Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

خانواده‌ی مصنوعی

خانواده‌ی مصنوعی

اولین جمله كاملی كه مری به او گفت این بود: «می‌دونستی من یه دختر دارم؟» توبی داشت به شام دعوتش می‌كرد. تازه در یك مهمانی با او آشنا شده بودــ دختری بود با موهای بلند و لباس كتان پیچازی تا روی زمین‌ــ و این دعوت از سرِ ناچاری بود و درماندگی، چون مری به همین زودی داشت آماده می‌شد كه برود و توبی مطمئن نبود دیگر بتواند پیدایش كند. ولی دخترش این وسط چه نقشی داشت؟ نكند می‌خواست به او بگوید كه شوهر دارد؟ یا شب‌ها نمی‌تواند برود بیرون؟ توبی گفت: «نه. نمی‌دونستم.»
مری گفت: «خُب، حالا می‌دونی.» بعد نشانی‌اش را برای او نوشت و رفت، و توبی بقیه آن شب تمام‌ مدت آن تكه كاغذ را توی جیبش در مشت می‌فشرد كه یك وقت گُمش نكند.

دخترش پنج‌ساله بود. اسمش سامانتا بود، و این اسم به او می‌آمد: شبیه بچه‌های قدیم بود، با دو گیس بافته كلفت و چهره‌ای جدی. وقتی او و مادرش پابرهنه با آن لباس‌های بلند كنار هم می‌ایستادند، انگار بنا بود همان موقع سوار دلیجان شوند. سنگین و رنگین بودند. آبی چشم‌هایشان مات بود و هم‌رنگ. بعد از آنكه توبی و سامانتا بیشتر با هم آشنا شدند، توبی می‌گفت: «خُب! چطوره سه‌تایی بریم یه جایی؟ چطوره بریم پیك‌نیك؟ یا باغ وحش؟» آن‌وقت آبی چشم‌ها تیره‌تر می‌شد، و هر دو لبخند می‌زدندــ ولی همیشه مادر بود كه اول لبخند می‌زد. بین این دو نفر، این بچه بزرگ‌تر بود. بیشتر طول می‌كشید تا فكرهایش را بكند.

می‌رفتند به باغ‌وحش بالتیمور و سوار قطار كوچك باغ‌وحش می‌شدند. سه‌تایی كنار هم روی نیمكت باریك قطار می‌نشستندــ دست توبی دور شانه مری، و سامانتا مچاله وسطشان‌ــ و تلق و تولوق‌كنان از كنار آهوهای خاكی‌رنگِ محصور در میان جنگل می‌گذشتند، از تونلی كه بچه‌های كوچك‌تر داخلش جیغ می‌كشیدند، و از كنار صفی از حیوانات چوبی‌ِ كارتون‌ها كه همه مسافرها سعی می‌كردند اسمشان را بگویند. «اون پلنگ صورتیه! اون هم باگز بانیه!» فقط سامانتا چیزی نمی‌گفت. تلویزیون نداشت. باگزبانی برایش غریبه بود. شق و رق می‌نشست، و دست‌هایش را لای زانوهایش كه زیر دامن بلندش پنهان بودند قلاب می‌كرد، و توبی نگاهش می‌كرد و سعی می‌كرد از روی برآمدگی گونه و خمیدگی بینی ‌او چهره پدرش را مجسم كند. چشم‌های مادرش را داشت، ولی آن چانه گرد حتماً به پدرش رفته بود. یعنی موهای پدرش قرمز بود؟ و آن برقِ مسی‌رنگِ گیس‌های قهوه‌ای سامانتا به خاطر همین بود؟ فكر نمی‌‌كرد بتواند اینها را صاف و پوست‌كنده بپرسد، چون مری به هیچ وجه حاضر نبود درباره این موضوع صحبت كند. همین‌قدر گفته بود كه بعد از دو سال ازدواج، سامانتا را برداشته و فرار كرده. یك بار هم كه درباره بچگی‌های سامانتا حرف می‌زدند، عكس كوچكی را از كیف پولش بیرون آورد و نشانش داد: سامانتای نوزاد توی بغل مادرش. توبی‌ گفت: «ببین چه شكلی بودی! موهاتو جمع كردی! ماتیك زدی! دامن و پولیور پوشیدی! سامانتا رو ببین با لباس مهمونی!» از آن عكس حیرت كرده بود، ولی مری متوجه نشد. كیف پولش را بست و گفت: «آره. اون وقتا سر و وضعم خیلی مرتب بود.» و این آخرین بار بود كه به ازدواجش اشاره كرد. توبی هرگز نه شوهر سابقش را دید، نه چیزی درباره‌اش شنید. ظاهراً قرار و مداری هم برای دیدن بچه در كار نبود.

