مارک جیروندین مدت زیادی در بخش مهندسی شهرداری مسئول بایگانی بود. لذا شهر مثل یک نقشه در ذهن او حک شده بود؛ پر از اسامی و مکانها، خیابانهای متقاطع و خیابانهایی که به جایی ختم نمیشد، بنبستها و کوچههای پیچ در پیچ.
در سر تا سر مونترال کسی چنان معلوماتی نداشت. یک دوجین پلیس و راننده تاکسی روی هم، توانایی رقابت با او را نداشتند. این به این معنی نیست که او عملاً خیابانهایی را که اسمشان را مثل یک سری ورد و افسون از حفظ میگفت، میشناخت؛ چون او چندان پیادهروی نمیرفت. او فقط از آنها خبر داشت، محل آنها را میدانست، و میدانست نسبت به بقیهی خیابانها در چه وضعیتی قرار دارند.
اما همین کافی بود که از او یک کارشناس بسازد. او کارشناس بلامنازع قفسههای پروندهها بود؛ جایی که در پس و پیش و طرفین او مشخصات کامل همهی خیابانها از آبوت تا زوتیک فهرست شده بود. همهی آن نجیبزادگان، مهندسین، بازرگانان، شاهلولههای آب و امثالهم، همگی در صورت نیاز به خرده اطلاعات یا جزئیات چیزی با عجله به سراغ او میرفتند. این خود البته میتوانست برای آنها عملی تحقیرآمیز باشد، اما به هر حال به همین کارمند جزء هم احتیاج داشتند.
مارک به رغم اینکه کارش شدیداً ملالآور بود، ادارهاش را به اتاق خود در خیابان آون ترجیح میداد (این خیابانِ شمالی- جنوبی از شربروک شرقی جدا میشد و به سنت کاترین وصل میشد). او در آنجا همسایههای پر سر و صدا و بعضاً خشنی داشت؛ خانم صاحبخانهاش هم که مرتب نق میزد. یک بار سعی کرد ارزش کار خود را برای دوست اجارهنشین خود، لوئیس، تشریح کند، اما ثمری نداشت. لوئیس وقتی که لُبّ مطلب را گرفت، او را دست انداخت. ـ "خوب، کریگ میچسبه به بلوری و بلوری هم از پارک سر در میآره، چه اهمیتی داره؟ کجایش جالبه؟"
مارک گفت: "بهت نشون میدم. اولاً به من بگو کجا زندگی میکنی؟"
ـ"خُل شدی؟ اینجا توی خیابانون آوِن. پس فکر کردی کجا؟"
ـ"از کجا میدونی؟"
ـ"از کجا میدونم؟ من اینجام، مگه نه؟ اجاره میدم، مگه نه؟ نامههام اینجا میاد به دستم میرسه، مگه نه؟"
مارک صبورانه سرش را تکان داد و گفت: "هیچکدوم معلوم نیست. تو اینجا در خیابان آون زندگی میکنی، چون قفسهی پروندههای من در شهرداری اینو میگه. ادارهی پست برات به این آدرس نامه میفرسته چون برگهنمای من بهش اینو میگه. اگه کارتهای من اینو نمیگفتند تو وجود نداشتی و خیابان آوِن هم وجود نداشت. دوست من، این یعنی پیروزیِ دستگاه اداری!"
لوئیس به نشانه انزجار زیر لب غر زد و گفت: "سعی کن اینو به زن صاحبخانه بگی."
بدین ترتیب مارک به کار معمولی خود ادامه داد. چهلمین سالگرد تولدش رسید و بدون اینکه کسی متوجّه آن باشد، گذشت. روزها از پس هم یکنواخت میگذشتند. اسم یک خیابان را تغییر دادند، خیابان دیگری ساخته شد، یکی دیگر را عریضتر کردند و همهی اینها به دقت، در پروندههای پشت سر و روبرو و طرفین او ثبت شد.
بعد اتّفاقی افتاد که حیرت او را برانگیخت؛ تعجب زائدالوصفی به او دست داد و پایههای فولادی قفسههای پروندهها را لرزاند.
