کنار جاده تخته سنگ بزرگی بود و روی آن یک قورباغهی چاق. داوید با دقت نشانه گرفت.
خوآن گفت:
ـ شلیک نکن.
داوید اسلحه را پایین آورد و متعجب به برادرش نگاه کرد.
خوآن گفت:
ـ صدای تیراندازی رو میشنوه؟
ـ دیوانهای؟ ما پنجاه کیلومتری از آبشار دوریم.
خوآن ادامه داد:
ـ شاید در آبشار نباشه، اما توی غارها که هست.
داوید گفت:
ـ نه، تازه اگر هم باشه هرگز فکر نمی کنه که ما هستیم.
قورباغه هنوز همانجا بود و با دهان گاله مانندش آسوده نفس میکشید و از پس چشم های پُف کرده اش، با حالتی تنفرانگیز داوید را ورانداز میکرد. داوید دوباره با تأنی هفت تیر را نشانه رفت و شلیک کرد.
خوآن گفت:
ـ نزدیش!
ـ چرا زدمش!
نزدیک سنگ رفتند. لکهی سبز کوچکی همانجا را که قورباغه بود، کثیف کرده بود.
ـ نزدیش!
خوآن گفت:
ـ چرا، چرا، زدمش!
به طرف اسبها رفتند. سوز سرد و گزندهای که در این فاصله همراهی شان کرده بود همچنان میوزید، اما منظره اطراف شروع به تغییر میکرد: خورشید پشت تپهها فرو میرفت، در پای یک کوه سایهی مبهمی روی مزرعهها افتاده بود، ابرهای انبوه روی قله های دوردست رنگ خاکستری تیرهی صخره را به خود گرفته بودند. داوید زیراندازی را که برای لمیدن روی زمین پهن کرده بود، روی شانههایش کشید و بعد ماشینوار، جای گلوله خرج شدهی هفت تیرش را پُر کرد. خوآن دزدکی دست های داوید وقتی اسلحه را پُر میکردند و آن را در غلافاش میگذاشتند، زیر نظر داشت: به نظر نمیآمد که انگشت هایش از ارادهای فرمان ببرند، بلکه فقط کار میکردند.
داوید گفت:
ـ ادامه بدیم؟
خوآن سری به تأیید تکان داد.
راه، سربالایی باریکی بود. حیوانها به سختی خودشان را بالا میکشیدند و روی سنگ های هنوز خیس از باران های روزهای اخیر، مُدام سُر میخوردند. برادرها در سکوت به راهشان ادامه میدادند. بخار رقیق و لطیفی از دهانشان بیرون میزد، کمی به صورتشان میخورد اما بلافاصله محو میشد. هوا دیگر تاریک شده بود وقتی از دور، غارها و تپهی برآمده و فراخ مثل کرم شب تاب را که همه آن را به نام تپه چشمها میشناختند، تشخیص دادند.
خوآن پرسید:
ـ میخوای یه نگاهی بندازیم شاید اینجا باشه؟
ـ به زحمتش نمی ارزه. مطمئنم که از آبشار جُم نخورده. خوب میدونه که میتونن ببیننش: همیشه یکی از جاده رد میشه.
خوآن گفت:
ـ هر طور میلِته.
و لحظه ای بعد پرسید:
ـ شاید اصلاٌ یه جورایی دروغ گفته بوده؟
ـ کی؟
ـ همون که بهمون گفت اونو دیده.
ـ لئوندریا؟ نه، اون جرأتش رو نداره به من دروغ بگه. گفتش که اون زیر آبشار پنهون شده و مطمئنم که اونجاس. حالا میبینی.
راهشان را ادامه دادند، تا شب شد. ملافه ای سیاه آنها را در خود پیچید و در تاریکی، وانهادگی آن ناحیهی متروک بی دار و درخت و بی سکنه، در سکوتی که هر لحظه نمایانتر میشد تا به حضوری عینی بدل میگشت، قابل مشاهده بود. خوآن سر خم کرده روی گردن مرکب اش، تلاش میکرد تا ردپاهای کم پیدای مسیر را تشخیص دهد. زمانی دریافت به قله رسیده اند که نامنتظر پا به سرزمینی هموار گذاشتند. داوید اشاره کرد که باید پیاده ادامه دهند. از اسب پایین آمدند، حیوانها را به صخرهها بستند. برادر بزرگتر یال اسبش را کشید، چند دفعه گودی کمر حیوان را نوازش کرد و زیر لب گفت:
ـ امیدوارم فردا نبینمت که یخ زدی.