مری صبح‌ها در یك نمایشگاه نقاشی كار می‌كرد. تابستان كه كودكستان تعطیل ‌شد، مجبور بود سامانتا را پیش پرستار بچه نوجوانی بگذارد. به توبی گفت: «از تابستونا متنفرم. تمام مدتی كه سرِ كارم، حواسم پیش سامانتاست.» توبی گفت: «چرا نمی‌ذاریش پیش من؟ می‌دونی كه من و سامانتا چقدر با هم جوریم.» دانشجوی فوق‌لیسانس بود و می‌توانست برنامه‌اش را عوض كند؛ از این گذشته، از هر فرصتی استفاده می‌كرد تا جای خودش را در زندگی مری محكم‌تر كند. ولی مری گفت: «نه، نمی‌تونم همچین خواهشی ازَت بكنم.» و همچنان به كَرول پول می‌داد. شب‌هایی كه با هم بیرون می‌رفتند، باز هم به او پول می‌داد. می‌رفتند شام بخورند، یا می‌رفتند سینما، یا به آپارتمان به‌هم‌ریخته توبی. همیشه زود برمی‌گشتند. مری می‌گفت: «مادر كَرول مَنو می‌كُشه!» و وسایلش را جمع می‌كرد و جلوتر از توبی به طرف ماشین او می‌دوید. مری را كه می‌رساند خانه و برمی‌گشت، آپارتمانش همیشه بوی او را می‌داد: بوی پاكیزه كاه، مثل بوی كرباس. سنجاق‌سرهایش توی تخت ریخته بود و لای درزهای كاناپه رفته بود. تارهای موهای بلندش دور برس‌های جاروی نپتونِ توبی می‌پیچید. خوابش كه می‌برد، زنگ خس‌دارِ صدای او در همه خواب‌هایش می‌پیچید.

آخر ماه اوت، در مراسمی در شهرداری ازدواج كردند. پنج ماه بود همدیگر را می‌شناختند. پدر و مادر توبی گفتند، فقط پنج ماه. نامه‌ای برایش نوشتند و همه اعتراض‌هایشان را مطرح كردند. چطور می‌خواست با كمك‌هزینه دانشگاه خرج سه نفر را بكشد؟ چطور می‌خواست درس بخواند؟ چه احتیاجی به بچه یك نفر دیگر داشت؟ بچه: مشكلشان در واقع همین بود. این نوه حاضر و آماده. چطور می‌توانست دختر یك نفر دیگر را دوست داشته باشد؟ ولی توبی هرگز مطمئن نبود كه چطور باید بچه‌های خودش را دوست داشته باشد؛ در نتیجه، از این مساله ناراحت نبود. از سامانتا خوشش می‌آمد. فكر حضور او را دوست داشت؛ این بچه تنها و یگانه گنجینه‌ای بود كه مری از فاجعه ازدواجِ پولیور ـ و ـ دامن با خودش برداشته بود. خود او اگر فرار می‌كرد، چه چیزهایی را با خودش برمی‌داشت؟ ساعت پدربزرگش، پیراهن یقه‌ شمیز محبوبش، هشت كارتن كتاب كه بعضی را هنوز نخوانده بود، ضبط‌صوتش‌ــ هر چه این فهرست بلندتر می‌شد، كمی از ارزش هر قلمش كم می‌شد. مری سامانتا را برداشته بود، فقط همین. به هر دوِ آنها حسادت می‌كرد.