عصر یکی از روزهای ماه اوت، موقع باز کردن یکی از کشوها تا آخرین حد، احساس کرد چیزی گیر کرده. وقتی دستش را تا آخرِ کشو، تو انداخت، کارتی پیدا کرد که بین دو کشو گیر کرده بود. آنرا بیرون کشید و دید نمایهای قدیمی، کثیف و پاره است، ولی هنوز کاملا خوانا بود. عنوان آن RU DELA BOUTEILLE VERTE یا «خیابان بطری سبز» بود.
مارک با تعجب به آن زُل زد. جایی یا چیزی با چنان اسم عجیب و غریبی به گوش او نخورده بود. بیتردید اسم آنرا مناسب با گرایشهای مدرن به چیز دیگری تغییر داده بودند. جزئیات قید شده را بررسی کرد و با اطمینان داخل فایل اصلی اسامی خیابانها را گشت. آنجا نبود. دقیقتر و با حوصلهی بیشتر دوباره همهی قفسهها را گشت. هیچ چیز عایدش نشد؛ مطلقاً هیچ چیز.
یکبار دیگر کارت را وارسی کرد. اشتباهی در کار نبود. تاریخ آخرین بازرسی منظّم خیابان دقیقاً پانزده سال و پنج ماه و چهارده روز پیش بود.
با آشکار شدن این حقیقتِ تلخ، مارک هراسان کارت را روی میز پرت کرد، بعد با ترس و اضطراب دوباره با مشت روی آن کوبید و به پشت سر خود نگاهی انداخت تا مبادا کسی متوجه او شده باشد.
این خیابان، خیابانی مفقود و از قلم افتاده بود. بیش از پانزده سال در مرکز مونترال، در کمتر از نیم کیلومتریِ شهرداری، واقع شده بود و کسی از آن اطلاعی نداشت. به همین راحتی مثل یک سنگ در دل آب، از نظرها دور مانده بود.
مارک در ذهن خود گاهی رؤیای چنین احتمالی را در سر پرورانده بود. جاهای ناشناخته زیاد بود؛ کوچههای پیچ در پیچ و خیابانهای تو در تو که مثل هزارتوی مصر پیچیده و سرگیجهآور بود. البته با در دست داشتن پروندههایی که همه چیز را در برداشت، چنین چیزی ممکن نبود، اما حالا شده بود. و حکم دینامیت را داشت. میتوانست اداره را به هوا بفرستد.
مارک که دچار حیرت شده بود، گنگ و مبهم به یاد میآورد که اندک زمانی بعد از شروع به کار، قسمتی که او در آن کار میکرد به طبقهی دیگری منتقل شده بود. پروندههای قدیمی را دور میریختند و همهی کارتها را از نو درست میکردند. باید همان موقع کارت «خیابان بطری سبز» بین کشوهای پایین و بالا گیر کرده باشد.
کارت را در جیب خود گذاشت و به خانه رفت تا دربارهی آن فکر کند. آن شب بد خوابید و موجودات ترسناک خواب او را به هم میزدند. در میان آنها یکی که هیکل غولآسایی داشت و شباهت زیادی به رئیس او داشت؛ دیوانهوار او را به زور در یک قفسهی گداختهی پروندهها میچپاند.
روز بعد تصمیمش را گرفت. بعدازظهر به بهانهی کسالت، کارش را تعطیل کرد و با قلبی که به شدت میتپید، راه افتاد تا خیابان را پیدا کند. با آنکه محل آن را به خوبی میشناخت، دوباره از آنجا گذشت و مجبور شد از همان راه برگردد. گیج و سردرگم، چشمهایش را بست، به نقشهی خطاناپذیر ذهنش مراجعه کرد و مسقیماً به طرف یک مدخل راه افتاد. چنان باریک بود که با دستانی باز دیوارهای دو طرف را لمس میکرد. چند متر بعد از پیادهرو یک ساختمان بلند و چوبیِ استوار و محکم به چشم میخورد که بیشترِ نمای آن مثل پوست انسان آفتاب سوخته بود و در وسطِ آن درِ سادهی کلونداری نقش بسته بود. این در را باز کرد و وارد شد. «خیابان بطری سبز» پیش روی او بود.