خوآن پرسید:
ـ الآن پایین میریم؟
داوید جواب داد:
ـ آره. سردت که نیست؟ بهتره روز رو توی دره منتظر بمونیم. همونجا استراحت میکنیم. از پایین رفتن تو تاریکی میترسی؟
ـ نه، اگه میخوای پایین میریم.
کنار هم نشستند. شب سرد بود، هوا مرطوب و آسمان گرفته. خوآن سیگاری آتش زد. خسته و کوفته بود، ولی خوابش نمی بُرد. احساس کرد برادرش چُرتش گرفته و خمیازه میکشد؛ کمی بعد بی حرکت ماند، نفس کشیدنش نرم و نصف و نیمه بود و کم کم صدایی زمزمه وار از خودش بیرون میداد. خوآن هم سعی کرد بخوابد. تا جایی که میتوانست بدنش را روی سنگها یله داد و تلاش کرد تا مخ اش را از فکر و خیال خالی کند ولی نتوانست. سیگار دیگری روشن کرد. وقتی سه ماه پیش سر گله رسیده بودند، دوسالی میشد که برادر و خواهرش را ندیده بود. داوید همان آدمی بود که از بچگی هم ازش متنفر بود و هم میپرستیدش؛ اما لئونور برعکس: او دیگر آن دختربچه ای نبود که از پنچره های لاموگره سرک میکشید تا به سرخپوست های آواره سنگ پرتاب کند، بلکه حالا زنی بود بلند قامت با رفتارها و ژست هایی بدوی، و زیبایی اش همچون طبیعتی که احاطه اش میکرد چیزی وحشیانه در خود داشت. خوآن هربار که در خاطر خود به دنبال تصویری از خواهرش بود، احساس میکرد در چشمهایش نفرت شدیدی موج میزند. سپیدهدم آن روز، وقتی کامیلو را دید که برای آماده کردن اسب ها، از زمین زراعیای که خانه چوپانی را از اصطبلها جدا میکرد، عبور میکند، شک کرده بود. داوید گفته بود:
ـ بی سر و صدا بیرون میریم. صلاح نیس دخترک بیدار شه.
وقتی روی پنجه پا از پله های خانه چوپانی پایین میرفت و در جاده متروک کنار زمین های بذرپاشی شده میگذشت، احساس غریبی از خفگی داشت، انگار روی بلندترین نقطه کوردییرا بود؛ تقریباٌ از دستهی وزوزکنان مگس هایی که وحشیانه به او حمله ور میشدند و قسمت های لخت پوست شهریاش را میگزیدند، چیزی احساس نمی کرد. با شروع صعود از کوهستان، حالت خفگیاش هم از بین رفت. سوارکار خوبی نبود، و پرتگاه، در هم پیچیده چون وسوسه ای خطرناک در حاشیهی جاده ای که به مار باریکی میمانست، او را به سمت خود میکشید. همه وقت مراقب بود، مواظب هر گام مرکبش و همهی هوش و حواسش بر علیه سرگیجه ای که هر آن بیشتر میشد، متمرکز بود.
ـ نیگا کن!
خوآن تکانی خورد و گفت:
ـ ترسوندی منرو! . . . فکر کردم خوابی.
داوید گفت:
ـ اونه. میبینیش؟
برای یک لحظه، زبانهی کمفروغ آتش چهرهی تیره و هراسیدهای که گرما را میجست، روشن کرد.
خوآن خودش را پس کشید وزیر لب گفت:
ـ چی کار کنیم؟
اما داوید دیگر کنارش نبود: او به سوی نقطهای که آن چهرهی زودگذر دیده شده بود، میدوید.