در آپارتمان او زندگی می‌كردند كه برایشان بزرگ هم بود. مری كارش را ول كرد. سامانتا به كلاس اول رفت. سعادتمند بودند، ولی هنوز احتیاط می‌كردند؛ سخت تلاش می‌كردند كه با هم كنار بیایند. مری اتاق خواب اضافه را به اتاق مطالعه توبی تبدیل كرد، و یك تابلوِ «خصوصی» هم به در اتاق چسباند. به سامانتا گفت: «هیچ‌وقت نرو اون تو. اون‌جا اتاق توبیه برای اینكه تنها باشه.» توبی گفت: «ولی من نمی‌خوام تنها باشم. تمام روز توی آزمایشگاه تنهام.» ظاهراً هیچ‌كس حرفش را باور نمی‌كرد. سامانتا پاورچین از جلوِ درِ اتاق مطالعه‌اش می‌گذشت، هرگز به داخل سرك هم نمی‌كشید. مری خیلی مراقب بود كه وسایلش را در آپارتمان پخش و پلا نكند. توبی پدری چنان وظیفه‌شناس بود كه می‌توانست برای خودش برنامه زمانی بنویسد: ساعت هفت، بازی مار و پله. ساعت هفت‌ونیم، خواندن داستان. ساعت هشت، كولی دادن تا تختخواب. با مری مثل شیشه رفتار می‌كرد. از فكر ازدواج اولش بیرون نمی‌آمد؛ بزرگ‌ترین نگرانی‌اش این بود كه مری تركش كند.

هر روز عصر، سامانتا پیاده تا آزمایشگاه توبی می‌آمد كه برای شام خبرش كند. وقتی توبی دستش را دراز می‌كرد تا ظرفی بردارد یا علامتی بزند و سرش را بلند می‌كرد، می‌دید ساكت و صامت آنجا ایستاده. هم‌كلاسی‌ها با كنجكاوی نگاهش می‌كردند. سامانتا به آنها اعتنا نمی‌كرد. شش دانگ حواسش به توبی بود؛ با نگاه آبی خیره‌ای او را می‌پایید، نگاهی كه به همه كارهای توبی اهمیت دیگری می‌بخشید. اگر بچه خودش بود، همین‌قدر افتخار می‌كرد؟ بعید بود. در شرایط عجیبی كه داشتندــ كمابیش غریبه‌هایی زیر یك سقف كه مری را با هم قسمت می‌كردندــ هنوز از وجود همدیگر مطمئن نشده بودند. اینكه سامانتا هر روز دنبالش می‌آمد كاملاً به تصمیم خودش بستگی داشت، و به گمان توبی مدتی طول می‌كشید تا در این مورد تصمیم بگیرد؛ همین‌طور در مورد آن لبخند‌های ناگهانی و نادر كه در راه خانه، وقتی توبی نگاهش می‌كرد، صورتش را از هم می‌شكفت.

كریسمس پدر و مادر توبی با هواپیما آمدند پیششان. چهار روز ماندند كه هر روزش از روز قبل دیرتر می‌گذشت. مادر توبی رفتار كاملاً تازه‌ای داشت كه نمی‌گذاشت كسی با او خودمانی شود. به سامانتا نگاه می‌كرد و می‌گفت: «وای، این بچه چقدر لاغره! باباش هم لاغره، مری؟ پاهای باباش هم این‌قدر درازه؟» می‌رفت توی آشپزخانه و می‌گفت: «می‌بینم قهوه‌جوش كوچیكه توبی رو انداختی دور. این قهوه‌جوشِ خودته، مری؟ می‌شه ازش استفاده كنم؟» هر چه می‌گفت با این منظور بود كه آنها را به یاد مصنوعی بودنشان بیندازد: زنش قبلاً زنِ یك نفر دیگر بود، آن بچه هم بچه توبی نبود. ولی نتیجه رفتارش این بود كه آنها به هم نزدیك‌تر شدند. سه‌تایی جبهه متحدی علیه خانم اسكات و شوهر كم‌حرفش تشكیل دادند كه صرفاً با ساكت نكردن زنش با او همراهی می‌كرد. عصر روز دوم، توبی به اتاق مطالعه‌اش پناه برد و سامانتا و مری هم، یكی یكی، به او پیوستند؛ یواشكی از لای درِ اتاقش آمدند تو و سه‌تایی با خنده‌های بی‌صدا مشغول بازی دومینو شدند. یك روز بعدازظهر هم گفتند كه باید سامانتا را به كلاس نقاشی ببرند و جیم شدند و به جایش رفتند سینما یكی از فیلم‌های والت دیسنی را دیدند، و دو ساعت توی تاریكی نشستند و ذرت بوداده و شكلات و یك عالمه پاستیل خوردند.

