Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ویلای دلگیر. نویسنده: پاتریک مودیانو. مترجم: حسین سلیمانی نژاد

ویلای دلگیر. نویسنده: پاتریک مودیانو. مترجم: حسین سلیمانی نژاد

انسان بی ریشه ایی در جست و جوی زمانی که از دست رفته و جوانی ایی که گذشته ...
کتاب «ویلای دلگیر»
برنده جایزه گنکور 1978
برنده رمان نویسی آکادمی فرانسه 1972
نشر چشمه

در هیجده سالگی، لب این دریاچه، در این دستگاه معروف آب گرم معدنی، چه کار می کردم؟ هیچ کار. در پانسیون خانوادگی تیول در بلوار کاراباسل سکونت داشتم. می­توانستم داخل شهر اتاق بگیرم، ولی ترجیح می­دادم آن بالاها باشم، در دو قدمی وندسور و هرمیتاژ و آلهامبرا، تا از تجمل و باغ­های انبوه­شان قوت قلب بگیرم.

چون از ترس داشتم جان به لب می­شدم. از آن زمان، این ترس هیچ وقت دست از سرم برنداشته بود: آن وقت­ها خیلی محکم تر و سمج تر بود. از پاریس فرار کرده بودم، چون فکر می‌کردم این شهر برای آدم‌هایی مثل من خطرناک است. آن‌جا یک فضای نظامی ناخوشایند حاکم بود. هجوم پلیس و دستگیری­های جمعی فراوان. بمب­ها منفجر می­شدند. می­خواهم زمان دقیقش را مشخص کنم و برای این کار، جنگ­ها بهترین سرنخ تاریکی ­اند. ولی کدام جنگ؟ همانی که «جنگ الجزایر» نام داشت؛ اوایل دهه­ ی شصت، دورانی که مردم سوار ماشین­های روباز می­شدند و زن­ها بد لباس بودند. همین ‌طور مردها. ترسم خیلی بیشتر از امروز بود و به همین خاطر، این پناهگاه را که پنج کیلومتری سویس بود، انتخاب کردم. با شنیدن کوچک­ترین صدای آژیر خطری، کافی بود از دریاچه بگذرم. پیش خودم فکر می­کردم هر چه به سویس نزدیک­تر باشم، شانس بیشتری برای فرار از جنگ دارم. هنوز نمی­دانستم که سویس وجود ندارد.

« فصل تعطیلات» از 15 ژوئن شروع شده بود. به زودی جشن­ها و ضیافت­ها یکی پس از دیگری برپا می­شد. شام «سفیر­ها» در کازینو. کنسرت آواز ژرژ اولمر. سه اجرای « آقایون، خوب گوش کنید». مراسم آتش بازی به مناسبت 14 ژوییه در میدان گلف شاووآر، مجلس پایکوبی مارکی دوکووا و برنامه­ های دیگری که اگر فهرست چاپ شده ­ی سازمان توسعه ­ی گردشگری دستم بود، حتما یادم می­ آمدند. آن را نگه داشته ­ام و مطمئنم بین صفحه­ های کتابی که آن سال میی خواندم، پیدایش می­کنم. کدام کتاب؟ هوا «عالی» بود و مشتری­های همیشگی پیش بینی می­ کردند که آسمان تا اکتبر آفتابی باشد.

خیلی کم می­رفتم آب تنی. در کل، روز­هایم را در سرسرا و باغ­های وندسور می­ گذراندم و خودم را قانع می­ کردم که لااقل این­جا خطری تهدیدم نمی ­کند. وقتی ترس برم می­داشت ـ مثل گلی که گلبرگ­هایش را آرام آرام باز می­کند ـ روبه رو را نگاه می­کردم، آن طرف دریاچه را. از محل باغ­ های وندسور، یک روستا دیده می­شد. مستقیم، حدود پنج کیلومتر. این فاصله را می­شد شناکنان رفت. شبانه، با یک قایق موتوری کوچک، بیست دقیقه ­ای طول می­کشید. بله، سعی می­کردم خودم را آرام کنم. شمرده شمرده زیر لب می­گفتم «شبونه، با یه قایق موتوری کوچولو...» همه چیز روبه راه می­شد. دوباره شروع می­ کردم به رمان خواندن یا مجله ای که از جنگ نمی­ نوشت (روزنامه خواندن و گوش دادن به اخبار رادیو را برای خودم قدغن کرده بودم. هر بار که می­خواستم بروم سینما، حواسم را جمع می­کردم که بعد از پخش خبرها برسم). نه، اصلا دلم نمی­خواست از سرنوشت دنیا چیزی بدانم. نمی­خواستم آن ترس و آن حس فاجعه­ ی قریب الوقوع را بیشتر کنم. دلم می­خواست فقط به چیز­های بی اهمیت مشغول باشم: مد، ادبیات، سینما، سالن موسیقی. روی صندلی­های بزرگ تاشو دراز بکشم، چشم­ها را ببندم و خستگی در کنم. خصوصا خستگی در کردن. فراموش کردن. هان.