خوآن چشمهایش را بست: سرخپوست چمباتمه زده با دست هایی که به سوی آتش دراز شده و مردمک های ریزشده از تلألو آذرخش های آتش او را پیش خود تصویر کرد؛ ناگهان چیزی از بالای سرش پرید، گمان کرد حیوانی است، وقتی دید که دو دست روی گردن او به هم قفل میشوند، تازه فهمید جریان چیست. ناخودآگاه از آن درگیری نامنتظر که در دل تاریکی پی گرفته شده بود، احساس وحشت بیحدی کرد؛ اما نه حتی سعی در جلوگیری از آن نکرد؛ بلکه مثل یک حلزون خودش را مچاله کرد تا آسیبی نبیند و چشم هایش را حسابی باز و تلاش کرد تا در تاریکی مهاجم را ببیند. همان موقع صدایش را بازشناخت: « رذل، چی کار کردی؟» « چی کار کردی،توله سگ؟». خوآن صدای داوید را شنید و تازه متوجه شد که این او بود که داشت به سرخپوست لگد میزد؛ گاه هم به نظر میآمد نوک لگدهایش روی سرخپوست پایین نمی آمد، بلکه به روی سنگ های کناری میخورد؛ و همین شاید بیشتر عصبانی اش میکرد. اوایل درگیری صدای خرناسی آرام به گوش خوآن میرسید، انگار سرخپوست غرغر میکرد، اما بعد فقط صدای خشمگینانه داوید، تهدیدها و فحش هایش را میشنید. ناگهان خوآن در دست راست خود هفت تیر را یافت، انگشتش به نرمی روی ماشه فشار آورد. حیرتزده فکر کرد اگر شلیک کند، شاید برادرش را هم بکشد؛ اما از اسلحه ابایی نداشت، برعکس همانطور که به سمت شعله پیش میرفت، احساس آرامش عجیبی داشت.
فریاد کشید:
ـ بسه، داوید. یه گلوله بهش بزن. دیگه آزارش نده.
جوابی درکار نبود. حالا خوآن آنها را نمی دید: سرخپوست و برادرش، گلاویز با هم از حلقه نورانی آتش بیرون غلتیده بودند. نمی دیدشان، ولی صدای خشک مشتها و گاه فحش یا نفسی عمیق را میشنید.
فریاد زد:
ـ داوید، از اونجا بیا بیرون. وَالا شلیک میکنم.
گرفتار خشمی عظیم، چند ثانیه بعد تکرار کرد:
ـ ولش کن، داوید! قسم میخورم که شلیک میکنم.
باز هم جوابی در کار نبود.
بعد از اولین شلیک، خوآن لحظه ای مبهوت برجا ماند؛ اما بعد، ناگهان و بدون مکث تیراندازی را از سر گرفت و تا زمانی که لرزش ضربهی چکاننده به خشاب خالی را حس کرد، ادامه داد. بیحرکت ماند؛ اصلاً متوجه نشد که هفتتیر از دستش رها شد و روی پاهایش افتاد. صدای آبشار محو شده بود؛ لرزشی تمام بدنش را پیمود، پوستش خیس عرق بود، به زحمت نفس میکشید. ناگهان فریاد زد:
ـ داوید!
در کنارش، صدایی خشمناک و هراسان جواب داد:
ـ من اینجام، الاغ! تو فکر کردی به منم میتونی شلیک کنی؟ باز دیوونه شدی؟
لئونور از پارس سگها فهمید که آنها از راه رسیده بودند. خواب و بیدار بود که صدای کلفت لًندلًندی سکوت شب را شکافت و از زیر پنجره اش گذر کرد، صدایی شبیه نفس نفس حیوانی هراسان. اِسپوکی بود که با بدخلقی جنون آمیز و زوزه های وحشتناکش هشدار میداد. بلافاصله صدای یورتمهی سلانه سلانه و غرش کرکنندهی دورمیتا، سگ آبستن را شنید. پرخاش سگها تمام شد: پارسها به لَهلَه زدن های شوق آمیزی بدل شد که همیشه آنطور به استقبال داوید میرفتند. از لای شکافی، نزدیک شدن برادرانش را به خانه دید و بعد صدای در اصلی را شنید که باز و بسته شد. منتظر ماند تا از پلهها بالا بیایند و به اتاقش برسند. وقتی در باز شد، خوآن دستش را به طرف او دراز کرد.