پدر و مادر توبی برگشتند خانه، ولی اتحاد آنها ادامه پیدا كرد. حس تلاش دیگر از بین رفته بود. اتاق مطالعه توبی كانون آپارتمان شد، و هر روز عصر كه مشغول مطالعه بود مری كنارش می‌نشست و خیاطی می‌كرد و سامانتا پایینِ پایشان با مانكن‌های مقوایی‌اش بازی می‌كرد. ظرف‌های سفالی مری كم‌كم روی پیش‌بخاری و قفسه‌های كتاب قطار شد. دیوارهای آشپزخانه را سرتاسر میخ كوبید و قابلمه‌هایش را آویزان كرد. مناسك خشكِ موقع خواب سامانتا به الم شنگه‌ای تبدیل شد؛ او و توبی توی اتاق‌ها می‌دویدند و كوسن‌های كاناپه را به طرف همدیگر پرت می‌كردند و آخر سر روی فرش راهرو گلاویز می‌شدند.

سامانتا كم‌كم دیگر به حرف مادرش گوش نمی‌كرد. جواب پس می‌داد. نافرمانی می‌كرد. توبی با دیدن این موضوع خیالش آسوده شد. سابق بر این، سامانتا آن‌قدر خوب بود كه دلت برایش می‌سوخت. ولی مری گفت: «نمی‌دونم با این بچه چی‌كار كنم. دیگه نمی‌شه كنترلش كرد.»

توبی گفت: «به نظر من كه هیچ عیب و ایرادی نداره.»

«می‌دونستم اینُو می‌گی. تقصیر تو هم هست كه این‌قدر عوض شده. لوسش كردی.»

«من لوسش كردم؟»

مری گفت: «تو زیادی دوستش داری، و اون هم اینُو می‌دونه.» داشت لباس‌شسته‌ها را تا می‌كرد، و با بغلی ملافه و حوله‌تر و فرز در اتاق خواب این طرف و آن طرف می‌رفت. این روزها پولیور و دامن می‌پوشیدــ برای كار خانه عملی‌تر بودــ و صدای برخورد كفش‌های راحتی‌اش به زمین چنان طنینی داشت كه توبی احساس می‌كرد او می‌داند چه می‌گوید. مری گفت: «هر چی بخواد بِهش می‌دی. دیگه به حرف من گوش نمی‌كنه.»

«ولی هدیه دادن كه اشكالی نداره. داره؟»

مری گفت: «اگه مجبور بودی مثل من از صبح تا شب، روزی هیجده ساعت، باهاش زندگی كنی، قبل از گفتن این حرف خوب فكر می‌كردی.»

ولی مگر توبی می‌توانست چیزی را از سامانتا دریغ كند؟ سامانتا هرگز از او سرپیچی نمی‌كرد. وقتی دوتایی پیاده از آزمایشگاه برمی‌گشتند خانه، سامانتا به خاطرِ معماهای بی‌معنی سرش جیغ می‌كشید، سؤال‌هایی می‌كرد كه جواب نداشتند، و هر وقت توبی صدایش می‌كرد سام، دست‌هایش را مشت می‌كردــ شست‌هایش را می‌گذاشت توی مشت‌هاــ و مشت‌هایی به او می‌زد كه اثری نداشتند. توبی فقط یك بار از دستش عصبانی شد، آن هم وقتی بود كه بدون آنكه نگاه كند جلوِ ماشینی پرید. فریاد زد: «سامانتا!» و بی‌هوا كشیدش عقب و آن‌قدر تكانش داد كه به گریه افتاد. آن لحظه احساس ‌كرد معده‌اش جمع شده؛ داغ شده بود و زانوهایش می‌لرزید. اثر كبودی انگشت‌هایش تا روزها بعد روی بازوی سامانتا ماند. یعنی اگر بچه خودش بود، بیشتر از این می‌ترسید؟ حالا كه مرد خانواده شده بود، همه جا پُر از موقعیت‌های نگران‌كننده بود. مسیر سامانتا از مدرسه تا خانه به نظرش طولانی بود و نظارت كافی وجود نداشت، و هر بار كه به خانه تلفن می‌كرد و كسی گوشی را برنمی‌داشت، فكر می‌كرد مری او را گذاشته رفته و باید زندگی را بی‌او سر كند. به مری گفت: «فكر كنم ما باید یه بچه دیگه هم داشته باشیم» هر چند می‌دانست زیاد كردن تعداد آدم‌هایی كه دوستشان داشت از ارزش هیچ‌ كدامشان كم نمی‌كند. مری فقط گفت: «راستی؟»

«من این دختر كوچولو رو دوست دارم. واقعاً دوستش دارم. دلم می‌خواد یه گلّه دختر كوچولو داشته باشم. هیچ فكر می‌كردی من بتونم آدما رو این‌قدر دوست داشته باشم؟»

مری گفت: «چرا، فكر می‌كردم.»

