ما گروهمان ضد ِ جنگ است، اما جنگ ادامه دارد. به کلیولند فرستاده شدم تا با مهندسها مذاکره کنم. نشست مهندسها تو کلیولند بود. هدف این بود که من قانعشان کنم کاری که میخواهند انجام بدهند را انجام ندهند. پرواز ِ 4:45 یونایتد را سوار شدم. از لاگاردییا پریدم. ساعت ورود به کلیولند: 6:13.
چنان ساعتی کلیولند یک جور رنگ ِ آبی ِ تیره دارد. مستقیم رفتم مُتلی که نشست مهندسها آنجا برگزار میشد. صدها مهندس در اجلاس کلیولند شرکت کرده بودند. توجهام به شکستگیهای فراوان، بانداژها و کشآمدگیهایی که مهندسها دچارشان بودند جلب شد. در شش نمونه متوجه چیزی شدم که به نظر شکستگی مچ دست میرسید. تعداد ِ زیادی شکستگی بازو، تعداد زیادی شکستگی پاشنهی پا و تعداد زیادی شکستگی کمربند ِ لگنی دیدم. شیوع ِ جدیِ شکستگی بیلزنی جلب توجه میکرد. هیچطور از علت این شکستگیها سر در نمیآوردم. مهندسها حساب و کتاب میکردند، اندازه میگرفتند و روی تختهسیاهها نقشه میکشیدند، آبجو میخوردند، نان لقمه میکردند، موی دماغ کارمندها میشدند و گیلاسها را میانداختند تو شومینه. حسابی خودمانی بودند.
حسابی خودمانی بودند و پر بودند از عشق و از اطلاعات. مهندس ارشد عینک آفتابی چشماش بود. کاسهی زانوای، تحت ِکشیدگی ناشی از بیتحرکی، با شکستگیای، شبیه شکستگی ِ صدف دوکپه! او -مهندس ارشد- وسط کوچهای از بطریْ آبجوها و سیمهای میکروفون ایستاده بود.
گفت: «یک قدری از این جوجهی طبخ شده به سبک ِ مهندس ِ کبیر،"لا زامبار کینگدم برانت"بردارید و بفرمایید که کی هستید و چه کاری از ما ساخته است. تو چه خطی هستید، مهمانِ برجستهی عزیز. آقای؟!»
گفتم: «نرم افزار. همهجوره. آمدهام اینجا که گروه ِ کوچکی متشکل از احزاب ِ علاقهمند رو نمایندگی کنم. ما به چیز ِشما که گویا کار میکند علاقهمندیم. وسط ِ این همه معلولیت و ناکارآمدی، کار کردن ِ یک چیز جداً جالب است. چیزهای بقیه به نظر نمیرسد که کار بکنند. چیز ِ وزارت امور خارجه به نظر نمیرسد کار بکند. چیز ِ سازمان ملل به نظر نمیرسد کار بکند. چیز ِ چپ ِ دموکراتیک به نظر نمیرسد کار بکند. چیز ِ بودا...»
مهندس ارشد گفت: «هر طور سؤالی که دوست میدارید دربارهی این «چیز» ِما که ظاهراً کار میکند بپرسید. ما قلبمان را و مغزمان را رو به شما باز میکنیم مرد ِنرمافزاری! چون میل داریم از سوی خیل عظیم مردم ِ عادی و غیر متخصص درک بشویم؛ دوست داشته بشویم! مایلیم این مردم از شگفتیهایی که به بار میآوریم قدردانی بکنند. مایلیم از ما قدردانی بشود برای خروارها معجزهی ستایش نشدهای که هر روز و هر روز تولید میکنیم و هر کدامشان هم از دیگری حیاتبخشتر است. هر طور سؤالی که میخواهید بپرسید. دوست میدارید درباره ی فن ِ استخراج ِ پوستهی نازک ِغلیظ شده توسط تبخیر چیزهایی بدانید؟ یا مثلاً چیزی در باب ِ فرایندهای تک مدار ِ یک پارچه و پیوندی؟ یا جبر ِ نامساویها؟ نظریهی بهینهسازی چطور؟ یا سیستمهای پیچیدهی سریعالسیر ِ حلقههای دو حالتی ِ ریزسازی شده؟ متغیرهای ثابت در هزینهیابیها به روش ریاضی؟ نابهجاییهای همبافته در مواد ِ نیمه رسانا؟ کاوشهای بینالوجهی ِ عظیم ِ فضایی؟ همینطور ما اینجا اشخاصی را در اختیار داریم که متخصص ِ گل ِ ترهتیزک و ماهی خاردار و گل ِدمدماند. مواردی که با تکنولوژی ِ رو به شکوفایی امروز در ارتباط هستند. بدجوری هم در ارتباط هستند!»
