یکی از آنها همچون نیزهای تند از بالا به درون آب فرو میرفت و لحظهای بهد با ماهی کوچکی بر منقارش بهسوی آسمان پرواز میکرد. با خود میگفتم شکارچی واقعی اینها هستند که از آنچنان ارتفاعی میتوانند ماهیها را در زیر آب ببینند و به صید آن بپردازند.
قایقی از روبروی ما با سرعت به جزیره نزدیک میشد. خط سفیدی از کفهای آشفته پشت قایق شیار میکشید و پهن میشد. دو مرد در قایق بهطرف ما دست تکان دادند. حتما ناخدا عبدل را شناخته بودند. به ناخدا گفتم «وضع صید چطور است همیشه میتونی با دست پر به خونه برگردی؟» ناخدا بعد از چند لحظه سکوت گفت: «نه همیشه، صید به اتفاق بستگی داره و به خیلی چیزای دیگه. یهوخ میبینی یه روز چنتا ماهی درشت و حسابی دس میده، یهوخ هم دو سه روز مرتب با دست خالی به خونه بر میگردم. توکل به خدا، هرچه اون بخواد».
نسیم خنکی از روبرو میوزید. موجهای کوچک به آرامی بر شنهای ریز و براق ساحل فرو مینشستند، پشت هر موج، موج دیگری پیش میآمد و نرم و آسوده بر شنها پهن میشد و سپس جریان کوتاهی از آبهای آن بهطرف دریا برمیگشت. آفتاب دو سه نیزه بالاتر از افق مغرب، بر آبها بازتابی زرد و بنفش داشت. ابرهای رقیق و پراکنده آفتاب را با رنگی قرمز و کبود در خود فرو میپوشاندند. از گوشه و کنار ابرها پرتوی درخشان از خورشید مغرب بر دریا میافتاد. غروب فرا میرسید. ناگهان ناخدا باحرکتی سریع نخ قلاب را کشید و با چالاکی و سرعت دست دیگرش را پیش برد، آنگاه با عصبانیت و تاسف گفت: «اه چه "مول" کرد، گمونم "گیم" را برد» بعد شروع کرد به کشیدن نخ. گفتم: «چی شد ناخدا؟» گفت: «یه ماهی بزرگ بود، غفلت کردم، باید حواسم را جم میکردم. گیمو برداشت برد، لعنتی!» گفتم: «عیبی نداره از نو طعمه بزن» گفت: «نه دیگه داره غروب میشه، باید برای نماز برگردم».
چند روز بعد، وقتی ظهر مدرسه تعطیل میشد، احسان درِ کلاس به من نزدیک شد و گفت: «بابام گفته شب بیاین خونه ما.» گفتم: «سلام منو به بابات برسون بگو راضی به زحمت شما نیستم، خیلی ممنون» احسان با کمروئی گفت: «نه آقای معلم زحمت نیس حتما بیاین ما خوشحال میشیم. بابام از شما خوشش اومده میگه شما معلم خوبی هستین» گفتم: «بابات به من خیلی محبت داره حالا که اصرار داری باشه شبی یه نیمساعت مییام. اما لازم نیس شام چیزی درس کنین باشه! از طرف من از او تشکر کن و بگو زحمت شام نکشن، همین جوری یه نیمساعتی مییام.» احسان سرش را که زیر انداخته بود با کمروئی بلند کرد و گفت: «آقا حتما بیایینها باشه!» گفتم: «باشه احسان حتما مییام» بعد خداحافظی کرد و رفت.
آن روز عصر، بعد از غروب راه افتادم. احسان خانهشان را نشانم داده بود. نزدیک مسجد اهل سنت پشت قلعه بود. وقتی به آنجا رسیدم احسان را منتظر خودم دیدم. با خوشحالی و لبخند جلو آمد و سلام کرد و گفت: «خوش اومدین بفرمایین بابام منتظرتونه» با او به داخل منزل رفتیم. خانهای بلوکساز و فقیرانه اما بزرگ و جادار بود. با باغچه نسبتا بزرگی که در آن سه نخل و یک درخت لیمو و سبزی کاشته بودند. دورادور باغچه را با تور ماهیگیری گرفته بودند. ناخدا عبدل جلو آمد و درحالیکه لبخند میزد گفت: «بهبه خوش اومدین اقا معلم خوش اومدین بفرمایین، بفرمایین» و مرا به داخل اتاقی که در زیر ایوانی سیمانی و بلند قرار داشت راهنمائی کرد. یاالله گفتم و به داخل رفتم. اتاق بزرگ و جاداری بود که با پوششی از دو سه حصیر سه تکه نایلون و قالی ماشینی فرش شده بود.