داوید گفت:
ـ سلام، دخترکوچولو.
اجازه داد تا در آغوش بگیرندش، صورتش را جلو برد ولی خودش آنها را نبوسید. خوآن چراغ را روشن کرد.
ـ چرا منو خبر نکردین؟ باید بهِم میگفتین. میخواستم جلوشون رو بگیرم، اما کامیلو نذاشت. باید اون رو ادب کنی، داوید؛ اگه میدیدی چطور خودش رو به من میچسبوند: اون یه رذلِ وحشیِ. التماسش میکردم که وِلم کُنه، ولی گوشش بدهکار نبود.
او با قدرت شروع به حرف زدن کرده بود ولی ناگهان صدایش خاموش شد. موهایش به هم ریخته و پابرهنه بود. داوید و خوآن سعی داشتند آراماش کنند، موهایش را نوازش میکردند، با او شوخی میکردند و “دخترکوچولو” صدایش میزدند.
داوید توضیح داد:
ـ نمی خواستیم ناراحتت کنیم. تازه آخرین لحظه تصمیم گرفتیم که بریم. تو هم دیگه خوابیده بودی.
لئونور گفت:
ـ خلاصه چی شد؟
خوآن پتو را برداشت و خواهرش را پوشاند. لئونور از گریه کردن دست کشیده بود. رنگ پریده، دهانش نیمه باز و نگاهش مضطرب بود.
داوید گفت:
ـ هیچی. هیچ اتفاقی نیفتاد. پیداش نکردیم.
اضطراب از چهره لئونور محو شد و بر لب هایش حالتی از آسودگی نقش بست.
داوید گفت:
ـ ولی بالاخره پیداش میکنیم.
و با حالتی بیخیال به لئونور تأکید کرد که باید استراحت کند. بعد برگشت. لئونور گفت:
ـ یه لحظه صبر کنید، نرید.
خوآن از جایش تکان نخورده بود.
داوید گفت:
ـ بله؟ چت شده دخترکوچولو؟
ـ دیگه دنبالش نرین.
داوید گفت:
ـ نگران نباش، فراموشش کن. این یه کار مردونهس. بسپارش به ما.
لئونور باز زیر گریه زد، و این بار با ترس و لرز. سرش را میان دست هایش گرفت، گویی تمام بدنش را برق گرفته باشد، فریادهایش سگها را گوش به زنگ کرد، جوری که پای پنجره شروع به پارس کردند. داوید پرسشگرانه رو به خوآن کرد، ولی برادر کوچکتر ساکت و بی حرکت ایستاده بود.
داوید گفت:
ـ خُب دیگه کوچولو. گریه نکن. دنبالش نمی ریم.
ـ دروغ میگی. تو اونو میکشی. من تو رو میشناسم.
داوید گفت:
ـ کاریش ندارم. اگه فکر میکنی که اون بدبخت ارزش تنبیه نداره ...
لئونور خیلی سریع، در حالی که لب هایش را میگزید، گفت:
ـ اون هیچ کاریم نکرد.
داوید تأکید کرد:
ـ بیشتر از این فکرشرو نکن. ما هم فراموشش میکنیم. آروم باش، کوچولو.
لئونور همچنان گریه میکرد؛ گونهها و لب هایش خیس شده بودند و پتویش روی زمین افتاده بود. تکرار کرد:
ـ اون هیچ کاریم نکرد. همهش دروغ بود.
داوید گفت:
ـ میفهمی چی میگی؟
ـ من نمی تونستم تحمل کنم همه جا دنبالم بیاد ـ لئونور مِن مِن میکرد ـ اون تمام روز مثل سایه دنبالم بود.
داوید با عصبانیت گفت:
ـ من مقصرم. خطرناکه یه زن راست راست تو مزرعه راه بره. منم بِهش دستور داده بودم که مواظبت باشه. نبایست به یه سرخپوست اعتماد میکردم. همهشون عین هماند.