کاملاً واقعی، و البته دلگرم کننده بود. در دو طرف پیادهروی سنگفرش سه خانهی کوچک وجود داشت. در کل، شش خانه در آن خیابان بود. جلوی هر کدام از آنها باغچهی نُقلیای که با نردههای کوتاه آهنی از هم جدا میشد، به چشم میخورد. نردهها از نوع نردههایی بود که فقط در محلههای قدیمی پیدا میشود. ظاهر خانهها فوقالعاده، تر و تمیز بود و خوب نگه داشته شده بودند و به نظر تازه روی سنگفرش آب پاشیده و جارو کشیده بودند. دیوارهای آجریِ بیپنجرهی انبارهای قدیمی دور تا دور شش خانه را احاطه کرده بودند و در انتهای خیابان به هم میرسیدند.
در همین نگاه اول مارک پی به فلسفهی اسم عجیب و غریب خیابان برد. شکل آن دقیقاً شبیه به یک بطری بود.
آفتاب روی سنگها و زمین باغچهها میتابید. آسمان آبی بالای سر گسترده بود؛ خیابان احساس گذرایی از سعادت و آرامش در او به وجود آورد. کاملاً دلربا بود؛ صحنهای بود از تصاویر پنجاه سال قبل.
زنی که مارک احتمال میداد شصت سال سن داشته باشد، داشت به گلهای رُز باغچهی اولین خانهی سمت راست آب میداد. آرام و بیحرکت به مارک چشم دوخته بود، و آب از آبپاش او همین طور روی زمین جاری بود. مارک کلاهش را برداشت و گفت: "من از بخش مهندسی شهرداری آمدهام، خانم."
زن دست و پای خودش را جمع کرد و آبپاش را به زمین گذاشت و گفت: "پس بالاخره متوجه شدید!"
با شنیدن این حرف، خطای بیزیان و مضحکی که دوباره در سر مارک جان گرفته بود، با شتاب تمام از ذهن او رخت بربست. اشتباهی در کار نبود.
مارک با حالت وارفتهای گفت: "لطفاً راجع به آن حرف بزنید."
داستان عجیبی بود. زن گفت چندین سال مستأجرین «خیابان بطری سبز» با هم و با صاحبخانهی خود، در صلح و دوستی به سر برده بودند. خودِ صاحبخانه نیز در یکی از خانههای کوچک زندگی میکرد. مالک خانهها چنان به آنها دل بسته بود که زمان مرگش، به نشانهی حسننیّت، املاک خود را با مقدار کمی پول برای آنها باقی گذاشت.
زن گفت: "ما مالیات خودمونرو میدادیم و در فواصل منظّم فرمهای زیادیرو پر میکردیم و به سؤالات مسئولین مختلف دربارهی املاک خود پاسخ میدادیم. بعد... بعد از مدتی، دیگه برای ما اخطاری نیومد، ما هم دیگه مالیات پرداخت نکردیم. هیچ کس اصلاً مزاحم ما نشد. خیلی طول کشید تا فهمیدیم که یه جورایی مارو فراموش کردهاند."
مارک سرش را تکان داد. معلوم بود دیگر! اگر «خیابان بطری سبز» از فهرست خیابانهای شهرداری از قلم افتاده بود، هیچ بازرسی آنجا نمیرفت، هیچ آماری گرفته نمیشد، هیچ مالیاتی هم اخذ نمیشد. همه چیز خوش خوشان میگذشت، و با قفسهی بینقصِ پروندهها، توجه همه به جای دیگری جلب میشد.
زن ادامه داد: "بعد مایکل فلانگان که در خونهی شماره چهار زندگی میکنه و مرد بسیار جالبیه- شما باید او رو ببینید- مارو دور هم جمع کرد و گفت گیریم که معجزهای شده. ما هم باید شریک جرم اونها باشیم. اون بود که داد در رو ساختند و در ورودیِ کوچه نصبش کرد تا عابرین و مسئولین گذرشون به این طرفها نیفته. معمولاً این در رو قفل میکردیم، اما چون خیلی وقته که کسی پیداش نشده، حالا دیگه به خودمون زحمت بستن اون رو نمیدیم. اوه، مجبور بودیم خردهکاریهای زیادی بکنیم، مثل گرفتن نامههامون از ادارهی پست. هیچ وقت چیزی دم در به ما تحویل داده نشد. الآن تقریباً فقط برای خرید غذا و لباس پا به دنیای بیرون میذاریم."