دم غروب سرازیر می­شدم سمت شهر. در خیابان آلبینی روی نیمکتی می­ نشستم و جنب و جوش لب دریاچه و ازدحام قایق­ های بادبانی و پدالی را تماشا می­کردم. آرامش بخش بود. بالای سرم، شاخ وبرگ چنار­ها محافظم بودند. با گام­های آرام و محتاط، به راهم ادامه می­دادم. در میدان پاکیه همیشه یک میز پرت را توی تراس تاورن انتخاب می­کردم و همیشه هم کامپاریزودا سفارش می­دادم. بعد به جوان­ های دوروبرم، که خودم هم جزءشان بودم، نگاه می­کردم. هر چه ساعت جلوتر می­رفت، تعدادشان بیشتر می­شد. هنوز صدای خنده ­های شان را می­شنوم. موهای رها شده روی چشم­هاشان را به خاطر دارم. دختر­ها لباس‌های ورزشی تنگ می­پوشیدند. پسر­ها یقه­ ی باز پیراهن­شان را روی دستمال گردن می­ انداختند و از کت­های ورزشی مارک­دار بدشان نمی­ آمد. موهای­شان کوتاه بود و به این مدل مو « میدان» می­ گفتند. آن­ها پارتی راه می­ انداختند و دختر­ها را دعوت می­کردند. جوان­های احساساتی و سربه راهی که باید به الجزایر اعزام می­شدند. ولی من نه.

ساعت هشت به تیول بر می ­گشتم و شام می­خوردم. این پانسیون خانوادگی که از بیرون شبیه یک کلبه ­ی شکار بود، هر تابستان تقریبا ده تا مشتری همیشگی داشت. همگی آن­ها شصت سال را رد کرده بودند. اول از حضورم عصبانی بودند. جرئت نداشتم نفس بکشم. حرکاتم محدود بود، قیافه ام یخ زده و چشم­هایم درست نمی­دیدند ـ تا حد امکان پلک می­زدم و این طوری سعی می کردم موقعیت متزلزم را از چیزی که هست، بدتر نکنم. آخرش به حسن نیتم پی بردند و گمانم دید مهربان­تری به من پیدا کردند.

غذای­مان را در یک سالن غذا خوری به سبک معماری ساووآ می ­خوردیم. می­توانستم سر صحبت را با بغل دستی­ هایم که یک زوج پیر و شیک پوش پاریسی بودند باز کنم، اما به دلایل خاصی فکر می­کردم که مرد قبلا بازرس پلیس بوده. بقیه هم جفت جفت شام می­خوردند، غیر از آقای سبیل نازکی که قیافه­ اش مثل سگ­های شکاری بود و انگار آن­جا ولش کرده بودند. بین هیاهوی گفت­ وگوها، هر از گاهی صدای عق زدن­ های کوتاهی که بیشتر شبیه زوزه بود، به گوشم می­رسید. مشتری­های پانسیون وارد سالن می­شدند، روی صندلی­های راحتی فوت می­کردند و بعد می­ نشستند. خانم بوفاز که مالک تیول بود، برای­ شان یک جوشانده یا هضم کننده می ­آورد. زن­ها با هم گپ می­زدند. مرد­ها شروع می­کردند به ورق بازی. آقایی که شبیه سگ­های شکاری بود، دورتر می ­نشست و بعد از آن ­که با قیافه ­ی غم گرفته­ اش سیگار برگی آتش می­زد، بازی را دنبال می­کرد.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 8242
  • بازدید دیروز: 1940
  • بازدید کل: 22927181