Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

سولاژ

سولاژ

در ایستگاه راه آهن به دنبالم می آیند و مرا به اتاقی در هتل می برند. هتلی که تزیینات چوبی تیره رنگش انگار با کارد تراشیده شده و مرا به یاد ساعت، فاخته ای پروازکنان از آن بیرون می آید. سه ساعت تا قرارمان وقت دارم. یادداشتی درباره موزه پیدا می کنم و ...

اگر قرار باشد پس از مرگ، از گذرگاه وحشتناکی رد شویم، آن گذرگاه تالار ورودی موزه مون پیله است. برای سخنرانی دعوت شده ام. در ایستگاه راه آهن به دنبالم می آیند و مرا به اتاقی در هتل می برند. هتلی که تزیینات چوبی تیره رنگش انگار با کارد تراشیده شده و مرا به یاد ساعت، فاخته ای پروازکنان از آن بیرون می آید. سه ساعت تا قرارمان وقت دارم. یادداشتی درباره موزه پیدا می کنم و متوجه می شوم تابلوهای سولاژ در آنجا نگهداری می شوند از هتل خارج می شوم و زیر آسمان آبی قدم می زنم. ساختمان موزه نمایی پوزه ای شکل و بدون تاریخچه دارد. هماهنگ و موقرست، مانند یک قطعه موسیقی از باخ. به محض ورود، سر در گم می شوم. زاویه های سیاه و سفیدی که کف زمین کشیده اند، به من هجوم می آورند. تالار ورودی بسیار وسیع، عریان و غار مانند است، شبیه مقبره ای است که دزدان چپاولش کرده باشند. تعجب نمی کنم اگر از من بخواهند روحم را در رختکن تحویل دهم. برایم توضیح می دهند به چه ترتیب باید از موزه بازدید کنم. با چنان دقتی گوش می کنم که هیچ نمیفهمم. بدون رعایت توضیحاتی که داده اند، در موزه می گردم. و ناگهان در اوج آسمان، در طبقه آخر تابلوهای سولاژ را میبینم.

چیزهایی که می بینیم ما را دگرگون می کنند. چیزهایی که می بینیم بر ما وحی می فرستند، غسل تعمیدمان می دهند، نام واقعیمان را بر ما آشکار می سازند. کودکی هستم در رختشویخانه. پرده های مشکی را روی طناب پهن کرده اند تا خشک شوند. تابلوها جانوران زنده ای هستند که دراز کشیده اند و از ماندن در این جا دچار رخوت شده اند. نوری درخشان و سفید به پهلویشان می تابد. نفسشان سنگین، کند و آغشته به سکوت است. در مقابل این جانوران که علف های سیاه ابدیت را می چرند، نمیدانم چه کار کنم. آرامش شگفت انگیز این تابلوها، پرقدرت تر از سیل، مون پیله را غرق می کند.

آرامشی سنگین و پرحجم فضا را فرا میگیرد، درست مانند وقتی که در برابر صلیب مسیح قرار داریم. توانایی سولاژ در کشف و شهود خیلی قوی تر از مرگ است. مانند زمان قدیم که با صلیب جلوی خون آشام را می گرفتند، او جلوی مرگ را میگیرد. این سیاهی، چارچوب مغز مرا شکل می دهد و شاه تیرهای آن را، که عزاداریشان ظاهری است، می گستراند: رنگ سیاه به درخشش شمشیری آیینی است آیین گردن زنی که آغازگر جشن روشنایی هاست. این آثار به فضای باز نیاز دارند، صخره های ساحلشان بادی خشمگین می طلبند. من در برابر آثار هنرمندی معاصر نیستم، بلکه در مقابل یک نقاش عهد باستان قرار گرفته ام. نقاشی هایش خانه های ذن را به تصویر می کشند، سه چهارم یک خانه ذن که ربع باقی مانده اش را خود ببیننده ترسیم می کند. نگهبانی سیاه پوست در جامعه ای سیاه، دستانش را پشت سرش گرفته و با گام های بلند در سالن قدم می زند. او قربانی زمانی متوقف شده است. ما در میان جانوران الهی ماقبل تاریخ که پوست قیری رنگ بدنشان می درخشید، تنها هستیم.

نمی توانم مقاومت کنم و به سمت آن موجود انسانی می روم. از او نظرش را درباره ی نقاشی ها می پرسم. «آقا، ما اجاره اظهار نظر نداریم.» وقتی اصرار می کنم، آن مرد بیچاره من من کنان می گوید: «ما هم آدمیم، فکر می کنیم، احساس داریم، حتی اگر اجازه ی اظهار نظر کردن درباره ی تابلوهای این موزه را نداشته باشیم.» برای این که بیش تر آزارش ندهم، او را ترک می کنم. از مقابل آخرین تابلو می گذرم، خطوط راه راه سیاه و روغنی که کرکره آهنی پایین کشیده شده مغازه، ملکوت را تداعی می کند. عصر همان روز، زنی به من می گوید که فرزندش از سه سالگی تابلوهای سولاژ را دوست داشته و نمیداند چرا. سولاژ، کمی بیش تر از سه سال داشت که یک منظره برفی را کاملاً سیاه نقاشی کرد. من آن کودک را می فهمم، سولاژ کودک را می فهمم، اما نمی توانم هیچ توضیحی بدهم. توضیح دادن چیزی را روشن نمیکند. روشنایی حقیقی با روشنگری، انفجاری درونی و غیر قابل اثبات، ظاهر می شود.

شب، مرگ و نگهبان موزه با روشی یکسان به سمت ما می آیند تا بگویند به زودی تعطیل می کنند. به هتل بر میگردم. چنارهای مون پیله جام افکار را تا راه شیری بالا می برند. راه شیری از وجود ستارگان سفید جزجز می کند و جای سوختگی های سفیدش بر زمینه ای بی نهایت سیاه، آن را سحرآمیز می سازد. وارد ساعت سوئیسی ام می شوم و مثل هر شب فکر می کنم که روز زیباتری در انتظارم است.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: انسان شادکام. کریستیان بوبن. ترجمه ی فرزانه مهری. نشر ثالث
  • تاریخ: دوشنبه 4 خرداد 1394 - 13:50
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 5243

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1762
  • بازدید دیروز: 4142
  • بازدید کل: 23008290