«من كه فكر نمی‌كردم. تا وقتی شماها رو ندیده بودم، همچین فكری نمی‌كردم. دلم می‌خواد هَمش بهِتون هدیه بدم. دلم می‌خواد تو و سامانتا رو بِشونم و دامَناتونُو پُر از هدیه كنم. تو هیچ‌وقت همچین احساسی نداری؟»

مری گفت: «زَنا فرق دارن.» از لای دست‌های توبی بیرون لغزید و رفت پای ظرفشویی، و آب سرد را روی چند دانه سیب‌زمینی گرفت. تازگی‌ها موهایش را بالای سر جمع می‌كرد، نمی‌گذاشت بریزد دورش. انگار او را تراشیده بودند، بدون یك تار موی پریشان یا یك چروك اضافه؛ از فرق سر تا نوك پا صاف و صوف بود. اما وقتی توبی دوباره از پشت سر به او نزدیك شد، خودش را كنار كشید و رفت پای اجاق. گفت: «فقط مَردا این همه احساساتِ اضافه دارن. عشق زَنا هدر می‌ره: هر روز با هزار تا تقاضای كوچیك برای شیر و چسب زخم و جارو كشیدن اتاقا و حوله تمیز روبه‌رو هستن.»

توبی گفت: «من اینُو قبول ندارم.»

ولی مری حالا سرگرم تنظیم شعله زیرِ سیب‌زمینی‌ها بود، و با او بحث نكرد.

برای عید پاك توبی برای سامانتا یك سبد بسته‌بندی‌شده خیلی بزرگ مخصوص عید پاك، پیچیده در سلوفان صورتی خرید. از آن خریدهای ناگهانی بودــ برای خریدن توتون پیپ به دراگ‌استور شبانه‌روزی رفته بود، این سبد را دیده بود و یادش افتاده بود كه فردا یكشنبه عید پاك است. یعنی سامانتا منتظر جشنی چیزی نبود؟ اصلاً دوست نداشت سامانتا دست خالی برود مدرسه، آن هم وقتی همه تخم‌مرغ شكلاتی یا خرگوش پارچه‌ای داشتند. ولی سبد را كه بُرد خانه، فهمید اشتباه كرده‌. زنگ در را زد و منتظر ماند؛ مثل پادوهای مسخره گلفروشی‌ها پشت توده سلوفان از نظر پنهان شده بود. مری از سبد خوشش نیامد. پرسید: «چطور شد یه همچین چیزی خریدی؟»

«فردا عید پاكه.»

«عید پاكه؟ خُب باشه. ما كه كلیسا هم نمی‌ریم.»

«مگه كریسمس رو جشن نگرفتیم؟»

مری گفت: «چرا، ولی‌ــ مساله عید پاك نیست. این سبده.» دستش را دراز كرد و سلوفان را لمس كرد كه بین انگشت‌هایش جمع شد. «ما هیچ‌وقت سبد نمی‌خریدیم. تا حالا من همیشه تخم‌مرغ‌ها رو قایم می‌كردم تا سامانتا صبح دنبالشون بگرده؛ بعد خودش رنگشون می‌كنه.»

توبی گفت: «راستی؟ من خیال می‌كردم همه پاستیل و شكلات و از این جور چیزا می‌خورَن.»

«بقیه، شاید. من و سامانتا فرق می‌كنیم.»

«سامانتا دلش نمی‌خواد هر چی هم‌كلاسیاش دارن داشته باشه؟»

مری گفت: «توبی، اون اهل چشم و هم‌چشمی نیست. تازه دندوناش چی؟ معده‌اش چی؟ یعنی همیشه من باید آدم بَده باشم و این چیزا رو پیش بكشم؟ چطوره كه تو می‌‌تونی لوسش كنی و یكریز بِهش هدیه بدی، اون‌وقت من باید ببرمش پیش دندون‌پزشك؟»

توبی گفت: «اَه، دوباره اون بحثُو شروع نكن.»

آن‌وقت مری، كه رفتارش هیچ‌وقت قابل پیش‌بینی نبود، گفت: «باشه» و بحث را تمام كرد. سبد را گرفت و با لحنی جدی گفت: «به هر حال، لطف كردی كه به فكرش بودی. می‌دونم سامانتا ازش خوشش میاد.»