آنوقت بود که دربارهی جنگ گفتم. همان چیزهایی را گفتم که هر کسی وقتی دربارهی جنگ حرف میزند، میگوید. گفتم جنگ درست نیست. گفتم کشورهای بزرگ نبایست کشورهای کوچک را له و لورده کنند. گفتم دولت مرتکب یک رشته خطا شده است. گفتم خطاها یک زمانی کوچک بودند و قابل چشمپوشی اما حالا بیاندازه بزرگ شدهاند و نابخشودنی. گفتم دولت بنا گذاشته به پنهان کردن خطاهای اولیه، زیر لایههای خطاهای جدید. گفتم دولت بابت خطاهایش بیمار شده، گُهگیجه گرفته. گفتم تا همین حالا هم دهها هزار سرباز ما به تبع خطاهای دولت جان دادهاند. گفتم دهها هزار نفر آدم از دشمن – نظامی و غیر نظامی– به خاطر کلی خطاهای جورواجور ما و خطاهای جورواجور ِ خودشان کشته شدهاند. گفتم ما مسئول خطاهایی هستیم که به نام ما رخ میدهند. گفتم نباید اجازه داد که دولت بیشتر و بیشتر خطا کند.
مهندس ارشد گفت: «بله بله! بدون شک کلی حقیقت تو چیزهایی بود که گفتید، منتهی ما که نمیتوانیم تو جنگ بازنده بشویم، میتوانیم؟ و متوقف کردن جنگ یعنی باختناش، نه؟ آیا جنگ یک جور کامل شدن برنامه نیست و آیا متوقف کردن جنگ یک جور نیمهکاره رها کردن برنامه؟ ما هیچ نمیدانیم چطور میشود یک جنگ را باخت. این مهارت، تو زمرهی مهارتهامان نیست. همینقدر میدانیم که زرادخانهی ما مال ِ آنها را در هم میشکند. این همهی چیزیست که هست. منتهی اجازه بدهید این بحث بدبینانهی ضدتولیدی را بیشتر ادامه ندهیم. من اینجا یک چند تایی معجزه و شگفتی ِ تازه دارم که مایلم خیلی مختصر در موردشون باهاتان گفتوگو کنم. چند تا معجزهی تازه که آمادهاند باعث شوند دهان ِ عوام از تعجب و تحسین باز بماند. برای مثال توجهتان را جلب میکنم به حیطهی کاری ِ تبخیر آرزوی ِ کنترل شده به صورت آنلاین توسط کامپیوتر. تبخیر آرزو چیزیست که تو مواجهه با چشمداشتها و خواستهای روزافزون ِ مردمان جهان، بسیار تعیینکننده و مهم خواهد بود. چشمداشتهایی که -میدانید- دارند با سرعت ِهولناکی فزونی پیدا میکنند. سطح توقعها بالا میروند.»