مارک پرسید: "و تمام این مدت اینجا هیچ فرقی هم نکرده؟"
ـ"نه، فقط دو تا از دوستامون فوت کردند، و چند وقتی اتاقهاشون خالی بود. بعد یه روز ژان دسلین- خونهی شمارهی شش زندگی میکنه و بعضی وقتها هم به شهر میره- با یه مهاجر به اسم پلونسکی برگشت. آقای پلونسکی خیلی خسته بود و بر اثر سفرهای زیاد از پا دراومده بود و خوشبختانه اومد که با ما زندگی کنه. خانم هانتر هم که در خونهی شمارهی سه زندگی میکنه، آدم فوقالعاده جالبی را که فکر کنم نسبت دوری هم با اون داره، با خودش آورد. اونها کاملاً شرایط رو درک میکنند."
مارک پرسید: "و شما خانم؟"
"اسم من سارا تراسدیله، و بیش از بیست ساله که دارم اینجا زندگی میکنم. امیدوارم همین جا هم عمرم به سر برسه."
خندهی ملیحی روی لبهای او نقش بست. ظاهراً یک آن یادش رفته بود که مارک در جیب خود نارنجکی حمل میکند که میتواند دنیای کوچک آنها را از هم بپاشد.
به نظر، همهی آنها قبل از سر درآوردن از این گوشهی امن، یعنی «خیابان بطری سبز» مشکلات و محرومیتها و شکستهای خاص خودشان را داشتند. این موضوع برای مارک که از شرایط خود، آگاه و ناخشنود بود، جالب مینمود. با انگشتانش با کارت توی جیبش با تردید بازی میکرد. خانم تراسدیل که خودش مجرّد بود به حرفهایش ادامه داد: "آقای پلونسکی و آقای فلانگان خیلی از همدیگه خوششون اومده. هر دوشون مسافرتهای زیادی کردهاند و حالا دوست دارند دربارهی چیزهایی که دیدهاند با هم حرف بزنند. دوشیزه هانتر پیانو میزنه و برامون کنسرت برگزار میکنه. بعد میمونه آقای هَزِرد و آقای دِسلین، که خیلی به شطرنج علاقه دارند و در خمخانه شراب درست میکنند. خودم هم گلها و کتابهام رو دارم. این وضع برای همهمون خیلی خوشایند بوده."
مارک و خانم تراسدیل مدت زیادی در سکوت روی پلّهی جلوی خانهی او نشستند. آبی آسمان به سیاهی گرایید، خورشید پشت دیوار انبار سمت چپ محو شد. ناگهان خانم تراسدیل گفت: "تو منو یاد برادرزادهام میاندازی. پسر دوست داشتنیای بود. وقتی که بعد از جنگ بر اثر بیماری همهگیر آنفلوآنزا مرد، دلم خیلی شکست. میدونی، من آخرین نفر از خانوادهمون هستم."
مارک یادش نمیآمد آخرین بار کی با چنان سادگی، اگر چه غیر مستقیم ولی با حسن نیّت با او حرف زده باشند. در حضور این زن پیر قلبش گرم شد. به طرز مبهمی احساس کرد در آستانه یک کشف بزرگ اخلاقی قرار دارد. کارت را از جیبش درآورد.
او گفت: "دیروز این رو توی قفسهی پروندهها پیدا کردم. هنوز هیچ کس چیزی دربارهی اون نمیدونه. اگه صداش در بیاد، رسوایی بزرگی به بار خواهد اومد، و یک عالمه دردسر هم برای شما درست میشه. گزارشگرهای روزنامهها و مأمورین مالیات و..."
بار دیگر به صاحبخانهاش فکر کرد، به همسایههای پرخاشجوی خود، به اتاقش که هیچ رقم اصلاحپذیر نبود. به آرامی گفت: "نمیدونم، من یه مستأجر خوبم. نمیدونم میشه که..."
خانم تراسدیل مشتاقانه به جلو خم شد: "اوه بله. میتونی طبقهی بالای خونهی منو داشته باشید. من بیشتر از حد لازم جا دارم. مطمئنم که برات مناسبه. باید همین الآن بیای و ببینیاش."
مارک جیروندین، مسئول بایگانی، تصمیم خودش را گرفته بود. با حرکتی ناشی از انصراف از چیزی، کارت را از وسط پاره کرد و تکههای آنرا توی آب پاش ریخت. تا آنجا که به او مربوط میشد، «خیابان بطری سبز» دیگر تا ابد از قلم میافتاد.