Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

وسوسه. نویسنده: کُنراد ایکن. مترجم: سیروس نورآبادی

وسوسه. نویسنده: کُنراد ایکن. مترجم: سیروس نورآبادی

نویسنده: کُنراد ایکن. نویسنده امریکایی (1889- 1973) و برنده جایزه پولیترز 1943.
از کتاب «اگر یک مرد را بکشم دو مرد را کشته ام»- تجربه زندگی مشترک در داستانهای کوتاه
نشر شور آفرین

مایکل لوز، در حالی که ریشش را می‌تراشید و زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد، سرگرم دیدن صورت رنگ پریده و نامتناسبش بود. چشم راستش خیلی بالاتر از چشم چپش قرار داشت و ابروهایش به شکل دو هشت بالای آن ها تاق زده بود. هرچند امیدوار بود که آن روز به بدی روزهای قبل نباشد، اما می‌‌دانست این امید بیهوده‌ای است و به همین جهت زیر لب غرولند می‌کرد. آن روز می‌توانست طبق معمول پس از دو هفته از خانه جیم شود و با هارویتز، بریانت و اسمیت بریج بازی کند. آیا لازم بود این موضوع را با دورا در میان بگذارد؟ نه بهتر بود این کار را نکند. آیا لازم بود این موضوع را با دورا در میان بگذارد؟ نه بهتر بود این کار را نکند. به خصوص با صورت حساب‌های پرداخت نشده‌یی که دیشب جلویش قطار شده بود و احتمالا امروز در کنار بشقاب صبحانه‌اش تعدادشان بیشتر می‌شد: پول اجاره، هزینه سوخت، حق معاینه‌ی دکتری که از بچه‌ها عیادت می‌کرد. خدایا چه زندگی‌ای! شاید وقتش رسیده بود که کاری بکند؛ چون دورا دوباره از این وضع به تنگ آمده بود. اما به جای آن دوباره زمزمه‌کنان مشغول فکر کردن به بازی بریج شد. مسأله‌ی دوست داشتن هارویتز، بریانت یا اسمیت، رفقای نابابی که صرفا با آن ها آشنایی داشت، اصلا مطرح نبود؛ وقتی انسان برای امرار معاش با یک دنیا امید هر روز به جایی کوچ می‌کند و در این راه، روزگار هم چوب لای چرخش می‌گذارد، مگر می‌شود دوستان واقعی پیدا کرد؟ آن ها هم به درد چند لحظه فرار کردن از گرفتاری‌های زندگی می‌خورند و برای دور هم بودن خوب هستند. بخصوص هارویتز که همیشه در مهمانی‌هایش نوشیدنی‌های خوبی تدارک می بیند.

لوز تا نزدیکی‌های غروب منتظر ماند و سپس پشت تلفن طوری با دورا حرف زد که گویی خوردن شام در رستوران یونانی‌ها و بعد هم رفتن به اتاق اسمیت به طور اتفاقی پیش آمده. با این کلک اوضاع کاملا رو به راه می‌شد. دورا سر میز صبحانه بی آنکه قصد دعوا داشته باشد، ساکت بود. انبوه صورت حساب‌ها بدون این که چیزی راجع به آن‌ها گفته شود، آن‌جا بود. درست وقتی که دورا بچه‌ها را برای رفتن به مدرسه آماده می‌کرد، او با تظاهر به دیر شدن، ترتیب زودتر بیرون رفتن را داد.

ساعت چهار و نیم به دورا تلفن کرد و خبر داد که دیر به خانه می‌آید.

دورا با سردی گفت: «مطمئنی که اصلا به خونه بر می‌گردی؟»

مثلا داشت شوخی می‌کرد. اما کاش می‌توانست از لابه‌لای این حرف، وقوع حادثه را پیش‌بینی کند. دوستانش را در رستوران یونانی ملاقات کرد. پس از خوردن چند گیلاس نوشیدنی، از آن جا به خانه اسمیت رفتند. شب سردی بود؛ دمای هوا به زیر صفر رسیده و برف خشکی خیابان ها را پوشانده بود، اما خانه‌ی اسمیت گرمای دلپذیری داشت. او مقداری جین و چند تا سیگار پورتوریکن جور کرده بود. پس از این که چند اسلاید به آن‌ها نشان داد، همگی به بازی بریج که ساعتی طول کشید، پرداختند.