سامانتا واقعاً از آن سبد خوشش آمد. تك‌تكِ پاستیل‌ها و تخم‌مرغ‌های شكلاتی و جوجه‌های پلاستیكی‌ برایش عزیز بودند؛ ساعت هفت صبح به دوستی تلفن كرد تا از آن سبد برایش تعریف كند. اما حتی موقعی كه دست‌هایش را دور گردن او حلقه كرده بود و بوی شكر و سلوفان می‌داد، توبی احساسی جز شكست نداشت. صورت مری مثل نقابی آرام و زیبا بود. روز به روز بیشتر از او فاصله می‌گرفت، همیشه لبخند به لب داشت و هیچ توضیحی نمی‌داد.

ماه ژوئن كه مدرسه تعطیل شد، مری برای همیشه تركش كرد. یك روز توبی آمد خانه و تكه كاغذ چهارگوشی را روی ساندویچ دوطبقه‌ای دید. با دیدن آن قلبش بلافاصله به تاپ تاپ افتاد، انگار تمام مدت منتظر همین بود. توی یادداشت نوشته بود: «من رفتم.» اسم توبی هیچ كجای یادداشت نبود. می‌توانست همان یادداشتی باشد كه برای شوهر اولش فرستاده بود‌ــ یك‌جوری گیرش آورده بود، و نگهش داشته بود تا شاید یك وقت دوباره به كارش بیاید. توبی نشست و آن را دوباره خواند. همه انحناهای دستخط را به دنبال نشانه‌‌ای از تردید یا خشم زودگذر و قابل برگشت كاوید. آن وقت، بدون آنكه بفهمد چه می‌كند، ساندویچ دوطبقه را تا ته خورد و آخرین خرده‌های نان را توی دهانش گذاشت، و بعد بشقابش را كنار زد و سرش را خم كرد و توی دست‌هایش گرفت. چند دقیقه‌ای همان‌طور نشست و بعد به یاد سامانتا افتاد.

دوشنبه عصر بودــ كلاس نقاشی سامانتا همین وقت‌ها تمام می‌شد. تمام راه را دوید، از لای ماشین‌ها رد می‌شد و خودش را كنار می‌كشید و بی‌آنكه نگاه كند دستش را برای راننده‌هایی كه بوق می‌زدند تكان می‌داد. به ساختمان دلگیر كلاس كه رسید، فهمید خیلی زود رسیده. هنوز صدای زمزمه معلم از پشت درِ بسته می‌آمد. توبی نفس‌نفس‌زنان روی نیمكتی زیر یك ردیف جالباسی نشست. صحنه‌هایی از برنامه‌های قدیمی تلویزیون از ذهنش می‌گذشت. خودش را تار و محو و مایل به آبی روی صحنه گردی می‌دیدــ یكی از آن پدر و مادرهای تلویزیونی بود كه بچه‌هایشان را دست‌تنها بزرگ می‌كنند، با چنان محبت و تدبیر و ایثاری كه هیچ زوجی خوابش را هم نمی‌بینند. آن‌وقت درِ كلاس باز شد. معلم كه روپوش به تن داشت بیرون آمد؛ بچه‌های شش‌ساله دوره‌اش كرده بودند. توبی از جایش بلند شد و گفت: «خانومِ ــ. سامانتا گلاور اینجاست؟»

معلم چرخید. تا او نفس تازه كند، توبی فهمید می‌خواهد چه بگوید؛ آن‌قدر از این زن نفرت داشت كه می‌خواست گلویش را بگیرد و سرش را به دیوار بكوبد. معلم گفت: «سامانتا؟ عجیبه. نه، آقای اسكات، سامانتا امروز نیومده.»

در راه برگشت، سعی می‌كرد آرامشش را حفظ كند و چشم‌هایش مات نباشد. مردم به او زل می‌زدند. زن‌ها از كنارش رد می‌شدند، برمی‌گشتند و با اخم نگاهش می‌كردند، می‌خواستند میزان خسارت را ببینند. توجهی به آنها نداشت. به هر زور و زحمتی بود از پله‌های آپارتمانش بالا رفت، كورمال كورمال رفت سمت كاناپه و خودش را روی آن انداخت. لازم نبود چراغ‌ها را روشن كند. همین حالا هم می‌دانست با چه منظره‌ای روبه‌رو می‌شود: اسباب‌بازی‌ها و قابلمه‌ها، دامن‌ها و پولیورهای مری، لباس‌های نو و كوتاه سامانتا. می‌دانست چیزی با خودشان نبرده‌اند، غیر از لباس‌های پیچازی بلندشان و همدیگر.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1398
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23003784