حال و احوال کردیم و کمی از هر در گپ زدیم. احسان باسینی استکان و فلاکس چای داخل آمد. انها را کنار پدر گذاشت و خود در گوشهای مودبانه نشست. دقایقی بعد دو نفر مرد وارد شدند. یکی از آنها که نسبتا جوان بود داماد ناخدا بود و دیگری همسایه انها. با انها احوالپرسی کردم و عبدل آنها را روبروی من کنار دیوار دعوت به نشستن کرد. سپس چای ریخت و جلوی ما گذاشت. دقایقی بعد دو نفر دیگر از اهالی وارد شدند و آنها هم بعد از دست دادن و احوالپرسی گوشهای نشستند. از هر دری گفتگو میشد. یکی از مردان که با «جری پولاک» کار میکرد از رفتار عجیب او میگفت و از اینکه چقدر با کارگان و اهل جزیره خوب رفتار میکند و حقوق آنها را مرتب و بیشتر از حد معمول میپردازد. میگفت: «طوری فارسی حرف میزنه که آدم باورش نمیشه اون خارجی باشه» بعد از من پرسید: «آقا معلم این یارو کجا فارسی یاد گرفته؟» گفتم: «والله نمیدونم این برمیگرده به هوشیاری و استعداد او. شایدم خیلی وقته تو ایرانِ» مرد دیگری گفت: «آقا معلم مردم میگن زنِ اقای جری با شهبانو همکلاس بوده راسته؟» گفتم: «من نمیدونم شاید» یکی از حاضرین گفت: «مردم در اینباره خیلی حرفا میزنن. خدا میدونه» ناخدا گفت: «اون هرکه میخواد باشه اما معلومه که مردِ درستییه. چقدر به مردم جزیره خدمت کرده. مدرسه ساخته، یه هتل کنار دریا میخواد درست کنه، برای کارگرام میخواد خونه بساز. چنوخ پیش به مصیب، که زنش مریض شده بود، خیلی کمک کرد، درحالیکه همین مصیب چنوخ پیش با او دعوا کرده و بش فحش داده بود».
مجلس گرم میشد و هرکس چیزی میگفت. در این موقع سه نفر از مردها برخاسته خداحافظی کردند. و رفتند من هم میخواستم بروم و نمیخواستم شام بمانم. اما در این وقت احسان با قهوهجوش و فنجانهایی در سینی وارد اتاق شد. دیده بودم که اهل سنت به «قهوهفاله» در مجلس عادت دارند. به شیرینی همراه با قهوه «قهوهفاله» میگفتند. قهوه سیاه و تلخ را در فنجان کوچکی احسان به دستم داد و شیرینی هم که حلوا مسقطی بود تعارف کرد. اگر کسی از این رسم بیخبر باشد تا زمانیکه فنجان را وارونه به دست صاحبخانه یا قهوهگردان ندهد او مرتبا در فنجانش قهوه خواهد ریخت. من که از این رسم با خبر و از قهوه خوشم نمیآمد با صرف همان ته فنجان، آن را وارونه به او دادم و تشکر کردم.
در این لحظه سر و صدائی شنیدیم. یکی از اهالی با دستپاچگی و شتاب به داخل اتاق آمده و بیخ گوش ناخدا عبدل حرفی زد. ناخدا با تعجب و با صدایی بیمزه و بلند گفت: «چیچی گفتی. خودکشی کرده کجا؟ بشین آروم حرف بزن. لاالهالیالله عجب حکایتی» به آنها نزدیک شدم و گفتم: «چیه چه خبره ناخدا؟» عبدل آشفته و پریشان گفت: «چیزی نیس آقا معلم این بابا میگه جری خودکشی کرده» بعد به آن مرد گفت تا واقعه را آرام و شمرده بگوید. او گفت: «ما غروبی با مصیب و قنبر رفته بودیم پهلوی جری -قرار بود برای خونههایی که میخواس بسازه بنا و کارگر پیدا کنیم- وختی ما رفتیم خونهش او تنها و مستمست بود به زبون خارجی یه چیزایی میگفت و عصبانی بود. ما گفتیم برگردیم و فردا صب که حالش جا اومد با او حرف بزنیم. من تو خونهم داشتم نماز میخواندم. بعد از بانگ اذان بود. همینطور که داشت نمازم تموم میشد و میخواسم مهر و تسبیح جانماز رو جمع کنم یهو عباس، پسر مصیب، بدون اینکه در بزند اومد تو و با رنگ و رویی زرد به من گفت خالو بیا که جری پولاک یه مشت قرص خورده و افتاده تو اتاق- دهنش کف کرده هرچی صداش میکنم جواب نمیده. بابام منو فرستاد به شما بگم. دنبال دکترم رفتن نبوده. اونوخ منم با عجله رفتم و دیدم راس میگن: جری دراز به دراز افتاده بود رو فرش داخل اتاق. یه عالمه قرص خورده بود. رفتیم درمانگاه دنبال دکتر، کسی نبود حالا اومدم از شما بپرسم چه کنم؟»
ناخدا عبدل گفت: «عجب چطوری خودکشی کرده، این بابا که اهل این حرفا نبود.» بعد ناخدا از من عذر خواست و گفت: «باید برم ببینم چی شده. شما تشریف داشته باشین شام حاضره من الانه بر میگردم.» گفتم: «نه ناخدا من واسه شام نیومدم و اشتها هم ندارم. متشکرم باشه منم با شما مییام باید برم خونه.» آنگاه ناخدا و آن مرد در جلو و من و عباس، پسر مصیب، پشت سرشان از خانه خارج شدیم.