لئونور ناله کرد:
ـ اون هیچ کاریم نکرد. باور کن دارم بهت راست میگم. از کامیلو بپرس؛ اون میدونه که هیچ اتفاقی نیفتاده. برای همین کمکش کردم فرار کنه. باور نمیکنی؟ بله، اون رفته. من خودم بِهش گفتم. فقط میخواستم از دستش خلاص شم، واسه همین این داستانرو سرهم کردم. کامیلو همه چی رو میدونه، ازش بپرس.
خوآن برگشته بود و به طرف در میرفت، وقتی داوید سعی کرد جلویش را بگیرد، از کوره در رفت. انگار شیطان تو جلدش رفته باشد، شروع کرد به ناسزا گفتن: خواهرش را فاحشه خواند و برادرش را ظالم و پست و مشت محکمی به سینه داوید زد که میخواست راهش را ببندد؛ و با گام های بلند و در حالی که پشت سرش ردی از فحش و ناسزا برجاگذاشت، از خانه خارج شد. لئونور و داوید او را که چون دیوانهای داد و قال میکرد و راهش را در زمین خشک و بایر پیش گرفته و میرفت، نگاه میکردند؛ و دیدندش که وارد کشتزار شد و کمی بعد از آن رد شده و از یال کلورادو بالا کشید. اسب تنبل لئونور فرمانبردارانه مسیری را که دست های نابلد گره خورده به افسارش، به او نشان میدادند با جست و خیز سنگین، بازیگوشی و افشاندن یال طلایی اش طی میکرد، تا به کنار جادهای رسید که از میان کوه ها، گذرگاهها و شوسه های طولانی به سمت شهر میرفت. آنجا سرپیچاند. تازیانه ای به پاهای عقبی اش فرود آمد، شیهه کشان، چون رقصندهای فریاد کشید و وحشیانه به دشت بایر برگشت.
لئونور گفت:
ـ بهش تیر میاندازد.
داوید در کنارش گفت:
ـ نه. آروم بگیر. از خودش دفاع میکنه.
سرخپوست های زیادی از در آلونکها بیرون آمده بودند و مات و مبهوت به برادر کوچکتر که به طرز ناباورانهای مطمئن روی اسب نشسته بود و گاه با خشم به پهلوهای حیوان میزد و با یکی از مشت هایش به سرش میکوبید، خیره شده بودند. زیر بار ضربه ها، کلورادو از سویی به سویی دیگر میرفت، جست میزد، پس میرفت، تلوتلو میخورد، چند قدمی چهارنعل میرفت و ضربهها را تاب میآورد؛ اما گویی کره اسب سربازی را پشت خود داشت. لئونور و داوید ساکت و مبهوت پیدا و ناپیدا شدن او را که استوار چون رامکنندهای کارکشته بود، تماشا میکردند. ناگهان کلورادو رنجورانه متوقف شد؛ سر نحیف و لاغرش شرمسارانه به زیر افتاد و در حالیکه خسته و ناتوان نفس میکشید، ساکت و بیحرکت ماند. در این لحظه گمان کردند که برمیگردد: خوآن حیوان را به سمت خانه هدایت کرد و مقابل در ایستاد، ولی از اسب پایین نیامد. انگار چیزی را به یاد آورده باشد، نیمدوری زد، و با یورتمه کوتاهی مستقیم به طرف بنایی رفت که به آن ” لاموگره“ میگفتند. آنجا با یک جست پیاده شد. در بسته بود، و خوآن با لگد چفت در را به هوا پراند. بعد رو به سرخپوستانی که داخل بودند و آنها که بیرون میآمدند، با فریادهایی فهماند که مجازات همه پایان یافته بود. بعد آهسته به سمت خانه برگشت. جلوی در، داوید منتظرش بود. خوآن جدی نشان میداد: خیس عرق بود، و در چشم هایش غرور و غیرت موج میزد. داوید به او نزدیک شد و دست انداخته به شانههایش، او را داخل برد.
به او گفت:
ـ بیا بریم، تا لئونور درد زانوهایت را میگیرد، ما هم لبیتر میکنیم.