بعد متوجه کلی شکستگی اریب استخوان زند اسفل شدم که به نظر توی حاضران اتاق عمومی میرسید. او ادامه داد: «توسعهی پیدا کردن ِ روند ساخت ِ معدهی شبه نشخوارگر برای ملتهای توسعه نیافته، از چیزهای جالب ِ توجه ماست که حتماً توجه شما را جلب خواهد کرد. با همچو معدهی شبه نشخوارگری میتوانند نشخوار کنند، یعنی میتوانند علف بجوند. آبی، تو سراسر ِ جهان محبوبترین ِ رنگهاست. بابت ِ همین ما داریم روی گونهی بومی کنتاکی ِ شما – پوا پراتنسیس یا علفآبی – کار میکنیم. چیزی که تو خط تولید معدهی "شین-نون"، کالای اصلی به شمار میرود و البته، درست مثل تیریست که راست میخورد به هدف. میزنیم تو خال ِ توازن تجاری. چیزی که شما ازش سر در نمیآورید...»
و بعد باز، صد هزاران هزار شکستگی استخوانهای کف ِ پا دیدم. شکستگیها با تختههایی بسته شده بودند، شبیه تختههای بانجو.
«طرح ابتکاری کانگورو... برداشت هشتصد هزار نسخه تو سال گذشته...بالاترین درصد ِ پروتئین خوراکی ِبه دست آمده از میان تمام گیاهخوارانی که تا به حال مورد مطالعه قرار گرفتهاند....»
«کانگوروهای تازهای کاشتهاید؟»
مهندس نگاهم کرد و در آمد که: «من حسادت و کینهتان را نسبت به "چیز" خودمان درک میکنم. بیخاصیتها همیشه از "چیز" ما بیزارند و طوری دربارهاش حرف میزنند که انگار غیرانسانیست. اما از نظر من هیچچیز ِ مکانیکی و ماشینیای، بیگانه محسوب نمیشود.»
میگفت و نقطههای کهربایی تو شیشههای عینکآفتابیاش، انفجار درست میکردند، جرقه میزدند: «چرا که من به یک معنا انسانام و اگر یک چیزی ابداع کنم، آن "یک چیزی" هم یک انسان خواهد بود. حالا "یک چیزی" هر چه میخواهد باشد. بگذارید بهتان بگویم، مرد نرمافزاری، ما تو این جنگ کوچولویی که شما اینقدر بهش علاقه نشان میدهید، بدجوری خوددار بودهایم. همه برای "کار کردن"، گلوشان را پاره میکنند و این چیز ماست که دیوانهوار "کار میکند". کارهایی بوده که میتوانستیم مرتکبشان بشویم منتهی نشدهایم. قدمهایی بوده که میتواستیم برداریم منتهی بر نداشتهایم. به این قدمها اگر در روشناییای ویژه، در روشنای ِ حاصل از نفعِشخصی ِ روشنگرانهی ما، نگریسته شود، به نظر قدمهایی کاملاً موجه خواهند رسید. البته که میتوانستیم خشمگین بشویم، البته که میتوانستیم بردباری و صبرمان را از دست بدهیم.
البته که میتوانستیم هزارها هزار سیم خود-خزندهی تیتانیومی– با طول هجده اینچ و عرض 0.0005 سانتیمتر (یعنی همان نامریی خودمان) رها کنیم تا پی ِ دشمن بو بکشند و پیداشان که کردند از پاچهی شلوارشان بالا بخزند و بپیچند دور گردنشان. همچو سیمهایی را ساختهایم. از عهدهمان بر میآید. البته که میتوانستیم تو جَو فوقانی، زهرآبهی بادکنکماهیهامان را – که اصلاحاش هم کردهایم- رها کنیم و اینطور بحران هویت به بار بیاوریم. هیچ اشکال فنی بهخصوصی هم وجود ندارد. مثل آب خوردن، آسان است. البته که میتوانستیم کاری کنیم که دو میلیون کرم تو برنجهاشان سبز شوند، آنهم ظرف بیست و چهار ساعت. کرمها حاضرند! تو منطقهی عملیاتی ِ مخفیای تو آلاباما رو هم کپه شدهاند و آمادهاند.