***
روز بعد احسان برایم تعریف کرد که پس از پیداکردن دکتر جری پولاک را به درمانگاه برده معدهاش را با پرمنگنات شستشو دادهاند و میگفت: «بابام میگه حالا دیگه حالش خوبه، از مرگ نجات پیدا کرده» از او پرسیدم: «حالا جری کجاست.» و احسان گفت: «گمونم خونهشه.» عصر همان روز که برای گردش هر روزه به ساحل مرانه رفتم. ناخدا را دیدم که مشغول کار همیشگی خود بود. نخ قلاب را به دست گرفته و خیره به امواج دریا مینگریست. سایه قلعه تمام ساحل را فراگرفته بود. سلام کردم و نزدیک او بر ساحل شن نشستم. از حال جری پرسیدم. ناخدا با صدای بم و آرامی گفت: «حاش خوبه. من نمیدونم چرا همچه آدمی باید دس به خودکشی بزنه. اون که همه چیز داره. پول، وسیلهف زن، زندگی، دیگه چه مرگشه که خودکشی کنه؟ اگه یه فقیر و بدبختی بود هیچ اما این مرد آخه چی کم داره؟» گفتم: «ناخدا منو تو که نمیدونیم. حتما کارش دلیلی داشته بیخودی که کسی از این کارا نمیکنه.» عبدل مدتی خاموش ماند و بعد آهسته گفت: «خدا خودش میدونه» نسیم ملایمی میوزید و امواج کوچک در زیر پای ما آهسته بر شنهای ساحل غلط میزدند و آرام میگرفتند. با فرورفتن قرص خورشید در آن سوی افق مغرب، در آبها، خفاشهای کوچک از برج کهنه قلعه به پرواز درآمدند. مردم جزیره به این خفاشها «مشکبالی» میگفتند که یعنی موش بالدار و اسم بیمسائی هم نبود. تنها هنگام شب بود که خفاشها از سوراخ سنبههای تاریک قلعه بیرون میآمدند و در کنار ساحل به پرواز در میآمدند.
به ناخدا گفتم: «قبل از اینکه در معدن کار کند چه میکرده است.» او درحالیکه همچنان به روبروی خود بر آبها مینگریست پس از کمی تامل گفت: «اون وختا جوون بودم. تو لنجایی که میرفتن مسقط یا هند جاشویی میکردم. بعضی وختا سفرمون ماهها طول میکشید و تا زنگبار و عدن هم میرفتیم. از اینجا خرما و سفال و حصیر میبردیم و از اونجا هم ادویه و نارگیل و بعضی وختا هم چندل و چیزای دیگه بار میزدیم.»
گفتم: «ناخدا حتما خاطرات شنیدنی و خوبی از اون سفرها داری، میشه برام چندتا از اونا را تعریف کنی؟» ناخدا که نخ را داشت از دریا میکشید گفت: «ها خیلی چیزا دیدم آقا معلم، خیلی چیزای عجیب و غریب. اسم "ملمداس" رو شنیدی؟» گفتم: «بله یه چیزایی شنیدم. انگار پری دریایی یا چیزی از این قبیل باشه.» ناخدا گفت: «نه پری دریایی یه چیز دیگهس. ملمداس بالاتنهش مثل پری دریایی و یه زن خیلی قشنگ و اغوا کنندهس. او ماهیگرای تنها را گیر میاره افسونشون میکنه. ماهیگیرای جوون و تنها هم عاشقش میشن. بس که قشنگه. بعد ملمداس اونا را دعوت میکنه بهطرف خودش، اونا هم که اونهمه زیبایی سحرشون کرده چشم و گوش بسته بهطرف اون میرن. فقط بالاتنه ملمداس شکل زن و پایینتنهش که زیر آبه وحشتناکه دو پا داره مثل دوتا اره تیز. به محض اینکه یه ملوان یا ماهیگیرو به طرف خودش کشید اونو میبره طرف پاهاش و کار اونو میسازه. من یهبار اونورِ «سلامه» با قایق تنها رفته بودم ماهیگیری. نزدیک غروب بود. یههو یه آوازی شنیدم. آواز قشنگی که اسم منو صدا میزد. تا رومو برگردوندم طرف صدا اونو دیدم که با تمام جوونی و زیبایی مثل یه دختر پونزده ساله با پستونای گرد برجسته و گیسویی بلند و سیاه به من لبخند میزد. دل تو سینهم ریخت. تو عمرم زنی به این قشنگی و زیبایی ندیده بودم. آدم وسوسه میشد. من اما یههو عقل اومد تو سرم. اسم خدا رو بر لب آوردم و تو دلم گفتم: خدایا خودت به فریادم برس. به محض اینکه سه مرتبه اسم خدا رو بردم یههو اون رفت زیر آب و غیب شد.
ناخدا قلاب را بالا آورده بود و داشت طعمه را جابهجا میکرد. آخرین پرتوهای آفتاب فرو رفته، آسمان و دریا را به رنگ ارغوانی درآورده بود.
پرندگان دریایی با بالهای زرد و ارغوانی از نور آفتاب در بالای سرمان پرواز میکردند.