وقفه‌ی کوتاهی که برای دراز کردن پاها و تجدید گیلاس‌های نوشیدنی در حین بازی ایجاد شد، آن حرف‌های قدیمی را پیش کشید. مایکل هرگز نتوانست اولین شخصی که موضوع انگیزه را عنوان کرد، به خاطر بیاورد.

شاید هارویتز بود؛ چون او تنها شخص روشنفکر بین سه نفر دیگر محسوب می شد. به هر حال خود او بود که مسأله را کش داد و با آب و تاب عجیبی گفت: «هرگز انگیزه‌یی تحریک تون کرده؟ مسلما شما فکر می‌کنین این چیزی یه که من تحت تاثیرش قرار می‌گیرم و شما نمی‌گیرین. اما نه. مثلا با کسی رو به رو می‌شین که از اون متنفرین و دلتون می‌خواد به صورتش تف بندازین یا دختری رو می بینین و هوس می‌کنید او رو ببوسین یا وقتی تو اتوبوس ایستادین بازوش رو فشار بدین. می فهمین چی می‌گم؟»

اسمیت آهی کشید و گفت: «منظورت رو خوب می فهمم. کاش می‌شد به این دنیای عوضی حالی‌اش کرد.»

بریانت گفت: «اگر تو تونستی این کار و بکنی، منم می‌کنم.»

هارویتز ادامه داد: «تسلیم انگیزه شدن خیلی آسونه. می‌دونین، وسوسه‌ی نفس خیلی به ما نزدیکه، همون دختر خوشگلی که نزدیک شما می‌ایسته وسوسه‌ی نفسه. خیلی کارها به همین ترتیب اتفاق می‌افتن. مثلا دزدی...»

بریانت پرسید: «دزدی؟»

«بله. خودم اغلب دچار این وسوسه شده ام. یه چیز کوچک و قشنگ رو توی ویترینی جلوی چشمم می بینم، فرض کنین یه چاقو یا یه کراوات یا یه بسته شیرینی. فوری با خودم می‌گم اون رو کش برو و بعد به یه ویترین دیگه نگاهی بنداز. انسانیت یعنی چی؟ اشیا برای ما ساخته شده‌ان، پس چرا اون‌ها رو بلند نکنیم؟ تمدن فقط یک حرف تو خالیه.»

اسمیت با چشم‌های گشاد شده از وحشت، گفت: « اما اگر خدای نخواسته لو بریم چی؟»

«کی از لو رفتن حرف زد؟ منظور من این نیست که این کار رو انجام بدیم. معنی این حرف اینه که وسوسه تو وجود ماست، به هیمن علت بارها شده که فکر کردم گور پدر همه چیز! کار دلخواهم رو می‌کنم. حتی اگه بار اول و آخرم باشه.»

مایکل، متحیر در هضم این حرف مانده بود. خودش اغلب دچار این وسوسه ها می شد و دانستن این که این موضوع نوعی تمایل انسانی همه‌گیر است به او احساس آرامش داد. به همین دلیل با لبخند گفت: «البته این وسوسه در همه‌ی آدم ها وجود داره. اما فکرش رو بکنین اگه یه دفعه گیر بیفتین چی ...»

هارویتز گفت: «نمی افتیم»

«حالا اومدیم و افتادین...»

هارویتز با بی تفاوتی، شانه‌ی چاقش را بالا انداخت و گفت: «خب اون وقت ... خب خیلی بد میشه.»