ما دارتهای زیر پوستی داریم که میتوانند رنگدانههای درون-بافتی ِدشمن را لک و پیس کنند. ما چروکیدگیهایی داریم، زنگزدگیها و خطخطی هایی داریم که میتوانند به الفبای نوشتاریشان حمله کنند. آنها پاککناند و بُرُس! یک جور مادهی شیمیایی ِ کلبه-کوچککن داریم که نفوذ میکند تو بافتهای چوب خِیزران و کاری میکند که ساکناناش را خفه کند. یعنی کلبه ساکناناش را خفه کند. از ده ِ شب به بعد هم به کار میافتد. وقتی که همه حسابی خواباند. عدد اصمای که اختراع کردهایم و از خودش چرک ترشح میکند، ریاضیات آنها را بدجوری مورد لطف و مرحمت قرار میدهد. یک تیره ماهی داریم که برای حمله به ماهیهای آنها ترتیب شدهاند. یک تلگرام ِخایهشکن داریم که مرگبار است. شرکتهای مخابراتی هم دستشان تو کاسهی ماست. مادهی سبز رنگی داریم که... خب نه!بهتر است راجع بهش صحبت نکنم. یک کلام ِ پنهان داریم که اگر ادا شود، در محوطهای هماندازهی چهار زمین فوتبال، انواع و اقسام شکستگیها را در همهی انواع ِ جانداران باعث میشود.»
«پس بابت ِ همین است که...»
«بله! یک نفر عوضی نتوانست دهاناش را بسته نگه دارد. نکته این است که همهی ساختار زندگی دشمن در ید ِ قدرت ماست که بدریماش و تباهاش کنیم، ببلعیم و لهاش کنیم. اما این چیزی نیست که برایمان جالب باشد.»
«با چه اشتهای غیر عادیای این یکییکیِ امکاناتتان را بازگو میکنید.»
«بله! متوجهام که اشتهای زیادی این جا وجود دارد. منتهی شما هم باید متوجه باشید که این تواناییها نمود ِ مسئلهها و موانع ِ به شدت فنی و پیچیده و جالبی هستند که بچههای ما کلی ساعت کار سخت و نوآوری خرجشان کردهاند. و اینکه قربانیهای بیمسئولیت تو باب ِ آثار اینها عموماً به شدت غلو کردهاند. و اینکه همهی اینها نشانی از یک رشته فتوحات ِ خارقالعاده است برای مفهوم ِ تیم چند-نظامهی حلال ِ مشکلات!»
«بله! درک میکنم»
«میتوانستیم همهی این تکنولوژی را همان ابتدا، رها کنیم از بند و به کار بگیریم. لابد میتوانید تصور کنید که آنوقت چه اتفاقی میافتاد. اما چیز ِ جالب ِتوجه این نیست.»
«چیز جالب توجه چیست؟»
«چیز جالب توجه این است که یک وجدان هم داریم. روی کارتهای پانچشدهست. شاید حساسترین و پیشرفتهترین وجدانی باشد که دنیا شناخته.»
«چون روی کارتهای پانچشدهست؟»
او گفت: «با جزییات ِدقیق ِ بیپایانی به همهی موارد رسیدگی، رسیدگی میکند. نیش و کنایه میزند. حتا با آدم چانه هم میزند. با این ابزار ِ اخلاقی مهیب و عالی چطور ممکن است اشتباه بکنیم؟ من با قلبی مطمئن پیشبینی میکنم که اگر چه میتوانیم از تمام ِاین سلاحهای جدید، این سلاحهای پرجلال – که دربارهشان برایتان گفتم- استفاده بکنیم، هیچ این کار را نخواهیم کرد.»
«هیچ این کار را نخواهیم کرد؟»
پرواز ِ 4:45 ِیونایتد را سوار شدم. از کلیولند پریدم. ساعت ورود به نیوآرک: 6:13.
چنان ساعتی نیوجرسی یک جور رنگ ِ صورتی ِ روشن دارد. چیزهای زنده بر پوست نیوجرسی حرکت میکنند در چنان ساعتی، و فقط از همان راههای باستانی به هم تجاوز میکنند.
گزارشم را به گروه دادم. روی رفتار دوستانهی مهندسها تکیه کردم. گفتم همهچیز روبهراه است. گفتم ما یک وجدان داریم. گفتم هیچ این کار را نخواهیم کرد. باورشان نشد.