Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

برای یک روز بیشتر. نویسنده: میچ آلبوم. مترجم: منیژه جلالی

برای یک روز بیشتر. نویسنده: میچ آلبوم. مترجم: منیژه جلالی

«برای یک روز بیشتر»
اثری گیرا و به یاد ماندنی از میچ آلبوم، نویسنده کتاب سه شنبه ها با موری.
نشر البرز

نامه دخترم، روز جمعه به دستم رسید که به راحتی برای خراب کردن یک آخر هفته کافی بود؛ نامه‌ای که چیز زیادی از آن به خاطر ندارم.

دوشنبه صبح، با وجود گرفتن دوش آبسرد طولانی، دو ساعت دیر به سر کارم رسیدم. پس از ورود به اداره، کمتر از چهل و پنج دقیقه در آنجا دوام آوردم. سرم به شدت درد می‌کرد. اتاق به گوری می‌مانست. به اتاق زیراکس خزیدم، پس از آن به دستشویی و سپس به درون آسانسور، بدون کت یا کیفی. به آن شکل اگر کسی حرکاتم را زیر نظر داشت، به خروج من از اداره شک نمی‌برد.

ابلهانه بود. کسی اهمیت نمی‌داد. آنجا شرکت بزرگی بود با کارمندان زیاد و، همانطور که می‌دانیم، بدون من نیز به خوبی به کار ادامه می‌داد. گامی که از آسانسور به پارکینگ نهادم واپسین حرکت من در مقام کارمند بود.

پس از آن به همسرم تلفن زدم. از تلفن عمومی. او سر کار بود.

وقتی گوشی را برداشت، گفتم: «چرا؟»

«چیک ؟»

تکرار کردم: « چرا ؟» من سه روز تمام در تب خشم سوخته بودم و همۀ کلامی که پس از آن از دهانم بیرون آمد تنها یک کلمه بود.

« چرا ؟»

لحن صدای او ملایم شد. «چیک؟»

« من حتی دعوت نشدم؟»

« این فکر اونها بود. اونها فکر کردن این جوری...»

« چی؟ امن‌تره؟ ممکن بود من کاری بکنم؟»

« من نمیدونم. »

« من حالا یه دیوم؟ آره؟ »

«تو کجایی؟»

« من یه دیوم ؟ »

« بس کن. »

«من دارم میرم.»

« ببین چیک، اون حالا دیگه بچه نیست، و اگه...»

« تو نمیتونستی طرف منو بگیری؟»

صدای نفس زدنش را می‌شنیدم.

گفت : « کجا می‌خوای بری؟ »

« تو نمیتونستی طرفِ منو بگیری؟»

« متاسفم. به این سادگی نبود، پای خونواده اونها هم در میون بود. و اونها... »

« تو چی؟ تو با کی رفتی؟»

« اوه چیک ... من سَرِ کارم، باشه؟»

در آن لحظه، بیش از هر لحظۀ دیگر احساس تنهایی کردم و به نظر می‌رسید آن تنهایی همه راه‌های نفسم را اشغال و همه چیز را له می‌کند. تنها راه باریکی برای نفس کشیدن باقی مانده بود. چیز دیگری برای گفتن نبود. نه در این باره نه چیزی دیگر.

زمزمه کردم: « اشکالی ندارد. متأسفم.»

سکوتي کوتاه مدت حکمفرما شد.

سپس او گفت: «کجا میری؟ »

گوشی را گذاشتم.

پس از آن، برای آخرین بار، مست کردم. نخست در نوشگاه (بار) آقای تد، مسئول آن جوانکی استخوانی با صورت گرد بود و به نظر نمی‌رسید بزرگتر از پسری باشد که با دختر من ازدواج کرده بود. پس از آن به آپارتمانم برگشتم و باز هم مشروب خوردم. سپس وسایل خانه را شکستم. روی دیوارها نوشتم. گمان می‌کنم عکسهای عروسی را در زباله خردکن انداختم. در حدود نیمه‌های شب تصمیم گرفتم به زادگاهم برگردم، منظورم پپرویل بیچ است؛ شهری که در آن بزرگ شدم. تا آنجا با خودرو، تنها دو ساعت راه است؛ ولی سال‌ها می‌شد که به آنجا نرفته بودم. در آپارتمان به این سو و آن سو رفتم، دایره‌وار می‌چرخیدم؛گویی می‌خواستم خود را برای سفر آماده کنم. برای سفر خداحافظی به چیز زیادی نیاز نیست. به اتاق خواب رفتم و از کشوی میز اسلحه‌ا‌ی بیرون آوردم.

تلوتلوخوران به گاراژ رفتم. اسلحه را در داشبورد خودرو‌ام گذاشتم. ژاکتی بر روی صندلی عقب پرت کردم، شاید هم بر روی صندلی جلو، یا شاید ژاکت از ابتدا در آنجا بود، نمی‌دانم و سپس در حالی که لاستیک‌های خودرو غژغژ می‌کرد، وارد خیابان شدم. شهر آرام بود. چراغ‌های زرد چشمک‌زن روشن بودند و من به سوی انتهای زندگی‌ام می‌رفتم؛ جایی که آن را آغاز کرده بودم.

بازگشت به سوی خدا. به همین سادگی.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 4092
  • بازدید دیروز: 3431
  • بازدید کل: 23002357