بازی دوباره شروع شد. گیلاس ها را برای بار دوم پر کردند. پیپ ها دوباره روشن شد و نگاه‌ها به ساعت‌ها افتاد. مایکل مجبور بود حواسش به آخرین اتوبوس که در ساعت یازده و پنج دقیقه از میدان سالیوان حرکت می‌کرد باشد. اما از فکر کردن به این نظریه‌ی عجیب هم نمی توانست خودداری کند. به یاد آورد وقتی ده سالش بود از اتاق همسایه بوقی را بلند کرد. این یکی از هولناک‌ترین کارهای زندگی‌اش بود. اغلب همین خیال را وقتی به کلکسیون تمبر پارکر نگاه می‌کرد، داشت.

پس از پایان بازی، بریانت آن ها را با اتومبیل خود به پارک استریت برد. مایکل کمی مست بود، اما نه آنقدر که نتواند سر پا بایستد. زنگ ساعت کلیسای پارک استریت با صدایی نرم و گوش نواز مشغول نواختن بود. نیم ساعت وقت داشت: زمانی که برای سر زدن به یک فروشگاه و خوردن یک کاکائوی گرم کافی بود. با یک میانبر از خیابان گذشت و وارد فروشگاه شد. اما ناگهان فهمید علت حقیقی آمدنش به فروشگاه خوردن کاکائوی گرم نبوده. نه ابدا! او قصد داشت چیزی کش برود، می خواست وسوسه را محک بزند و ببیند آیا می‌تواند از عهده‌ی این کار با مهارت بر‌آید یا نه؛ و آیا دزدی به او رضایت خاطری واقعی می‌بخشد؟ فروشگاه مملو از جمعیتی بود که تازه از تئاتر نزدیک فروشگاه بیرون آمده بودند. مایکل دست‌هایش را توی جیب های پالتویش فرو کرد؛ جیب‌های گل و گشادی که به خوبی قابل استفاده بود و با یک اشاره به میز یا پیشخوان، می‌شد شی مورد نظر را به داخل‌شان چپاند. مشغول دید زدن اشیا بود که در اولین قدم، معنی شی زیبا را فهمید. جای تردید نبود که قربانی‌اش را انتخاب کرده. مجذوب یک دستگاه ریش تراش لوکس از طلای ناب شده بود. چشمانش گشاد شد. نباید زیاد به آن خیره می شد. چون ممکن بود توجه یکی از کارمندان را جلب نماید. به طور دقیق، نقشه‌ی این که چه گونه کنار آن قرار بگیرد و با یک اشاره، آن را توی جیبش بیاندازد، در ذهنش کشید. پس از گشتی در سایر قسمت ها، دوباره به نزدیک پیشخوان آمد و روی آن چنان خم شد که گویی مشغول ارزیابی پارچه‌های ملیله‌دوزی شده‌یی است که در پشت جعبه‌ی آینه قرار داشت. یک تکه از آن ها را با دست چپ برداشت و هم زمان با این کار، بلافاصله روی جعبه خم شد و همانطور که نقشه کشیده بود آن را میان انگشتان شصت و سبابه ی دست دیگرش گرفت و پس از بستن درش آن را توی جیبش انداخت. تمام این‌ها در یک لحظه اتفاق افتاد. برای دقایقی کوتاه ملیله‌دوزی‌ها را زیر نور پشت و رو کرد و سپس آن ها را سر جای اول شان گذاشت. بعد به طرف بار رفت. درست همان طور که هارویتز حدس زده بود.

مشغول راه باز کردن از میان جمعیت برای گرفتن کاکائوی گرمش بود که دستی را روی شانه‌ی خود احساس کرد. نگاهش به مردی افتاد که بارانی چرکی به تن داشت و لبه‌ی کلاهش را پایین کشیده بود. مردک پوزخند آزاردهنده‌یی بر لب داشت. او با صدای آهسته‌یی که با عصاره‌یی از کینه و بد قلبی در هم آمیخته بود، گفت: «فکر می‌کنی خیلی آسونه. هان؟ با من بیا.»

 

(ادامه داستان در کتاب...)

«نسخه الکترونیک کتابهای نشر شور آفرین را می توانید از اپلیکیشن طاقچه دریافت نمایید»

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 815
  • بازدید دیروز: 2688
  • بازدید کل: 22992907